مسیر محمد مرادی از مسوول خرید تا مالک کارخانه
مامور توسعه
حاج آقا کمی برایمان از گذشته بگویید. از زمانی که تازه کار کردن را شروع کرده بودید.
من در سال ۱۳۱۳ در تهران به دنیا آمدم. اصالتم یافتآبادی است. پدرم در یافتآباد کاسب بود. کشاورزی هم میکرد. آن زمان تنها چند منطقه در تهران حاصلخیز بود. الان مناطق شمال تهران با ارزش است. اما آن زمان هر جا زمین حاصلخیز بود، ارزشمند هم بود. شهرری، دولاب و یافتآباد زمینهای کشاورزی خوب بود. من هم از ۸-۷ سالگی کاسبی میکردم. از صبح تا غروب جنس میفروختم. درآمدم روزی ۱۰ تومان بود. بچه درسخوانی نبودم. پدرم گفت اگر نمیخواهی درس بخوانی باید کار کنی. یا باید بروی دنبال گله و چوپانی کنی یا باید در کاسبی به من کمک کنی. نمیتوانستم درس بخوانم فقط امضا کردن را خوب یاد گرفته بودم. ما ۵ خواهر و برادر بودیم. من فرزند سوم بودم و پسر اول خانواده. یک بار از مدرسه فرار کردم. پدرم بعد از آن به من گفت برو گوسفندان را به چرا ببر. واقعا این کار را هم کرد و مرا با گله راهی بیابانهای همین اطراف کرد. چوپانی برایم خیلی کار سختی بود. آن را رها کردم. رفتم به مغازه خواربار فروشی پدرم. از صبح تا غروب آنجا کار میکردم. پدرم یک اسب داشت. از میدان شاپور جنس میخریدیم و در شهریار و روستاهای اطرافش میفروختیم. آن زمان صفایمان بیشتر از الان بود. بعضیها حتی پول نداشتند که جنس بخرند؛ ولی ما به آنها جنس میدادیم. بعد از آن با دوچرخه برای خرید جنس به تهران میرفتم. خیلی خستهکننده بود. از بازار تهران جنس میآوردم. الان یافتآباد به تهران وصل شده اما در قدیم ۱۲ کیلومتر را باید با دوچرخه در جاده خاکی رکاب میزدم و قند و چایی و حبوبات را با دوچرخه به مغازه میآوردم. اما از همان اول اعتبارم در بین بازاریها خوب بود و همه به من جنس میدادند و مرا میشناختند. به یاد دارم همان دوره بود که یک بار یکی ضامنم شد تا وام ۲ هزار تومانی بدون بهره بگیرم. نتوانستم قسطش را پرداخت کنم. به پدرم گفتم به من کمک کن اگر نه مرا به زندان میبرند؛ ولی او اعتنایی نکرد. تا امروز که با شما صحبت میکنم دور وام گرفتن را هم خط کشیدم و سراغ بانکها نرفتم. به بچههایم هم هشدار دادم که حق ندارند هیچ وامی بگیرند. اخلاقم این است.
اینطور که متوجه شدم شما کارتان را با پدرتان شروع کردید. چطور در کارتان مستقل شدید؟
یک روز متوجه شدم که کارخانهای در اطراف یافتآباد ساخته شده. رفتم آنجا و گفتم من اینجا کشاورزی میکنم و باغ دارم. اگر بخواهید برایتان جنس میخرم. بعضی از اقلام را میخریدم و به آنها میفروختم. پورسانتش را هم میگرفتم. آن کارخانه همین آتا بود. زمانی که اینجا مامور خرید شدم ۳۵سالم بود. البته قبل از آن هم مغازه داشتم و هم کشاورزی میکردم. گوجهکاری را تازه در یافتآباد شروع کرده بودم. آن دوره چندان کارخانهای در این زمینه کاری وجود نداشت. گوجه را اسرائیلیها در قزوین میکاشتند و میآوردند اینجا میفروختند. تا اینکه ما گوجه کاری را در اینجا شروع کردیم. من هم طرف قرارداد با کشاورزان بودم و هم میدانهای ترهبار بزرگ، گوجهفرنگیها را به من میفروختند. هم به آتا گوجه میدادم و هم به چند کارخانه دیگر. تقریبا ۲۵ سال مامور خرید بودم. کارخانههای بیژن و اتکا را هم ساپورت میکردم و پورسانت میگرفتم. یک دوره هم مقداری پول داشتم و با یک نفر شریک شدم و در پاسداران یک سوپرمارکت خریدم. خوب هم کاسبی میکردیم. خیلی بزرگ بود. اما شریکم ورشکسته شد. شریک من به جز سوپرمارکت، کارهای دیگری هم انجام میداد که در آن کارها بدهی به بار آورد. خودش فرار کرد و سوپر مارکت به من سپرده شد؛ اما بعد از مدتی وکلای شریکم با تبانی آن را از چنگم درآوردند.
پس از کی به فکر کارخانهداری افتادید؟ اصلا چه شد که به این سمت کشیده شدید؟
من اول مامور خرید بودم. مثل تمام کارخانهها، به آتا هم محصولات و مواد اولیه مورد نیازش را میفروختم. سالها با همین منوال کار کردم. موسس کارخانه آتا آقای عظیمی بود. آقای عظیمی اولین کسی بود که کارخانه صنعت غذایی را در ایران تاسیس کرد. او ملقب به پدر کنسرو ایران بود. آقای عظیمی هم خلاقیت داشت و هم تکنولوژی را از اروپا آورده بود. حدود ۱۵ سال پیش فوت کرد. خیلی از مواد غذایی را ایشان به ایران آوردند. بعد از انقلاب افکاری که بر کارخانهها حاکم شد، او را خسته کرد. کارگران اذیتش میکردند. البته این مشکل در تمام کارخانهها وجود داشت. آن زمان هر کسی سرمایهدار و پولدار بود، مورد خشم کارگران واقع میشد. بعضی از کارگران در کارخانهها دیگر کار هم نمیکردند و توقعاتشان هم بالا رفته بود. بعد از اینکه آتا را فروخت، یک جایی در شمال تاسیس کرد که قطعات کارخانههای پتروشیمی تولید میکرد.
پس کارخانهشان مصادره نشد و خودشان تعطیل کردند؟
مصادره نشد؛ ولی کارخانه را فروختند. انقلاب شد و من اینجا مامور خرید بودم. آتا کارگر زیاد داشت. یک دوره اینجا ۳۰۰ کارگر کار میکرد. آقای عظیمی خیلی مرد خوبی بود. با چند برادرش و برادر خانمهایش آتا را میچرخاندند؛ اما بعد از انقلاب به همان دلیل که گفتم، زورشان به کارگران نرسید. آنها هم تصمیم گرفتند آتا را بفروشند. هر روز تعدادی میآمدند و کارخانه را میدیدند که بخرند. یک روز به دختر آقای عظیمی که مدیرعامل اینجا بود گفتم: «فاطی خانم من ۹۰۰ هزار تومان از شرکت طلبکارم. شما که میخواهید اینجا را بفروشید. به جای آن پول به من سهام بدهید.» آن زمان ۴۷ میلیون تومان کارخانه را برای فروش گذاشته بودند. رقم قابل توجهی بود. بالاخره سهام کارخانه را به هشت نفر فروختند. من هم با خرید ۱۰۰ سهم، یکی از آن هشت نفر شدم. بنابراین سال ۶۲ سهامدار شدم. البته اداره کارخانه را هم به من سپردند. هم مواد اولیه میخریدم و هم جنس تولید شده را میفروختم.
شراکت با هشت نفر به نظرم کار سختی است. چطور با هم کنار میآمدید؟
با شریک زیاد کار کردن بسیار مشکل بود، برخی از شرکا همراهی میکردند؛ اما برخی هم ساز مخالف میزدند. یک روز خیلی حالم بد شد و به حال سکته رسیدم. دکتر به من گفت اگر میخواهی زنده بمانی باید محیط کارت را ترک کنی. من هم به بچههایم گفتم که من در این کارخانه سهم دارم. شما به آنجا بروید و به جای من کارخانه را اداره کنید. اما آنها نتوانستند آنجا را اداره کنند و سال بعد ۳۰ میلیون تومان کم آوردند. کارخانهای که ۱۵۰ میلیون تومان سود را بین سهامداران تقسیم میکرد، نه تنها سودی نداشت، بلکه ۳۰ میلیون تومان هم کم آورد. یکی از شرکا پسر خوبی بود و به من میگفت تو پدر منی و من اولاد تو هستم. اسمش احمد بود. او گفت بیا پول شرکا را بدهیم و کارخانه را از آنها بخریم. به او گفتم احمد من اینقدر پول ندارم، گفت من چکها را میدهم. از هر کدام از سهامداران کارخانه، سهمشان را خریدیم.
آن زمان به این اندازه پول داشتید که بتوانید سهام دیگران را بخرید؟
بالاخره این کارخانه سود میداد. من سودم را خرج نمیکردم. این شد که پول سهامداران را کم کم پرداخت کردیم. من ماندم و احمد. ما با هم خیلی خوب بودیم ولی تصمیم گرفتم یا کل کارخانه را بفروشم یا کل سهام آن را بخرم. ابتدا پیشنهاد فروش آن را دادم؛ اما میدانستم کسی جرات ندارد این کارخانه را بخرد. آن زمان کارخانهداری سخت بود و آنهایی که برای خرید میآمدند، از آن دست آدمهایی بودند که از کارخانه سود میگرفتند؛ ولی سرمایهای وارد آن نمیکردند. قاعده این است که به کارخانه سرمایه بدهی و از آن سود بگیری. اما اینها اهلش نبودند. خلاصه اینکه سال ۷۸ کل سهم کارخانه را خریدم.
زمانی که شما کارخانه را تحویل گرفتید فقط رب تولید میکرد؟
نه ما خیلی تنوع محصولات داشتیم. وقتی سهام خریدیم کارخانه همان روال را ادامه داد. اما بعد از چند سال تنوع محصولات ما کم شد. به دلیل اینکه تولید همه آنها دیگر به صرفه نبود، ما آن را محدود کردیم. اینقدر کارخانه درست شده بود که دیگر تولید برایمان اقتصادی نبود. حتی خیلی از کارخانهها کلا جمع شدند.
الان چند محصول تولید میکنید؟
اصلی ترین محصول ما رب گوجه است. خیارشور را هم در کارخانه شیراز تولید میکنیم. آبلیمو و رب انار را از جای دیگر میخریم. الان در ایران اینطور مد شده که یک کارخانه آبلیموی خوب تولید میکند. بیشتر کارخانهها از او خرید میکنند و با او قرارداد دارند و با برند خودشان به بازار میدهند. تن ماهی را هم با برند خودمان به بازار میدهیم؛ ولی در جنوب تولید میشود. اما در تمام محصولاتمان روی کیفیت خیلی تاکید دارم.
پس به جز همین کارخانه، کارخانههای دیگر هم دارید.
بله؛ سه کارخانه در شیراز به نامهای سالار شیراز، گلچین سیدان و پاکچین خریداری کردم؛ چون من میدانستم باید چهکار کنم. با اینکه تا پنجم دبستان بیشتر درس نخوانده بودم، اما تجربه کار داشتم. به همین دلیل هم آن کارخانهها را خریدم و رونق دادم.
حاج آقا به نظر خودتان چرا توانستید در کارتان موفق شوید؟
به نظر خودم دلیل اینکه موفق شدم، سلامت کار کردنم بود. نه گاهی به کسی جنس بد فروختم و نه ضایعات را برای تولیداتم استفاده کردم. جنسی را که تمام و کمال خوب بود، به مردم میدادم. چه زمانی که مامور خرید بودم و چه زمانی که کارخانهدار. کسی حتی یک قران هم از من طلبکار نیست. خداشناسم و توکلم به خدا قوی است. در کارم پشتکار دارم. کار کردن را دوست دارم. هنوز اولین کسی که وارد کارخانه میشود، من هستم. تا چند سال پیش آخر شب به خانه میرفتم. اما چند سال است که انرژی کمتری دارم و زودتر به خانه بر میگردم. هیچ وقت هم به دنبال پول نزول و وام نرفتم. قبلا هم گفتم که از این کار بدم میآید. نصیحتم به بچههایم همیشه این بوده که اگر این کارخانه ۱۰۰ میلیارد تومان ارزش داشته باشد، باید شما هم معادل همان را در بانک داشته باشید. من زجرکشیده و زحمتکشیده بودم. کشاورزی میکردم و حال کشاورزان را خوب میدانستم و درک میکردم. به همین دلیل هم هوای کشاورزان را داشتم و دارم. همیشه پول آنها را موقع تحویل جنس پرداخت میکنم تا در مضیقه قرار نگیرند.
نکته آخر، شنیدهایم کارهای خیریه هم انجام میدهید. درست است؟
گریهام میگیرد وقتی راجع به این مساله صحبت میکنم. خاطره خیلی خوبی از این ماجرا دارم. یک روز یک نفر به من گفت که حاج آقا میخواهیم خیریهای راهاندازی کنیم و شما هم کمک کنید. او به دفترم آمد و کارها را هماهنگ کردیم. من هم قبول کردم. وقتی از اینجا رفت به او قول دادم که هر جور بخواهد با او همراه هستم. همان روز دختر کوچکم میخواست از کارخانه به منزل برود. به میدان آزادی نرسیده بود که یک وانت بار تصادف کرد و از آن طرف خیابان افتاد روی ماشین دخترم. فکر کردم او را از دست دادهایم؛ اما دیدم فقط شیشه ماشین شکسته و دخترم سالم است. اینجا بود که ایمانم بیش از پیش قرص شد که کار خیریه را مصمم تر انجام دهم. مدرسههایی را در بعضی از شهرها ساختم. خوشحالی بچهها را که میبینم بسیار خوشحال میشوم. به همین دلیل از اینجایی که ایستادهام، راضیام و خدا را شاکرم.
ابوالقاسم عظیمی تبریزی سال ۱۲۹۸متولد شده است. او که کوچکترین فرزند خانواده بود، اگرچه پدرش تجارت میکرد، اما در دوران جوانی وارد بازار کار و صنعت شد. از دوران کودکی کار میکرد. هشت ساله بود که حلبهای قند و شکر را دانهای یک ریال از مغازهها میخرید و در زیرزمین خانه حرارت میداد، قلع آنها را جمع آوری میکرد، میفروخت، بدنهها را نیز برای ساخت خیارشور استفاده میکرد. سه ماه تابستان ۷۵ ریال سود میبرد. نخستین دستگاه تولید رب صنعتی را او به ایران آورد. محصول خود را (آتا) به معنی پدر (در زبان آذری) نام گذاشت. کارش را هم از خانه و با همکاری همسرش آغاز کرد. برای تاسیس کارخانه رب، سرمایهگذاری فراوانی کرد و متاسفانه به دلیل آنکه خانمهای ایرانی خودشان در خانه شان رب درست میکردند، استقبال زیادی از آن محصول نشد. برای بهبود کیفیت رب حتی به ایتالیا رفت و بهترین بذر گوجه موجود در جهان را خریداری کرد. او در زمانی که برای افزایش فروش رب در پی چاره اندیشی بود، متوجه شد یک نوع رب حلب به اسم خارجی با قیمت ۷۵ ریال در بازار فروخته میشود. پیگیریها نشان داد همان حلب کیلویی ۲۹ ریالی رب آتا را در حالی که کاغذ برچسبش کنده شده به اسم خارجی میفروشند. عظیمی به مدت ۲ سال به چکسلواکی رفت تا تجارت را هم تجربه کند. سپس برای تحصیل به آلمان رفت که با شروع جنگ جهانی مجبور به بازگشت شد. در تهران به فراگیری دوره مکانیک پرداخت؛ اما استادان دوره که آلمانی بودند برای مراجعه به کشورشان، وسایل خود را به حراج گذاشتند. قوطیهای مربایی که در وسایل آنها بود، او را به فکر انداخت. برای اجرایی کردن فکرش، سفری به آلمان داشت. با بسیاری از سازندگان مربا صحبت کرد. کمتر صنعتگری حاضر شد از راز و رمز کار به او بگوید. اما با پشتکاری که داشت موفق شد پکتین را بشناسد و به ایران بیاورد. بارها و بارها تجربه کرد تا موفق شد مربای تک نفره را به بازار عرضه کند. بخش مدیریت کنترل کیفی شرکت پومیزین آلمان اعتقاد داشت آزمایشها نشان میدهد این مربا بهترین نوع است. مربا را در شیشههایی به همان اندازه ظرفهای خارجی به بازار عرضه میکرد؛ اما به نصف قیمت و ۴ تومان. شیشه و درها را از آلمان وارد میکرد. در همان نخستین سال از فروش مربا ۱۰۰هزار تومان سود برد. با این سود یک ماشین فولکس خرید و برای تشکر از همسرش که او را تشویق و پشتیبانی کرده بود با همراهی فرزندانش راهی سفر اروپا شد. حدود ۶۰ هزار تومانش را خرج کرد و برگشت. باقیمانده سودش را دستگاه پوست کن برای تهیه آب پرتقال خرید و یک مکان را هم در سه راه ضرابخانه اجاره کرد. بعد از مدتی، کنسرو ماهی را ساخت و عرضه کرد. تا آن زمان چنین محصولی به بازار ایران نیامده بود. او از سوئیس اسانس دود خرید و به آن افزود و تولید آن را به روشی کاملا بهداشتی انجام داد. فروش خوب این محصول در بازار کمک مالی مناسبی را به جبران خسارت ناشی از زیان عدم استقبال رب، حاصل کرد. او افتخار میکرد در زمان جنگ تحمیلی حدود ۱۰۰ میلیون قوطی کنسرو از نوع فرآوردههای غذایی به جبههها تحویل داده است.
ارسال نظر