مواجهه آداب فرنگی با اخلاق ایرانی
حکایت کارد و چنگال!
استقبالی که این قشر جامعه از وسیله «جدید» کرد، واقعیت دیگری را آشکار میکند: مردانی که شبیه مردان سدههای میانی (وسطی) غذا میخوردند، گوشت را از یک دیس با انگشتهای دست بر میداشتند، از یک کوزه نوشیدنی مینوشیدند، سوپ را در یک کاسه یا در یک بادیه سر میکشیدند (...)» و اما در ایران همان ایام و در حول آداب غذا خوردن جدید مردان ایرانی نزدیک به دربار، نکتهای وجود دارد؛ بهنظر میرسد از دید نواندیشان، این آموزش و تمرین غذا خوردن با («کارد و چنگال»)، چه برای شاه و چه برای درباریان، به منزله نخستین گام در مسیر «نوشدگی» بوده؛ «نو و جدیدی» که الگوهایش از مکان مشخصی همچون «اروپا» صادر و تولید میشده است. در همین مثال به نظر خُرد و ناچیز تفاوت هستی شناسانه بین ایران و اروپا آشکار میشود زیرا در اروپا یا از دید ایرانیان نوگرای آن ایام «فرنگ» (همان جایی که مکانمندی مدرنیت است و مظاهر مدرن را در خود دارد)، چیزهای جدید «ابداع» یا «کشف» میشود، حال آنکه در ایران یا کشورهای «عقب مانده » از اوضاع و تحولات «اقتصاد، صنعت و فرهنگ مدرن»، چیزهای نو، باید از نمونه مثالین و نخستین آن که در «اروپا» (فرنگ) به ظهور رسیده است، گرتهبرداری شود.
به هر حال این تصور پیش میآید که با نمونههای خردی از این دست، میتوان این فرضیه را مطرح کرد که از همان زمان آغازین تحولات فرهنگی در عهد ناصری، زمانی که زنان را در پشت در بسته تحولات و نوآوریهای فرهنگی گذاشتند، نتیجهاش به دوگانهسازی فرهنگ جامعه به قلمرو رسمی و غیررسمی منتهی شد. رخدادی که میتوانست در خیلی مسائل اثر گذارد و تحول فرهنگی را کند سازد؛ در یکسو قلمرو خانگی (یا به نوعی غیررسمی) را داریم که به جذب سنت یا به عبارتی، پناه دادن به آن برآمده (آنهم بهدلیل موقعیت بسته زنان در تقسیمات اجتماعی جامعه مرد سالار عهد قاجار که مقیم اندرونی بودند و راهی به قلمرو عمومی و رسمی نداشتند) و در سوی دیگر قلمرو رسمی داریم که بهدلیل همان فرهنگ مردسالاری مبتنی بر سنت عهد ناصری، جایگاه تقسیماتیشان در قلمرو عمومی بود. و در همین قلمرو بود که نواندیشان اصلاحگرای آن زمان، مایل بودند تا هرچه زودتر اقشار مهم گروههای اجتماعی را همراه با شاه آماده برای جذب نمادها و نشانههای مدرن کنند.
باری، زمانی که درباریان در این سوی دیوار نازک و شاه نیز با تماشای آموزش و تمرین وزرایش از درون سوراخهای دیوار، خود نیز به آموزش و تمرین آداب غذا خوردن به سبک و روش جدید پرداخت، فرهنگ رسمی مبتنی بر سنت در پروسه تغییر قرار گرفت؛ این پروسه اگرچه با تغییر روش در «نحوه» غذا خوردن آغاز شد، اما در مراحل بعدی بدیهی بود که با استقبال از غذاهای اروپایی (غربی)، مواجه شود؛ اما از آنجا که در نقطه آغازین، مدیریت فرهنگی سالمی در جامعه وجود نداشت، استقبال از غذاهای «اروپایی»، به منزله نشانهای از تجدد تلقی شد. چنانچه اوج آنرا میتوان سالها بعد در عصر پهلوی دوم دید. چنانچه شاهد تمایلات اسنوبیستی «غربگرایانه»ای میشویم که فی المثل جمالزاده در بخشی از داستان طنز و نیشدار «طفل ناز پرور»، ترسیم کرده است: رویآوری سطحی و فاقد هویت (از خود بیگانه) به «غذاهای غربی» و همچنین پیروی کاریکاتوروار از سبک زندگی «غربیمآب»! اما فعلا در عهد ناصرالدین شاه، با پادشاهی مواجهیم که درحال تمرین نحوه رفتار در دربار اروپاییان است. و جالب است بدانیم که حتی زمانی که به روسیه میرسد، درحال آموزش و تطبیق شرایط خود با فرهنگ فرنگیان است که از قضا بازگرداندن همسر سوگلیاش به کشور ایران نیز به همین دلیل است؛ آخر چطور میشود همسرش را که همواره در حرمسرا و اندرونی بوده، دور از مردان بیگانهای نگه دارد که به نشانه احترام مایلند به او نزدیک شوند و دسته گلی تقدیمش کنند! مادام کارلا سرنا در سفرنامه اش نوشته است:
(....) «گفته شد یکی از علل برگرداندن آنان [همسر سوگلی شاه و خادمهاش] به ایران این بوده است که ناصرالدین شاه در مسکو با دردسرهای تازهای مواجه میشود. گویا به محض آنکه حکمران شهر از ورود خانمهای همراه شاه به مسکو اطلاع حاصل میکند تا دروازه شهر به پیشواز آنان میرود تا بهعنوان ادای احترام دسته گلی تقدیمشان کند. ابراز نزاکت و ادای احترامی که با سنتها و عرف ایرانی اصلا سازگار نیست. برای گریز از اینگونه دردسرها، صدراعظم به شاه توصیه میکند، تا کار به جاهای باریک نکشیده است بدون درنگ شر زنان را از سر خود بکند.» مطمئنا بازگرداندن همسر شاه به ایران، جایگاه و موقعیت او (یا بهطور کلی زنان) را در نظر شاه از آنچه که بود، عقبتر راند. چنان «عقبتر» که میتوانست آنها را علیه موقعیتی که از آن رانده شده بودند، متحد سازد. باری، در بحث حاضر یکی از مهمترین بخشهای سفرنامه ناصرالدینشاه هنگام بازدید از پارلمانهای اروپایی است. وی زمانی که در کشور انگلستان بوده، درباره این بازدید مینویسد:
(...) «بعد رفتیم به پارلمنت. از تعریف این عمارت و تعدد اتاقها و بالاخانهها و دالانها شخص عاجز است. میگویند مبلغ گزافی به مرور ایام خرج این عمارت شده است و بنای آن از هشتصد سال قبل از این است. اما ۱۰ سال قبل از این خیلی بر بنای آن افزودهاند. ناظم مجلس لردها که مرد پیری بود اسمش کلیفورد (Clifford) جلو ما افتاده اتاق به اتاق گردش کردیم. بسیار بنای عالی و محکم و مهیب است واقعا پارلمنت انگلیس را چنین عمارت عظیمی شایسته و لایق است. از بالاخانه بزرگی گذشتیم که تالار واترلو (waterloo) مینامند. دو پرده بزرگی که بسیار خوب کشیدهاند در چنین تالار نصب است یکی جنگ معروف ترافالگار است (...) دیگر پرده ملاقات ولنکتون با مارشال بلوکر سردار سپاه پروس که شریک جنگ واترلو بود بعد از شکست ناپلئون در صحرای واترلو روی اسب به همدیگر دست داده تهنیت میگویند. خلاصه رفتیم به اتاق لردها همه بودند. عدد لردهای این مجلس از صد نفر متجاوز است. قدری نشسته برخاستیم از اتاقها و دالانها گذشته داخل تالار وکلای ملت شدیم. عدد اینها سیصد و پنجاه نفر میشود. لرد کلادستون دیسرائیلی و سایر وزرای ویک و توری بودند. یک طرف ویک بودند طرف دیگر توری. ما در بالا که راه باریکی بود مشرف به مجلس روی صندلی نشسته بودیم مسالهای طرح کردند اختلاف آرا شد. رئیس مجلس حکم به طرف اغلب کرد که ماژوریته (Majorite) میگویند و طرف اقل را مینوریته (Minorite)، کل وکلا رفتند برون که در بیرون بشمارند. مجلس خالی شد. بهجز رئیس کسی نماند بعد از دقیقهای آمدند طرف غالب ویکها بودند که حال وزارت دارند.
بعد لرد کلادستون صدر اعظم آمد پی ما قدری صحبت شد برخاسته رفتیم به کلیسای وست مینستر.» چنانچه دیده میشود، احترام و شگفتی «حال» ناصرالدینشاه نه بهدلیل «نمایندگی»های اقشار جامعه انگلیس و حق رای و چانهزنی نمایندگان پارلمانی، یا رایگیری آنها و تصمیمگیری برای وضعیت مملکت، بلکه کل توجه و هوش و حواس او معطوف به عظمت بنا و عمارت پارلمان است و این یعنی آنچه در پارلمان بین «نمایندگان ملت» انگلیس میگذشته، برایش اهمیتی نداشته است. درست است که وی حتی بسیار قبلتر از برنامه سفر، زمانی که نواندیشان و اصلاحطلبان پیشامشروطیت میخواستند، به شاه بهمانند که تا چه اندازه ملت ایران وضعیت وخیم و فلاکتباری دارد، آنها را با «ملت»های اروپایی کشورهای مترقی مقایسه میکردند و به نوعی میفهماندند که دیگر دوره «رعیت» بازی مدتها است تمام شده است، با هر تلاش و کوششی که بوده صحنه چانهزنیها و قدرتهای نمایندگی را برایش به تصویر کشیده بودند (و به این ترتیب وی را کم و بیش از چند و چون آنچه در پارلمانهای اروپایی میگذشت، مطلع کرده بودند)، اما با «نحوه» گزارشی که ناصرالدین شاه ارائه کرده است، کاملا نشان میدهد که پیشاپیش خطی پررنگ و تفکیکی بین «ملت» اروپایی و «رعیت» ایرانی کشیده است و هیچ تمایلی هم ندارد تا آن را از میان بردارد.
گزارش او حاکی از احترامی است که برای «ملت و دولت» انگلیس قائل است؛ حکومت و ملتی که در مملکتداری نقشی مشارکتآمیز داشتند، برایش «آنها»یی «در آنجا» بودند: جایی که هیچ ربطی به ایران و حکومتی که خود، شاه جمعیت پرشماری از رعیتش بود، نداشت. بر همین اساس بیآنکه شگفتزده شود، آگاهیاش حامل درک تقسیمات پارلمانی انگلیس بود و میدانست که چگونه کل نمایندگان را باید «وکلای ملت» خطاب کند. صحبت از گزارشی است که بیانگر توجه و آگاهی ناصرالدین شاه به این موضوع است که در کشور انگلیس به مردم غیراشرافی، «رعیت» نمیگویند؛ مهمترین و موثرترین عامل در تفاوتیافتگی این تغییر موقعیتها، در حق و حقوقی است که برای بهبود زندگی و رشد و تعالی فردی و اجتماعی، در واژه «ملت» لحاظ شده است. حال آنکه «رعیت» از این حق و حقوق برخوردار نیست. به هر حال ناصرالدینشاه به گفته خودش، میبیند که نمایندگان یا وکلای ملت، سه برابر لردها بودهاند و برای به دست آوردن مطالباتشان گفتوگو و بحث و جدل میکردهاند...؛ تصویری که بیتردید هنوز برایمان مجذوبکننده است.
ارسال نظر