بخش صد و شصت و دوم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
مک نامارا گزارش داد که جانسون «هرگز» از هدف خود مبنیبر پیروزی در جنگ «منحرف نشد و کوتاه نیامد» حتی زمانی که دستور توقف بمباران را صادر کرد از سوی اکثریت مشاورانش مورد حمایت قرار میگرفت. به گفته یک مورخ، «جانسون در روزهای آخر حضور خود در قدرت از کنارگذاشتن تحقق اهدافش در ویتنام احتراز میکرد و همواره بر اجرای آنها پافشاری میکرد.»
هنری کیسینجر وارد میشود. کیسینجر هرگز در وهله اول به ویتنام اعزام نمیشد اگر صدای مخالفی در سطح مورگنتا و مانند او وجود داشت؛ اندکی قبل از سفرهایش، او به مک جورج باندی نوشت که مدافع تلاشهای جنگی است. اما وقتی برگشت، مرد دیگری شده بود. او به این نتیجه رسید که این نبرد اساسا یک «جنگ داخلی» است. ویتکنگها باید در حلوفصل نهایی بهنوعی نقش داشته باشند. تنها راه برونرفت از طریق مذاکرات بود؛ با وجود لفاظیهای راسک در مورد پاداش دادن به پرخاشگری. بنابراین وقتی امکان باز شدن خط ارتباطی با هانوی را مشاهده کرد، آن را قاپید. این طرح «ابتکار پنسیلوانیا» نام داشت و این طرح از یک مسیر غیرمحتمل در ژوئن ۱۹۶۷ وارد شد. کیسینجر برای کنفرانس خلع سلاح در پاریس بود که با یک میکروبیولوژیست چپگرای فرانسوی به نام «هربرت مارکوویچ» دیدار کرد و آنها توافق کردند که مارکوویچ برای بحث در مورد احتمال توقف بمباران بهعنوان مقدمهای برای مذاکرات جدی به ویتنام شمالی سفر کند. «ریموند اوبراک»، از مقامهای سازمان ملل، مارکوویچ را در این سفر همراهی میکرد زیرا او دوست «هو شی مین» بود. کل این سفر باید به شدت غیررسمی میماند که از سوی یک شهروند خصوصی مانند کیسینجر انجامگرفته و در نهایت پنهانکاری هم انجام میگرفت، مبادا چنین به نظر رسد که ایالاتمتحده میخواهد امتیازات غیرقابلجبرانی به دشمنی قسمخورده بدهد.
راسک نسبت به کل این کار بدبین بود اما مک نامارا، که تردیدهایش در مورد جنگ با هر سورتی پرواز برای بمباران بیاثر افزایش مییافت، به کیسینجر برای دنبالکردن ارتباط چراغ سبز نشان داد. (کیسینجر میگوید، مک نامارا «برای پایاندادن به جنگ ناامید بود»). این اولین تجربه و تلاش کیسینجر در دیپلماسی پشت درهای بسته بود. راسک تصور میکرد که شانس موفقیت یک به ۵۰ است؛ مک نامارا آن را یک به ۱۰ میدانست. طی چند ماه آینده، پیامهایی میان واشنگتن، پاریس و هانوی ردوبدل شد اما تا اکتبر روشن شده بود که این طرح راه به ناکجاآباد میبرد، هرچند زندگینامه نویس معتبر کیسینجر یعنی «نیل فرگوسن» گزارش میدهد که او از نظر عاطفی آنقدر درگیر موفقیت در این تلاش شده بود که از «سندروم استکهلم» رنج میبرد [Stockholm syndrome: سندرم استکهلم پدیدهای است روانی که در آن گروگان حس یکدلی و همدردی و احساس مثبت نسبت به گروگانگیر پیدا کرده و در مواقعی این حس وفاداری تا حدی است که از کسی که جان، مال و آزادیش را تهدید میکند، دفاع نموده و بهصورت اختیاری و با علاقه خود را تسلیمش میکند]. دو طرف در اواسط دهه ۱۹۶۰ آنقدر از هم جدا بودند که هرگونه پیشرفتی غیرممکن مینمود، اگرچه یکی از معاونان وزارت خارجه این اپیزود را «نزدیکترین چیزی» نامید «که ما هنوز باید با ویتنامیهای شمالی در مورد آن گفتوگو کنیم.» جانسون همواره مردد و ذاتا عامی به کیسینجر هشدار داده بود که «اگر این روش کارگر نیفتد، به کمبریج میروم و در برابر دیدگان همگان تو را عقیم میکنم.» اگرچه ابتکار پنسیلوانیا با شکست مواجه شد اما کیسینجر از این تجربه به لحاظ فیزیکی و نه روحی جان سالم به در برد. او تمام اعتماد به نفسی که در کاخ سفید جانسون داشت را از دست داد و تلختر و تندخوتر شد. در دسامبر ۱۹۶۷، او به دوستش «آرتور شلزینگر جونیور» که از قضا یک «کبوتر» بود گفت که مقاومت لیندون جانسون در برابر مذاکره نوعی جنون است؛ شلزینگر میگوید که «هنری احساس میکند که به لحاظ عملی هر کس دیگری بهتر از جانسون خواهد بود.»
کیسینجر به گفته خودش درست میگفت، و طی رقابتهای ریاستجمهوری در سال ۱۹۶۸، و پس از آنکه گزینه مطلوبش «نلسون راکفلر» نتوانست نامزدی جمهوریخواهان را به دست آورد، او تمام پایگاه وی را پوشش داد. در یک اپیزود معروف و همچنان بحثانگیز، او در مورد تلاشهای بیهوده و دقیقه نودی دولت جانسون در مذاکرات با ویتنامیهای شمالی آمار و اطلاعاتی را به حامیان نیکسون داد؛ او همچنین به اردوگاه هیوبرت هامفری اطلاعاتی در مورد پروندههای اردوگاه راکلفر در مورد ریچارد نیکسون داد. او به یک دوست گفت: «۶ روز هفته من متعلق به هیوبرت هستم اما در روز هفتم فکر میکنم هر دو افتضاح هستند.» همچون مورگنتا، او با بیمیلی به نیکسون رای داد - یا خودش چنین میگوید. درهرصورت، رفتار دوگانه سیاسی کیسینجر به کسب اعتماد نیکسون غیرقابلاعتماد کمک کرد و باعث شد وی مشاور امنیت ملی در دولت جدید شود. هامفری بعدها گفت که اگر ریاستجمهوری را به دست میآورد، او هم کیسینجر را بهعنوان مشاور امنیت ملی برمیگزید و دو چیز پیشنهاد داد: اول، بیراهه کیسینجر جواب داده است؛ دوم، اگر هامفری بهجای نیکسون در کاخ سفید مینشست، سیاست آمریکا در قبال ویتنام خیلی متفاوت نمیبود. آن سیاست چه بود؟ همچون کیسینجر گریزان و زیرک، شناسایی و تصمیمگیری کار سادهای نیست، با وجود آنچه مردم آن زمان - حامیان و مخالفان جنگ - ممکن بود باور داشته باشند. کیسینجر میگوید یک سال طول کشید تا دولت یک استراتژی منسجم را شکل دهد. اما تردیدی نمیتواند وجود داشته باشد که از لحظهای که نیکسون و کیسینجر به قدرت رسیدند، عزم داشتند جنگ را پایان دهند. این، بهخودیخود، تغییری از دوران جانسون بود که تا روزهای آخر ریاستجمهوریاش، به دنبال چیزی بود که بتواند «پیروزی» بنامدش.