مجتبی سرانجام پور هر روز صبح بسم الله می گفت و کرکره مغازه را بالا می داد، دلش با خدا بود و روزی اش را از او طلب می کرد . روبروی دکان را آب و جارو می کرد, انگار که هر شب یک نفر هرچه خاک بودرا از انتهای بن بست آیینه می آورد و می ریخت جلوی مغازه او. البته گله ای نداشت و به بوی آب و خاک دل بسته بود. معمولاً صبح ها زود تر از بقیه بساطش را پهن می کرد. سماور بزرگ ته دکان را پر از آب جوش می کرد و منتظر می ماند تا همسایه های قدیمی اش سر برسند. دیگر عادت کرده بود که صبحانه را با آنها بخورد. غم نان را داشت ولی دلش روشن بود و می گفت کاسب خوب را همه به اخلاقش می شناسند.