تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
اوایل سال ۱۹۵۳، او به والتر لیپمن در مورد «انزوایش از مرکز امور» شکایت میکرد. مورگنتا به «رابرت هوچینز»، رئیس دانشگاه شیکاگو، نوشت: در عمل هیچ امکانی برای انتقاد از سیاست خارجی آمریکا برای منتقدِ دوستی مانند من وجود ندارد تا صدایش از سوی مردم تحصیلکرده آمریکا شنیده شود. در حالی که کیسینجر میدانست چگونه اغوا کند و چگونه بفریبد، مورگنتا همواره صریح و رُک و راست بود و این راهی نبود که در واشنگتن به کار آید. بهمحض اینکه او مخالفت خود را با مداخله آمریکا در ویتنام اعلام و دیدگاههای غیرمعمول خود را در مورد کمونیسم ابراز کرد، در حلقههای سیاستگذاری به یک شخصیت غیر مقبول تبدیل شد و وقتی کشتی جنگ در ویتنام به گل نشست، او بهخاطر ناتوانیاش تقریبا ناامید و سرخورده شد.
او در پایینترین سطح، نزدیک بود که به اهمیت «خِرَد» شک کند. «مسائل بزرگ و مهم روز ما مستعد راهحلهای منطقی در چارچوب نظام موجودِ روابط قدرت نیستند». تعجبآور نخواهد بود اگر مورگنتا - همچون بسیاری دیگر - از کیسینجر متنفر باشد، نه فقط بهخاطر موفقیت او بلکه بهخاطر این حقیقت که این موفقیت از طریق نوعی ابهام تدلیسوار و محاسبه شده بهدستآمده که به طور طبیعی با رویکرد مورگنتا جور در نمیآمد. بااینحال، این واکنش مورگنتا نبود. او با نوعی تایید میگفت که کیسینجر «محققی درجهیک است» که میتواند «قدرت زیادی با همان درخشندگی» را به دست آورده و حفظ کند. بیتردید، مورگنتا اذعان کرد که کیسینجر «کار چندانی برای ... قدرت شخصی خود انجام نداد» اما پیشرفت شخصی اش لزوما در ذهنش چیز بدی نبود و او توانایی کیسینجر را برای اقدام موفقیتآمیز در محیط مسموم و خیانتآمیزی که سرمایه ملت بود تحسین میکرد. کیسینجر یک روشنفکر معمولی نبود که در راهروهای قدرت ناتوان و بیقدرت باشد. او میدانست چگونه با ضرورتهای سیاست سازگاری یابد. مورگنتا نوشت: «به ناگزیر، اگر تحسین شما محدود به فضیلت دانش نباشد بلکه به حوزه سیاست هم تسری یابد، شما باید بادبان خود را به سوی باد غالب تنظیم کنید».