همبنیانگذار خود را پیدا کنید
براساس تجربه من، به نظر میرسد همکاریها قانون موفقیت کسبوکارها هستند، نه یک استثنا. احتمالا همانطور که پاول گراهام، کارآفرین و روزنامهنگار آمریکایی در مقاله معروف سال ۲۰۰۶خود درباره اشتباهات نابودکننده کسبوکارها مینویسد، «بنیانگذاری یکنفره» رده نخست را دارد. این باور مشترک نمیتواند اتفاقی باشد.
از آنجا که ما موجوداتی تکزی نیستیم، این باور منطقی به نظر میرسد. بشر حیوانی اجتماعی است. ما در گروهها زندگی میکنیم، در تیمها کار میکنیم، ازدواج میکنیم و زمانی بقا مییابیم که در کنار یکدیگر باشیم. کسبوکار هم مانند زندگی است. همانطور که گراهام نوشته است «حتی شرکتهایی مانند اوراکل که فکر میکنید یک بنیانگذار دارد، معمولا مشخص میشود بیش از یک بنیانگذار داشته است.» در حقیقت، هیچ شرکتی به دست یک فرد ایجاد نشده است، بلکه محصولی از یک همکاری و حتی فعالیت گروهی از بنیانگذاران بوده است. کارآفرینانی را در نظر بگیرید که تاکنون با آنها آشنا شدهایم.
احتمالا جن روبیو برای طراحی چمدانهای خود با نام اوی (Away) نیاز به استفان کروی نداشت. به هر حال، او بود که ایده بازاریابی و شیوه طراحی چمدانهای جدید به ذهنش رسید. شاید جن میتوانست حتی بدون استفان، کیف و چمدانها را به تولید برساند. اما تولید در حجم بالا چطور؟ با قیمت درست؟ و البته تحویل رضایتبخش و مستقیم به مشتریان؟ خب، در تمام این موارد استفان نقش داشت. جن یک بار به شوخی به من گفت اگر بیلی مکفارلند بدنام در سال 2015 استفان را استخدام کرده بود، شاید سرنوشت دیگری برای آنها رقم میخورد. در هر صورت، بدون جن، کیف و چمدانی تولید نمیشد و بدون استفان مدلی برای توزیع محصول وجود نداشت. البته بدون هر یک از آنها کسبوکاری بهعنوان اوی بنا نمیشد.
لیزا پرایس هم پیش از بنیانگذاری شرکت آرایشی-بهداشتی کارولز داتر توانسته بود لوسیونها و کرمهای مرطوبکننده خوبی در خانه بسازد، اما مادرش بود که پیشنهاد داد این محصولات را به جای استفاده شخصی میتوان در بازارچه محلی کلیسا هم به فروش رساند. حتی بدون کمکهای همسرش که سفارشها را از تلفن دریافت میکرد، امکان توسعه کار و رسیدگی به سفارشهای مشتریان وجود نداشت.
تمام کارآفرینان به یک دلیل نیاز به شریکی بهعنوان همبنیانگذار دارند: هیچکس کامل نیست و هرکس میتواند از مهارتها و دانش مکمل دیگران بهره ببرد. بهترین همبنیانگذار کسی است که چشماندازی مشابه شما داشته باشد اما بتواند آن را ارتقا داده و شما را نسبت به برنامههایتان متعهد نگه دارد. او باید کسی باشد که بتواند نقاط ضعف شما را برطرف کند، به شیوهای متفاوت فکر کند و کارهایی انجام دهد که از عهده شما ساخته نیست.
این رویکرد «یین و یانگ» همیشه اتفاق میافتد؛ همانطور که روز و شب یکدیگر را تکمیل میکنند و سیاهی و سفیدی. بهعنوان مثال، هیچگاه نمیتوانید دو فرد را به اندازه تفاوتهای آدام لاوری و اریک رایان پیدا کنید. با این حال، آنها در کنار یکدیگر شرکت محصولات شویندهای با نام متد (Method) را ایجاد کردند؛ شرکتی که محصول معروف آن یک بطری صابون به شکل اشک است که زیبایی آن باعث میشود مجبور نباشید آن را در کابینتی در کنار سایر محصولات شوینده مخفی کنید.
آدام و اریک که در دوران مدرسه دوستان خوبی در میشیگان بودند، دانشگاه را در دو سمت کشور آمریکا گذراندند. آدام به دانشگاه استنفورد رفت و مهندسی شیمی خواند اما اریک در رودآیلند، مدیریت کسبوکار خواند. آنها اواخر دهه 90 میلادی و کاملا بهصورت تصادفی با یکدیگر برخورد کردند. آدام برای من توضیح داده است: «شاید جشن شکرگزاری 1997 یا 1998 بود که در ورود به هواپیما با اریک مواجه شدم. در آن زمان چند هفته از اقامت من در سانفرانسیسکو میگذشت و قصد سپری کردن تعطیلات در خانهام را داشتم. فقط یک جای خالی در هواپیما وجود داشت و در نهایت کنار او نشستم. طی 5 ساعت پرواز از اوضاع یکدیگر در سالهای دور باخبر شدیم و مشخص شد که حتی در یک بلوک ساختمانی زندگی میکنیم.»
پس از یک سال، اریک به آدام و سه همخانه او پیوست و خودش توضیح میدهد: «به همان اندازه که فکر میکنید خانه مجردی ما تمیز بود.» در آن زمان، همچنان به دلیل تفاوت مسیر زندگیشان، هرکدام به راه خود میرفتند. آدام در موسسه کارنگی و در حوزه علوم زیستمحیطی کار میکرد. اریک هم در یک موسسه تبلیغاتی به نام هال رینی و همکاران به ترویج محصولات تجاری میپرداخت. نگاه آنها به کارآفرینی تفاوت زیادی با یکدیگر داشت.
اریک توضیح میدهد: «من از سال سوم ابتدایی میدانستم که میخواهم یک کارآفرین شوم. همیشه از این آزرده میشدم که کودکان همسایه دکمهها و چیزهایی میفروختند که از عهده من هم برمیآمد.» شاید همین علاقه به کارآفرینی مرا به حوزه تبلیغات و بازاریابی کشاند.
مسیر آدام، به آن اندازه از پیش تعیین شده نبود. او فردی «هر چه پیش آید، خوش آیدی» بود. با این حال، دوست داشت اثری مثبت بر جهان بگذارد. کریسمس سال 1999، زمانی بود که مسیر شغلی آنها به یکدیگر نزدیک شد. اریک که چند ماه قبل را در فروشگاهها به تبلیغ محصولات شوینده میپرداخت، متوجه شد که تمام این محصولات شبیه هم هستند و حتی شکل و بویی مشابه دارند. آنجا بود که به فکر محصولی متفاوت افتاد و مهارتهای مکملشان به کار آمد.