بخش صد و سی و چهارم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
آنها به ذهنهایی نیاز داشتند که «هم پیچیده و هم دقیق» باشد. آنها باید واقعگرایان راستین باشند: «حساس، انعطافپذیر و تطبیق پذیر.» مورگنتا نوشت، دیپلماسی «بهترین وسیله برای حفظ صلحی است که مجموعهای از ملل مستقل باید ارائه دهند.» افزون بر این، سازشها، مصالحهها و تطبیقها عناصر سازنده لازم برای نوعی جامعه جهانی یکپارچه بود که عصر هستهای ناامیدانه مطالبه میکرد. با این حال، در قرن بیستم، نقش دیپلماسی - که همان طور که به اندازه گذشته ضروری بود – کمبها شده و مورد استهزا قرار گرفت. عوامل مختلفی در کمرنگ شدن آن دخیل است اما چنانکه مورگنتا میگفت، یک دشمن واحد قدرتمند برای رقابت و به چالش کشیدن تمام فرضیات و اقدامات دیپلماسی سنتی ظهور کرده بود؛ دشمنی که نامش دموکراسی بود. بهطور خلاصه، دموکراسی مدرن مخالف صلح بود. مورگنتا میگفت، در جایی که دیپلماسی نیازمند سازش و انطباق بود، اما افکار عمومی دموکراتیک خواستار مطلقگرایی و روحیه صلیبی بود. در جایی که دولتمردان باید بهدنبال نگاهی درازمدت منعطف باشند، تودهها ثبات، جدیت و نتایج فوری را میطلبند. تعجبی ندارد که «شهرت دیپلماتها به کج روی و عدمصداقت به قدمت خود دیپلماسی است.» فضایل یکی، از سوی دیگری فسق و خبث تلقی میشود زیرا دیپلماتها باید «چانهزن» باشند نه قهرمان. وقتی تعهداتشان زیر نور افکار جمعی [mass opinion] قرار گیرد، از میان میرود و «آب میشود» و «رسیدن آشکار به... میثاقهای باز» وودرو ویلسون تجویزی برای رویارویی و جنگ بود. مورگنتا نوشت: «جایی که سیاست خارجی بر اساس شرایط کنترل دموکراتیک اجرا شود، نیاز به نظم بخشیدن به احساسات مردمی برای حمایت از سیاست خارجی نمیتواند عقلانیت خود سیاست خارجی را خدشهدار سازد.»
یکی از ملاحظات مورد علاقه مورگنتا در مورد این موضوع از سوی توکویل برمیخاست. «سیاست خارجی به ندرت آن ویژگیهایی را میطلبد که خاص دموکراسی است؛ آنها [آن ویژگیها] برعکس، مستلزم استفاده کامل از تقریبا تمام آن چیزهایی است که در آن کمبود دارد... یک دموکراسی فقط با دشواریهای زیاد میتواند جزئیات یک تعهد مهم را تنظیم کند، در یک طرح و قالب ثابت حفظ شود و با وجود موانع جدی، آن را به انجام رساند. دموکراسی نمیتواند اقدامات خود را با پنهانکاری درآمیزد یا با صبر در انتظار عواقب آن بنشیند.» مورگنتا در یکی از تحلیلهای دقیق و ظریف خود توضیح داد که آرزو برای یک آیین جهانی جهت هدایت رفتار، حتی زمانی که نظامهای اخلاقی سنتی اقتدار خود را از دست دادهاند، همچنان ثابت مانده است. در نتیجه، تودهها، با حس از دست دادن معنویت در عصر مدرن، ارزشهای ملی خاص خود را به «مطلقهای اخلاقی» تبدیل کرده و بهدنبال تحمیل آن بر دیگر مردمان هستند. او این گرایش را «جهانگرایی ملیگرایانه» نامید و ابراز داشت که شهروندان هر چه بیشتر در داخل احساس ناامنی کنند، بیشتر چشم به خارج خواهند دوخت و بیشتر «رضایت نیابتی» را از خارج طلب خواهند کرد.
این تفکر موجب شد مورگنتا از نیچهایها خشمگین شود: «تودههای ملیگرای عصر ما که بتهایشان را پیش روی خود حمل میکنند، در عرصه بینالملل با هم دیدار میکنند، هر گروه متقاعد شد که دستورات تاریخ را اجرا میکند، که آنچه برای خودش میپسندد برای دیگران هم میپسندد به نفع بشریت است، و اینکه این تحقق یک رسالت مقدس است که با مشیت، هرچند مشخص، مقرر شده است. آنها نمیدانستند که زیر آسمانی دیدار میکنند که خدایانش از آن بیرون رفتهاند.» لئو اشتراوس و هانا آرنت افرادی «ضد دموکرات» نامیده شدهاند هرچند آنها واقعا «غیردموکرات» بودند و کارکرد دموکراسی را از برخی جهات میپذیرفتند و از برخی جهات هم رد میکردند. ضددموکرات واقعی در میان آنها هانس مورگنتا بود. نه اینکه او خواستار تکهپاره کردن قانون اساسی باشد و خواستار این باشد که سربازان توفان پشت درها بایستند. به اندازه دیگران، او پی برده بود در جایی که اجماع داخلی وجود دارد، دموکراسی بهترین ابزار برای تضمین تغییر مسالمتآمیز و آزادی بیان است. اما در رشته بینالمللی منتخب خود و در عصر دموکراتیک که در آن مشروعیت از «مردم» برمیخاست، دموکراسی فقط میتوانست مانعی برای سیاست هوشمند باشند، هرچند سیاستی که «اجتنابناپذیر» بود. متفکرانی مانند افلاطون و توکویل به دلیل ترسشان از جباریت نسبت به دموکراسی مشکوک بودند اما مورگنتا یک انتقاد دیگری را هم مطرح کرد: دموکراسی میتواند دشمن صلح جهانی باشد. به گفته مورگنتا، دولتمرد خردمند در عصر مدرن باید بین دو چیز توازن برقرار سازد: مقاومت در برابر وسوسه فدا کردن سیاست سالم و بیخطر در «مذبح افکار عمومی» درحالیکه در همان زمان آنچه میتواند برای جلوگیری از شکافی که میان «سیاست خارجی خوب» و افکار عمومی بیثبات وجود دارد انجام میدهد تا شکاف میان این دو تعمیق نشده و به شکاف ویرانگر خصمانه تبدیل نشود. در جوامع باز، دولتمردان ناتوان هستند و پایشان میلنگد؛ چراکه به پای آنها زنجیر و توپ وصل است. یک سیاست خارجی کاملا منطقی در دموکراسی یک امر امکانناپذیر است؛ آرمانی که فقط میتوان به آن نزدیک شد اما هرگز بهطور کامل نه تحقق مییابد نه اجرا میشود؛ هر دیپلماتی که در یک جامعه باز خدمت میکند باید مطیع اراده عمومی باشد و مهم نیست که او چقدر کوته فکر یا غیرمنطقی تلقی شود. یا چنانکه هنری کیسینجر ممکن است بگوید: به جهان من خوش آمدید.