در کوچههای «زواره» (قسمت دوم)
ستارهچینی در ماریکو
از نطنز که خارج شدیم راه شهر «زواره» را در پیش گرفتیم. پیش از ترک نطنز گلدان بزرگی را در میدان شهر دیدیم که شبیه آنرا در کارگاه سفالگری هفتصد ساله دیده و درباره شیوه ساخت آن درسهایی را فراگرفته بودیم. کمی بعد هوا تاریک شد و ما هم وارد جادهای شدیم که گاهی در اطرافش چراغ خانهها به چشم میخورد و گاهی تنها ظلمات و تاریکی مسیر را فرا میگرفت. میدانستیم به سمت روستای «سفلی» در زواره میرویم تا به اقامتگاه «ماریکو» برسیم؛ خانهای به رنگ قرمز اخرایی که در دامنه کوهی به مسافران امان میدهد. حدود دو ساعت در جاده پیش رفتیم تا بالاخره پایین یک سرازیری، ماشین توقف کرد. از اتوبوس پیاده شدیم و توانستیم بالای سرمان اقامتگاه را ببینیم. عمارتی بزرگ و دو طبقه که آسمانش پر از ستاره بود و در حیاطش هم چند تخت و یک آتش گرم انتظارمان را میکشید.
قرار شد خانمها در طبقه پایین اسکان داده شوند و آقایان هم به طبقه بالا بروند. بعد در حیاط برایمان آش انار محلی آماده کردند و یک کرسی گرم هم در عمارت برای استراحت و شبنشینی حاضر شد. حوالی ساعت ۱۰ شب، شام خوشمزهای را در کنار هم خوردیم و بعد باز در حیاط، زیر آسمان پر ستاره جمع شدیم. با اینکه دل کندن از آسمان پاک و زیبای ماریکو دشوار بود اما برای ادامه سفر به استراحت احتیاج داشتیم. پس همراه با دوستان به عمارت بازگشتیم، بقچههایی را که در آن لحاف و تشک و متکا گذاشته بودند، باز کردیم و در سکوت و آرامش ماریکو به خواب رفتیم.
صبحی به رنگ انار
صبح روز بعد با صدای دوستانی که زودتر بیدار و موفق به کشف باغ انار پشت عمارت شده بودند، بیدار شدم. کولهام را بستم و قبل از صبحانه من هم سری به انارستان زیبای ماریکو زدم. با اینکه درختان در خواب بودند و انارهای باقیمانده سهم پرندگان بود، هنوز هم باغی چشمنواز و دوستداشتنی در برابر چشمانم خودنمایی میکرد. آسمان آبی، کوههای خوشرنگ و زمینهای پهناور اطراف، جلوههای بینظیری را برای گردشگران ساخته بودند. کمی بعد صبحانه را هم خوردیم و بعد از جمع کردن رختخوابها و خداحافظی از میزبانان مهربان و مهماننواز ماریکو وسایل را در ماشین گذاشتیم و عازم شهر «زواره» شدیم.
موزهای در چهار صفه
وقتی ماریکو را ترک کردیم و به جاده بازگشتیم، متوجه شدیم آن سایههای تاریکی که شب گذشته دیده بودیم در واقع باغهایی رنگارنگ و کهنسال هستند. باغها در ترکیب با خانههای روستایی و بناهایی باستانی که در جای جای جاده قرار داشتند باعث شدند در سکوت به جاده چشم بدوزیم و از دیدن این تصاویر زیبا لذت ببریم. میانه روز بود که به «زواره» رسیدیم و بازدیدمان را از موزه آن آغاز کردیم. یکی از مهمترین نکات این سفر برای ما آشنایی با خانههایی بود که معماری آنها «چهار صفهای» یا «شش صفهای» بود. موزه زواره که در یکی از همین خانهها جای گرفته بود معماری چهار صفهای داشت. وقتی از در ورودی موزه وارد شدیم در دو طرف و انتهای خانه اتاقهایی را دیدیم که درواقع جزئی از محوطه میانی خانه بودند. الگویی که بنا را تشکیل داده بود توانسته بود چهار محل گوناگون را در یک فضای پیوسته ایجاد کند و در نتیجه این بنا چهارصفهای نامیده میشد.
بعد از آموختن درباره معماری، اشیای موزه را دیدیم و پس از آن همراه با راهنمای موزه سری به بازار و تکیه زواره زدیم. در کوچههای زواره گشتیم و به یک خانه ششصفهای قدیمی رسیدیم. فرق این خانه با بنای موزه این بود که اتاقهای کناری با دیواری به دو اتاق مجزا تبدیل شده بودند و محوطه خانه دارای شش محل جداگانه بود که با راهرویی از پشت به هم متصل شده بودند. بعد از آنجا سری به «مسجد پامنار» زدیم و از دیدن منار آن که به دوره سلجوقی میرسید، لذت بردیم. متوجه شدیم این بنا در پیش از اسلام یک آتشکده بوده و بعد تبدیل به مسجد شده است. از پامنار به «یخچال» قدیمی زواره رسیدیم و آموختیم که در گذشته این یخچال میتوانسته در فصل گرما برای مردم یخ تولید کند و چگونه معماری شگفتانگیز آن از هدر رفتن انرژی جلوگیری میکرده است.
صدای اذان در کوچهها پیچیده بود که به مسجد جامع زواره رسیدیم. معماری تحسینبرانگیز، محراب بسیار زیبا و روشهایی را که برای نگهداری بنا بهکار برده شده بودند، دیدیم. برای مثال یکی از جالبترین صحنهها در مسجد بهکار بردن چوبهایی قطور و بلند به عنوان داربست بود که برای زمان زلزله تعبیه شده بودند تا از فروریختن بنا جلوگیری کنند. دیگر وقت ناهار رسیده بود؛ از کنار چند خانه که شاخههای درختان پسته آنها به کوچه رسیده بود، گذشتیم و به خانهای رسیدیم که برای ناهار مهمانشان بودیم.
آشنایی با غذاهای محلی
خانهای چهار صفهای و دو طبقه، با حیاطی خرم و حوض پر آب جایی بود که برای صرف ناهار انتظارمان را میکشید. وقتی وارد خانه شدیم سفرهای طویل را دیدیم که برای بیش از چهل نفر آماده شده بود. کاسههای ترشی، ماست، سبزی خوردن و کمکم نان تازهای که به سفره میرسیدند خستگی را از تنمان به در کرد. کمی گذشت تا پیش غذایی محلی را برایمان آوردند که در آن از حبوبات، نعنا، پیاز داغ و ماست استفاده شده بود. بعد هم نوبت به غذای اصلی که «آبگوشت کله گنجشکی» بود رسید. طعم و شیوه سرو غذا برایمان جالب و دوستداشتنی بود. بعد از غذا از صاحبخانه تشکر کردیم و برای بازگشت به اتوبوسمان آماده شدیم.
جوی آب در دل زمین
مقصد بعدی ما «مسجد اردستان» بود. سوار ماشین شدیم و داشتیم از طعم غذا و چیزهایی که در زواره دیدیم برای هم میگفتیم که اتوبوس دوباره ایستاد. استادمان توضیح داد که قبل از دیدن مسجد اردستان میخواهد یک قنات زنده را که هنوز آب در آن در جریان دارد به ما نشان بدهد. از ماشین پیاده شدیم و همگی روبهروی بنای کوچکی که از درب ورودی آن پلههای زیادی به سمت پایین دیده میشدند ایستادیم. بعد پشت هم و با احتیاط پلهها را طی کردیم تا به جوی آب زلالی رسیدیم. این جوی آب درواقع بخشی از یک قنات بود که برای بازدید گردشگران باز شده بود. صدای آب، خنکی و تازگی هوا در آنجا و بعد هم قصه زیبایی که استادمان از ارزش و تقدس آب در بین ساکنان این سرزمین گفتند، همگی ما را مجذوب کرده بود. با اینکه دلمان نمیخواست از قنات برویم؛ اما باید سفرمان را ادامه میدادیم.
گذر از صدای فراموشیها
بعد از دیدن قنات راهمان را به سمت اردستان و مسجد رویاییاش ادامه دادیم. وقتی در حوالی عصر پای در حیاط مسجد گذاشتیم، استادمان مسابقهای را برایمان ترتیب داد. ایشان توضیح داد قدمت بخشی از این مسجد که بقایایی از یک آتشکده است به دوره ساسانی میرسد. بعد از ما خواست در مسجد بگردیم و سعی کنیم این آتشکده را که کهنترین بخش بنا است پیدا کنیم. کمی طول کشید، اما بالاخره در گوشهای از حیاط مسجد آجرهای بزرگ و سفیدرنگی را پیدا کردیم که شبیه بقیه بنا نبودند. آنجا همان آتشکدهای بود که پیش از ظهور اسلام در آنجا برقرار بود و بعد هم مسجد را در همان بنا ساخته بودند.
تزیینات، آجرها و مهرهای تزیینی که روی آنها به کار رفته بود در کنار محراب زیبای مسجد اردستان عصر زیبایی را برایمان رقم زد. به جز اینها این مسجد در دو طبقه بنا شده بود که در نوع خود بینظیر بود و کمک کرد تا درباره معماری سدههای پیشین داستانهایی را بیاموزیم. طبق برنامه سفر این آخرین جایی بود که باید میدیدیم اما استادمان تصمیم گرفت به ما یک هدیه بدهد. کمی بعد از مسجد در ابتدای کوچهای که بازار میوه و ترهبار اردستان قرار داشت، ماشین توقف کرد و ما همراه با استادمان به داخل کوچه رفتیم. بازار را که در عصر جمعه خالی از هیاهو بود گذراندیم و بعد روبهروی بنایی ایستادیم که بخش زیادی از آن فرو ریخته بود. این بنا که در واقع اولین مسجد با دو مناره در ایران بود، حالا دیگر در فراموشی فرو رفته بود. از تمام مسجد، اتاقی کوچک مانده که دیگر توانایی حمل بنا را ندارد و آجرکاریهایی آبی رنگ که به سبب بیمهری روزگار در حال رنگ باختن هستند. مسجدی تنها در کوچهای که داشت در شب فرو میرفت صحنهای بود که استادمان برای حسن ختام برنامه انتخاب کرده بود تا بدانیم آگاهی و بالا بردن دانش درباره تاریخ و فرهنگ چه تاثیری در حفظ گذشته یک سرزمین دارد.
سیر نمیشوم ز تو
دو روز بود که از خانه دور بودم و حالا در جاده به سمت پایان سفرمان در حرکت بودیم. یکی از دوستانمان پیشنهاد کرده بود ساعات پایانی سفر را به گفتوگو درباره کتابهایی که خواندهایم یا از تجربیاتی که در سفرهای کسب کردهایم، بگذرانیم. همسفرانم از دشتهای خوزستان گفتند و نوای موسیقی که از خشتهای زیگورات چغازنبیل به گوش میرسد، از کوههای کرمانشاه و جنگل بلوطی که هوش از سر میبرد. از شیراز و شعرهای سعدی که هیچجا چون آرامگاهش دلچسب نیستند. از دریای جنوب و صید مروارید، دریای شمال و بوی خوش ماهی پلو. از ایران و ایرانی گفتیم و شنیدیم تا رسیدیم به همان جایی که در صبحی خیلی زود ترکش کرده بودیم. داستان سفر ما پایان یافت و در دلمان هوس سفرهایی دیگر را شعلهور کرد؛ سفرهایی که چون «مَه جانفزایی» از آن سیر نخواهیم شد.
ارسال نظر