بخش دویست و بیست و ششم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
درهرصورت، استفاده او از واترگیت بهعنوان ابزاری برای توجیه خود، عدم حساسیت او برای سیاستهای داخلی آمریکا را نشان میداد. امتناع از تعهد دوباره به رژیم «تیو» - حال هر وعدهای که نیکسون و کیسینجر داده باشند - مسالهای حزبی نبود. همچون سقوطِ خودِ نیکسون، این بازتاب اجماعی ملی بود. «انسجام ملی» در ترک ویتنام جنوبی وجود داشت. این فقط ایده کیسینجر از انسجام نبود. کیسینجر در تفکر خود در مورد تأثیر دوم واترگیت محکمتر بود و این تأثیری بود که مسیر شغلی او برای مابقی عمرش را تعیین میکرد. از نظر وی، اوایل دهه ۱۹۷۰ زمانی بود که ایالات متحده باید سیاست خارجی خود را بهطورجدی ارزیابی میکرد. جنگ سردِ دوقطبی در حال به آخر رسیدن بود؛درحالیکه چین بهعنوان بازیگری مهم در عرصه بینالمللی در حال ظهور بود. گسترش حضور بیش از حد آمریکا در جنوب شرق آسیا نیازمند تجزیهوتحلیلهای حسابگرانه پرسشهای مهم در مورد ژست جهانی این کشور شد.عرضاندام دوباره ملیگرایی در اطرافواکناف جهان چشماندازهای جدیدی میطلبید.
با تأسف، واترگیت از امکان هرگونه تفکر تازه پیشی میگرفت. بهمحض اینکه کیسینجر از قدرت خارج شد، خود را وقف آموزش روش «درست» - یعنی واقعگرایانه - مفهومبندی سیاست خارجی به مردم آمریکا کرد. او همواره بر اهمیت نقش دولتمردی بهعنوان مربی مردم آمریکا تاکید میکرد، هرچند بهخاطر تنش میان اصول دموکراتیک و اجرای یک سیاست خارجی منطقی، او در آغاز کتاب «دنیای بازسازی شده» توضیح داد که ضعف دموکراسیها این بود که آنها بر این بودند که امور بینالمللی را برطبق ارزشهای داخلیشان قضاوت کنند. در واقع، آنها «هیچ استاندارد دیگرِ داوری» نداشتند. مردمی که در جوامع باز میزیستند، دشواری زیادی در درک این مساله داشتند که رژیمهای اقتدارگرای سنتی برطبق اصول ریشهدار در تاریخ و باورهایشان عمل میکردند؛ در حقیقت، درک هیچچیز برای آنها دشوارتر از این نبود که مردم عادیِ آن جوامع در آن تاریخها و باورها اشتراک نظر داشتند. حتی وقتی انقلاب یا جنگ داخلی بر سر بیعدالتیهای دولت آغاز شد، بهندرت اختلاف میان دموکراتهای آزادیخواه و سرکوبگران مستبد و ظالم اتفاق میافتاد. دیپلمات یا دولتمرد آمریکایی که با انواع مختلفی از رژیمها در سراسر جهان سروکار دارد نمیتواند با مطلقگرایی دموکراتیکِ هموطنانش مخالفت نورزد. او باید انعطافپذیرتر و دورنگرتر باشد. کیسینجرِ جوان در پایان «نظم بازسازی شده» نوشت: «بنابراین، دولتمرد باید یک مربی باشد؛ او باید شکاف میان تجربه مردم و نگرش خود و میان سنت کشور و آیندهاش را پر کند». نیمقرن بعد، تجربه و بلوغ بیشتر تفکر کیسینجر در مورد این مساله را عوض نکرد. ریچارد نیکسون - چنانکه کیسینجر او را چنین درک میکرد - کاملاً برای پرکردن نقش مربی مناسب بود. نیکسون که تقریباً در میان مدیران ارشد قرن بیستم تنها بود، سیاست خارجی را بر مبنای منافع ملی به اجرا در میآورد نه بر مبنای اصل متعالیِ اخلاقمدارانه. کیسینجر ادعا میکرد که تنها سابقه برای این امر، تئودور روزولت بود که برای او «آمریکا نه انگیزه که یک قدرت بزرگ بود»؛ ملتی در میان ملتهای دیگر. اما واقعگرایی روزولت هیچ اثری نگذاشت و در سالهای بعد، این روح وودرو ویلسون بود که بر مسیر سیاست خارجی آمریکا سایه افکنده بود. کیسینجر میگفت، ویلسونیسم «ریسمان اساسی در روح آمریکا را لمس کرد». تا دوره نیکسون چنین بود. نیکسون در تمایز خود با تعهد ویلسونیِ جان کندی برای «پرداخت هر هزینه یا تحمل هر باری»، با ادبیات محدودتری از توازن قدرت میاندیشید. کیسینجر نوشت «هیچ رئیسجمهوری در آمریکا دارای دانشی گسترده در امور بینالمللی نداشت» و اگر قرار بود او [آن رئیسجمهور] میراثی برای آنچه که کیسینجر آن را «بازگشت آمریکا به جهان سیاست واقعگرایانه» مینامید بر جا گذارد، او [آن رئیسجمهور] میبایست نقش ضروری یک مربی را ایفا میکند و به مردم آمریکا در مورد روشهای جدید اندیشیدن آموزش میداد که با ارزشهای ملی و غرایز طبیعی آنها مغایر بود. همانطور که کیسینجر توضیح داد، رویدادهای جهانی ایالات متحده را مجبور به گذار از «سلطه به رهبری» میکرد. شاید بزرگترین تراژدیِ رسواییِ واترگیت در نظر کیسینجر - و «تراژدی» کلام او بود - این بود که فرصت برای آموزش ازدسترفته بود. کیسینجر نوشت: نیکسون «نیمنگاهی به سرزمین موعود داشت» اما «رئیسجمهوری که با استیضاح مواجه است احتمالاً بهعنوان رهبر تلاشها برای متحول ساختن یا تغییر شکل تفکر سنتی پذیرفته نشود». درحالیکه فورد بهمثابه فردی که جایگاهش اندکی بیش از سرپرست است، خدمت میکرد و هیچ امکانی نبود که نقش آموزگار - دولتمرد را برعهده گیرد، کیسینجر خاطرنشان ساخت که او ظهور فاجعهبار ویلسونیسم در تمام طیفهای سیاسی را شاهد بود. او هم از سوی جیمی کارتر و هم از سوی رونالد ریگان و به یک زبان مورد حمله بود. در همین حال، کنگره هم خود را درگیر تدوین سیاست خارجی کرده بود آن هم به شیوههایی که هم «یکجانبه بود و هم گاهی قلدرمآبانه». قانونگذاران، با نگرانیهای محدودشان، احتمالاً بدترین مقامهای دولتی برای موردتوجه قراردادن تصویر بزرگتر بینالمللی یعنی دیپلماسی بده - بستان بودند. کیسینجر میگفت، اجرای سیاست خارجی از طریق «فیات» کنگره «یعنی تجویز میخواهی بخواه و نمیخواهی نخواه؛ معادل عملیاتی یک اولتیماتوم». همچون همیشه، کیسینجر هشدار داد که «وقتی اصول اخلاقی بدون توجه به شرایط تاریخی اِعمال شود، نتیجه معمولاً افزایش رنج است». او نگران بود که گفتمان اخلاقیای که پس از واترگیت بر تفکر آمریکایی سلطه افکنده بود - بدون هیچ قید و بندی مبنیبر اینکه مفهومی از نفع ملی بتواند بکار برده شود - بیتردید به «افراطگری گسترده» منجر میشود. در فضای پسا واترگیت، چه کسی غیر از کیسینجر بود که بتواند دلیلی برای خویشتنداری و تناسب واقعگرایی ارائه دهد؟ کارتر، ریگان، کلینتون و بوش دوم بیشتر ویلسونی بودند تا واقعگرا و حتی در دولتهای بوش اول و اوباما، واقعگرایی در جلبتوجه مردم آمریکا ناکام ماند. یک مورخ گفته است که «برخلاف نو محافظهکاران، واقعگرایان هیچ نسل جانشینی برای خود تربیت نکردهاند». اما اگر این درست باشد، هیچ کاری از سوی کیسینجر دراینرابطه انجام نگرفت. کیسینجر در آخرین مراحل زندگی حرفهای خود هزاران صفحه تولید کرد و کوشید تا آنچه را که او سوگیری فکری ناتوانکننده آمریکا مینامید را اصلاح کند و استدلال میکرد که در جهان مدرن، واقعگرایی یک امکان نبود بلکه تنها امکان بود.