بخش صد و بیست و پنجم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
حتی راست گرایان ناسیونالیست، با به نمایش گذاشتن برند خود از مدینه فاضله آخرت شناسانه، وعده لیبرالی صلح در زمان ما را بیان کردند. تفاوت در این بود که صلح دائمیشان از طریق ابزارهای نظامی و تسلیم کامل به دشمن حاصل میشد. چه میشد اگر دشمن تسلیم شدن را رد میکرد؟ در این صورت جنگ هوایی نامحدود یا حتی سلاحهای هستهای میتوانستند برای دسترسی به «صلحی کارتاژی» مورد استفاده قرار گیرد که هنوز هم نوعی هارمونی بود.
از منظر لیبرال، هدف دیپلماسی باید یافتن راهی برای پایان دادن به جنگ باشد - خواه از طریق پیمانهایی مانند توافقنامه بریان کیلوگ یا نهادهایی مانند جامعه ملل و سازمان ملل - که اکنون به یک امکان واقعی تبدیل شده است. ایدهآلهای انتزاعی بیش از واقعیات سخت ارزش دارند و باور به هارمونی طبیعی در میان ملتها نمایانگر- از نظر مورگنتا- «یک سیاست خارجی بدون سیاست» بود. او از «لئون بلوم»، سوسیالیست فرانسوی نقل قول میکرد که در سال ۱۹۳۲ گفت: «هر چه خطر در جهان بیشتر باشد، ضرورت خلع سلاح هم بیشتر میشود». از نظر مورگنتا، اشتباه در چنین تفکری همانا بهکارگیری تجربه داخلی در قلمرو بینالمللی یا به عبارت دقیقتر، بهکارگیری نادرست آن بود. در دموکراسیهای موفق غربی، مردم آموخته بودند که با یکدیگر زندگی مسالمتآمیزی داشته باشند. رهبران نه با انقلابها یا کودتاها که از طریق تشریفات مشارکتی انتخاباتی عوض میشدند. حاکمیت قانون غالب بود، ثبات حاصل شده بود و درک مشترکی وجود داشت [دال بر این] که شهروندان میتوانند در راستای منافع مشترک و سعادت متقابلشان با یکدیگر همکاری کنند. اما مورگنتا میگفت، این اجماع ناگفته به هیچ وجه یک واقعیت بی انتها نبود که به خودی خود بهعنوان هدف دنبال شود. این اجماع محصول تاریخ بود؛ نتیجه احتمالی هژمونی طبقه متوسط در دموکراسیها.
حاکمیت قانون تا جایی کارآمد بود که فرد بهطور دقیق و از نزدیک به شالودههایش ننگرد. مورگنتا میگفت:«طبقه متوسط سیستمی از سلطه غیرمستقیم را توسعه داد که زنجیرهای نامرئی از وابستگی اقتصادی را جایگزین روش نظامی خشونت آشکار میکرد و وجود روابط قدرت در پس شبکهای از قواعد ظاهرا مساوات جویانه لیبرالی را پنهان میکرد.» مورگنتا با این استدلال اغراق شده مارکسیستی بیش از اندازه عداوت نمیورزید: او به ریشههای اقتصادی اجماع لیبرالی علاقه کمتری نسبت به تاثیر نادرستش بر سیاست خارجی داشت و مورگنتا برای نمونهای از تفکر لجوجانه به «وودرو ویلسون» همواره قابل اعتماد روی آورد.