بخش دویست و بیست و نهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
این به طور اخص درس مهمی برای کیسینجر جهت آموزش به آمریکاییها بود. همانطور که او نوشت، برخلاف شهروندان دیگر کشورها، پیشبرد نفع ملی از طریق توازن قدرت «همواره برای آمریکاییها نفرتانگیز بوده است.» برای توضیح چرایی آن، وی (همانطور که همیشه چنین میکرد) به ندای تاریخ روی آورد. ایالاتمتحده بر اساس شرایطی به قدرت بزرگ تبدیل شد که در هر کجای دیگر جهان این شرایط تصنعی پنداشته میشد. اما آنچه برای دیگران تصنعی بود، برای آمریکاییها واقعیت بود. در اصطلاحات داروینی، ایالاتمتحده با هیچ متجاوز طبیعی روبهرو نبود و بنابراین توانست بهقدری توسعه یابد که تمام فضاهای قابلدسترسی به آن را پر کند. مکزیک، همسایه جنوبیاش، ضعیفتر از آن بود که در برابر توسعهطلبی آمریکاییها مقاومت ورزد. کانادا در شمال واقع بود و پس از برخی اختلافات اولیه بر سر مرزها، روابط میان دو کشور (که بر اساس زبان و پیشینه فرهنگی مشترک متحد شده بودند) به یکی از معدود روابط کاملا دوستانه تحول یافت؛ مورگنتا آموخت که تنها نمونه موفق خلع سلاح در قرن نوزدهم میان آمریکا و کانادا بود. اقیانوسهای آرام و اطلس بهمثابه خندقهای حفاظتی عظیم در برابر رقبای بالقوه آن سوی دریاها عمل میکرد و به واشنگتن اجازه میداد تا نفوذ خود را تا جایی بگستراند که توماس جفرسون آن را «امپراتوری آزادی» در کل قاره مینامید؛ اما همین امپراتوری آزادی مردمانی که از قبل در این سرزمین ساکن شده بودند را منکوب کرد. در حقیقت، فتح سرزمینهای بومیان آمریکایی میتواند بهعنوان نمونهای از آن چیزی در کتابهای درسی گنجانده شود که میتواند رخ دهد آنگاه که توازن قدرت نتواند جایگیر شود و یک رژیم واحد بتواند بر دیگران سلطه یابد. شهرکنشینان اروپایی سفیدپوست یک قبیله در میان بیشمار قبایلی بودند که در نبردی بیپایان برای کنترل سرزمینی مورد مناقشه گرفتار آمدند. اشتباه است که آمریکای پیشااروپایی را بهعنوان سرزمین عجایبِ ایدهآل با هماهنگیِ دلنشین تصور کنیم. همچون هر جای دیگر در سراسر جهان، جنگ یک امر ثابت در «دنیای جدید» بود و جنگجو فردی معروف در اجتماع خود بود (لااقل، در میان قبایلی که احتمالا از رقابت داروینی جان به در برده بودند). شاید برای جلوگیری از حرکت ایالاتمتحده بهسوی پاسیفیک هیچ کاری نتوان کرد اما اگر قبایل مختلف بومی میتوانستند بر اختلافاتشان فائق آیند و متحد شوند، حداقل میتوانستند برای کسب معاهدات سودمندتر از واشنگتن چانهزنی کنند. بااینحال، اختلافاتشان آنقدر عمیق و ریشهدار بود که «پان ایندیانیسم» [pan-Indianism] اگرچه گاهی از سوی رهبران بصیری مانند «تِکامسِه» مطرح میشد، همواره رویایی ناامیدانه باقی ماند. سفیدها تقسیم شدند اما به هزینه اندک خودشان و به هزینه گزاف دشمنانشان که بومیان آمریکایی بودند به پیروزی رسیدند. ایالاتمتحده شانسی فوقالعاده برای توسعه خود در انزوای نسبی داشت به گونهای که توانست بدون تهدیدهای موجودیتی برای به چالش کشیدن خود مسیر توسعه را سریعتر بپیماید. (گوته میگفت: «آمریکا، تو خوشبختتر از مایی»). این تاریخی در «ظرف پتری»[در فصل ۴ توضیحاتی در مورد آن داده شد] بود، سالم و غیرواقعی و قاطعانه برداشت کشور از خود را شکل داد. از آنجا که ایالاتمتحده در سالهای شکلگیریاش نیازی نداشت که جهان در زمره دغدغهها و نگرانیهایش باشد، میتوانست با این خیال خوش باشد که بقیه جهان اصلا مهم نیست؛ تنها چیزی که برایش مهم بود ارزشهای داخلی و وطنیاش بود. شرایط استثنایی تاریخ آمریکا به مفهوم استثناگرایی آمریکایی تبدیل شد. مورگنتا میگفت: «آنچه بهراستی نتیجه یک امر تاریخی گذرا بود، برای آمریکا بهعنوان یک شرط دائمی رخ نمود.» کیسینجر نوشت، برخلاف کشورهای دیگر «آمریکا از عدمدرگیری میان اصول متعالی و ضرورت بقا آگاه بود.» صلح میتوانست بهعنوان یک موقعیت پیشفرض ادراک شود و در مواقعی که جنگ آغاز شد، بهمثابه انحرافی از حالت هماهنگ و طبیعی امور نگریسته شد. رقابتها و خصومتهای دیرینه اروپاییها و دیگران در جهان غیرقابلدرک بود مگر بهعنوان نقشههای شیطانی افراد شرور.
کیسینجر نگرش آمریکا را چنین خلاصه کرد: «اعتقادی که اصول داخلیاش آشکارا جهانشمول بوده و کاربرد آنها در تمام زمانها سودمند بود؛ اینکه چالش واقعی تعامل آمریکا در خارج سیاست خارجی در معنای سنتیاش نبود بلکه پروژه اشاعه ارزشهایی بود که [آمریکا] باور داشت که مردمان دیگر هم آرزوی تکرار آن را دارند.» بهناچار، این منجر به وضعیتی شد که همزمان هم متکبرانه و هم رسالتآفرین بود. گفته شده یک دیپلمات خارجی گفته بود: «میدانم چگونه با پسران پیشاهنگ تعامل کنم و میدانم چگونه با قلدرها برخورد کنم اما نمیدانم چگونه با پسران پیشاهنگی که قلدر هم هستند برخورد کنم.» کیسینجر بیان کرد که «در هیچ زمانی در تاریخ، آمریکا در نظام توازن قوا مشارکت نکرده است.» او میگفت، این کشور باور داشت که نیازی به سیاست خارجی ندارد و اینکه دیپلماسی معمولا بهعنوان «یک فعالیت اختیاری» درک میشد؛ یا چنانکه مورگنتا میگفت، استثناگرایی آمریکایی ایدئولوژی ضدسیاست بود. در اواخر قرن نوزدهم، ارتش آمریکا چهاردهمین ارتش بزرگ در جهان و قبل از بلغارستان بود و نیروی دریاییاش هم از شیلی کوچکتر بود.
حتی پس از آنکه ایالاتمتحده دیگر نتوانست بقیه جهان را نادیده بگیرد، از آرمانگراییِ منکر قدرت خود دست نکشید. مخاطرات امپریالیستی که پس از جنگ اسپانیا - آمریکا با نیات خیر در انظار شهروندان (با آرامکردن فیلیپین) انجام میگرفت و از طریق شکنجه و نابودی حاصل شد، بهراحتی فراموش شدند و دو جنگ جهانی با والاترین اصطلاحات تفسیر شدند؛ نفع ملیِ صِرف کافی نبود. در بخش اول قرن بیستم، این کشور میان دو نوع افراط در نوسان بود: «مداخله» زمانی که فکر میکرد میتواند جهان را نجات دهد و «انزوا» زمانی که جهان، نجات و رهایی را نپذیرفت. در واقع، این دو نوع افراط بخشی از یک چشمانداز خودمحور بودند و مداخله برای حفظ ایدهآلیسم و خلوص آمریکا توجیه میشد.