سفرنامه یزد ( قسمت دوم)
گردشی در یک بافت تاریخی جهانی
رازی بهنام خانه!
هتل ما در بخش دیگری از یزد قرار داشت و برای رسیدن به آن باید از چند خیابان میگذشتیم. جالب بود که بعضی خانههای شهر نوساز بودند؛ اما به همان شکل و معماری خانههای قدیمی ساخته شده بودند. حدود نیم ساعت بعد اتوبوس سر یک کوچه که هتل در آن قرار داشت، توقف کرد. از ماشین پیاده شدیم، وسایلمان را برداشتیم و به سمت هتل حرکت کردیم. از در که وارد شدیم به یک اتاق هشتضلعی رسیدیم که به آن هشتی میگفتند و چند طاقچه روی دیوار بود که روی آنها را با گلدان و کوزههای رنگارنگ تزیین کرده بودند. با گذشتن از راهروی باریکی که هشتی را به خانه وصل میکرد، وارد یک حیاط بزرگ و زیبا شدیم. یک حوض آب در میانه آن و درختهایی بلند که به زیبایی حیاط افزوده بودند. دورتادور حیاط اتاقها بودند با دربهای چوبی و شیشههای رنگی. تقریبا تمام ما میخکوب شده بودیم.
آنقدر زیبایی و آرامش در این هتل بود که اگر قرار بود تمام روز را هم در حیاط باشیم مشکلی نداشتیم. کمی بعد وارد اتاق بزرگتری شدیم که در واقع لابی هتل بود. همزمان با ما یک گروه توریست فرانسوی درحال تسویه و ترک هتل بودند. مدیر هتل به استادمان گفت که چون این گروه کمی دیرتر از موعد اتاقها را تحویل دادهاند باید کمی برای آماده شدن اتاقهایمان صبر کنیم. با اینکه این خبر خیلی خوبی نبود، اما کمی بعد متوجه شدیم مدیر هتل برای میهمانان خسته و تازه از راه رسیدهاش تدارکاتی دیده است. دو اتاق بزرگ را که تمیز شده بودند، به همه ما دادند. مدیر هتل به ما گفت که میتوانیم تمام وسایلمان را در اتاق بگذاریم و برای صرف ناهار برویم تا بقیه اتاقها آماده شود. این پیشنهاد بسیار خوبی بود. هم از بهدوش کشیدن کولههای سنگین نجات پیدا کردیم و هم پرسنل هتل زمانی برای آماده کردن اتاقها داشتند.
نخود در قیمه
در بدو ورود به رستوران یک تابلوی زیبا نظرمان را جلب کرد. بیت شعری از سعدی با خطی خوش نوشته و قاب گرفته شده بود؛ شعری که به ما این احساس را داد که انگار در خانه خودمان هستیم. آن شعر این بود:
تبه گردد آن مملکت عن قریب
کز او خاطر آزرده آید، غریب
غریب آشنا باش و سیاح دوست
که سیاح جلاب نام نکوست
بهجز چند نفر از دوستانمان که نمیتوانستند خودشان را با غذاهای جدید وفق بدهند، بقیه ما تصمیم گرفتیم یک غذای یزدی بهنام «خورشت قیمه یزدی» را سفارش بدهیم. کمی بعد غذاهایمان رسید. خورشتها در ظرفهای سفالی بودند و برنجها هم برای هر چند نفر در دیس سرو شدند. بزرگترین وجه تمایز این قیمه، استفاده شدن نخود به جای لپه بود و بوی زعفران و هل هم بهخوبی قابل تشخیص بود. غذای خوشمزه و خوش آب و رنگی که طعم متفاوتی داشت و برای ما که زمانی طولانی در راه و اتوبوس بودیم، بسیار دلچسب بهنظر میرسید. بعد از غذا اتاقهایمان هم آماده شد. وسایلمان را برداشتیم و هرکدام به اتاقهایی که برایمان تعیین شده بود رفتیم. وقتی در اتاقمان را باز کردم همان احساس خوشایند ورود به حیاط دوباره با قدرت بیشتری سراغم آمد. اتاقی با شیشههای رنگی، رو تختیها و پردههای ترمه و وسایل رفاهی کافی که همگی با سلیقه بسیار کنار هم چیده شده بودند. استادمان درست میگفت که ظاهر خانههای یزد با داخل آنها متفاوت است. از بیرون همه شبیه و از داخل هر کدام زیبا، پیچیده و بینظیر بودند. حدود دو ساعت وقت استراحت داشتیم. کمی بعد هتل در سکوت فرو رفت و همه ما در خواب.
از برج خاموشان تا محراب
حوالی ساعت چهار عصر همگی سرحال و خوشحال درحال بالا رفتن از کوهی بودیم که به «استودان زرتشتی» میرسید. استودان که دور از شهر و بالای یک کوه بود در واقع همان دخمه یا برج خاموشان بود که پیروان دین زرتشت پیامبر از آن برای دفن درگذشتگانشان استفاده میکردند. حال و هوای گوردخمه عجیب و افسانهای به نظر میرسید. زرتشتیان معتقدند بعد از جدا شدن روح از جسم، آن جسم نباید با خاک در تماس باشد. برای همین مراسم تدفین آنها با برخی ادیان متفاوت است. با خودم فکر کردم که حتما روزی اینجا پر از هیاهو بوده. چه بسیار مردمی که اینجا آرامگاه ابدیشان شده بود و چه روزگارانی که بر این دخمهها و این کوه گذشته است. بیشک مرگ قسمتی از زندگی است و دیدن شیوههای تدفین در ادیان مختلف بسیار مهم و جالب است.
کمی بعد از استودان پایین آمدیم و به سمت بازار و مسجد یزد حرکت کردیم. حدود نیم ساعت بعد در بازار یزد میگشتیم و از مغازهها دیدن میکردیم. بازار چون قلب تپندهای شلوغ و پر از هیاهو بود. اما لابهلای آن همه شلوغیها، یک طرح پر از آرامش زیاد بهچشم میآمد؛ نقش «گل ترمه» که یکی از سوغاتها و محصولات اصلی یزد هم بهحساب میآید. کمی بعد به یکی از مغازههای پارچه فروشی رفتیم تا این گلهای زیبا را از نزدیک ببینیم. همانطور که بعضی از دوستانمان مشغول خریدن ترمه بودند، پارچه فروش خوشاخلاق یزدی به ما شیرینیهای خوش طعمی را تعارف کرد و به درخواست استادمان قرار شد برایمان از قصه گلهای ترمه بگوید.
پارچه فروش از ما خواست تا یکی از دستهایمان را مشت کنیم و به حالت خمیده انگشت کوچکمان نگاه کنیم. بعد برایمان گفت: شکلی که انگشت کوچکمان ساخته در واقع اولین شابلونها و قالبها برای کشیدن گل ترمه بوده. در قدیم برای رسم اولین ترمهها از دست استفاده میکردهاند و به مرور این شکل تکامل پیدا کرده و حالا در طرحها و اندازههای مختلفی آماده میشود. استادمان به حرفهای پارچهفروش این را اضافه کرد که بسیاری گل ترمه را نمادی از مقاومت و استواری مردم ایران میدانند؛ مردمی که در خلال جنگها و مصیبتهای گوناگونی قرار گرفتند اما ریشه خود را از دست ندادند؛ مانند سروی که در اثر وزش بادهای ناموافق خم میشود؛ اما هرگز نمیشکند. گل ترمه آن سروی است که خم شده اما نشکسته؛ نه گذشته را از یاد میبرد و نه از آینده چشم میپوشد. حالا دیگر پارچههای ترمه برایمان فقط زیبا نبودند، بلکه مانند کتاب تاریخی طاقه طاقه از گذشتهای میگفتند که بر این مردم گذشته. از پارچهفروش خداحافظی کردیم و از کنار چند حجره زیبا گذشتیم تا روبهروی یکی از حجرهها استادمان ایستاد. آنجا یک کارگاه «دارایی بافی» بود.
«بیش از هشتصد سال است که در یزد یک پارچه بهخصوص بافته میشود؛ پارچهای که ابعاد بزرگی دارد و معمولا در جهاز اکثر دختران یزدی هم یکی از آنها را میتوان پیدا کرد»؛ اینها صحبتهای یکی از خانمهایی بود که در کارگاه درحال بافتن دارایی بود. آنها نخهای رنگارنگی را با چوبی مخصوص در هم میتنیدند و تار و پود دارایی را به هم میبافتند. مهارت دست داراییبافان مبهوتمان کرده بود. آنها خیلی سریع نخها را کنار هم میگذاشتند و بدون آنکه لحظهای درنگ کنند کارشان را ادامه میدادند. وقتی فهمیدیم این داراییها جایگاه مهمی در جهاز دختران دارند، اکثرمان با آنها عکس گرفتیم و زنان دارایی باف هم با خنده و آرزوهای قشنگشان بدرقهمان کردند. از کارگاه داراییبافی به مسجد یزد رفتیم. قبل از هر چیز یک زنجیر آویخته از بالای در توجهمان را جلب کرد.
بعد فهمیدیم که این زنجیر از زمانهای بسیار دوری اینجاست و اگر کسی از دست عدهای میگریخته یا امان میخواسته با رساندن دستش به این زنجیر دیگر در حریم امن خداوند بوده و کسی نمیتوانسته او را آزار دهد. گچبریها و کاشیکاریهای مسجد چشمنواز و دیدنی بودند. یک دایره آبی در بالای محراب مسجد برایم بسیار عجیب و جالب بهنظر رسید. کمی بعد توانستم یکی از کلیدداران مسجد را پیدا کنم و درباره آن دایره از او بپرسم. کلیددار برایم گفت که آن دایره در واقع نقشه و الگوی کاشیکاری محراب است. حکمت نصب آن هم این بوده که اگر در گذر زمان محراب نیاز به مرمت و بازسازی داشت، الگوی کاشیکاریها موجود باشد و احیای دوباره آن آسان گردد. از کلیددار تشکر کردم و با دقت بیشتری به آن دایره نگاه کردم که توانسته بود تمام آن محراب را در خود جمع کند.
یادگاری عاشقانه
باد شدیدی میوزید که از مسجد و بازار خارج شدیم و به سمت میدان «امیرچخماق» رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم استادمان مشغول گفتن از روزگارانی شد که از این میدان برای اجرای نمایش استفاده میشده است. امیران و بزرگان در عمارت روبهروی میدان مینشستند و بازیگران در میدانگاه تئاتر بازی میکردند. اگرچه داستان بسیار شیرین بود اما من چشمم به گوشه دیگری از میدان بود. به آن شبی فکر کردم که «فاطمه خاتون» همراه با همسرش «امیر جلالالدین چخماق» در این خاک ایستادند و تصمیم گرفتند مسجد، آب انبار، بازار و این میدان را بنا کنند. دامن بلند فاطمه خاتون روی خاک کشیده میشد و همراه با امیرچخماق در این خاک قدم میزد. آنها چند روزی بود که بنابر دستور شاهرخ تیموری برای حکومت بر یزد انتخاب و از تبریز به اینجا آمده بودند. ماه در آسمان میدرخشید و در ذهن امیرچخماق زیباییهای تبریز را یادآوری میکرد. امیر با خودش فکر کرد که حکومت بر شهری آباد بسیار زیباتر است؛ جایی که مردمش در رفاه و تندرستی باشند و اگر صدها سال هم از مرگش گذشت نامش را به نیکی یاد آورند. حالا بعد از قرنها این همان ماه بود که روزی بر اندیشههای زیبای آن دو تابیده بود و اکنون در آسمان بالای سر ما هم میدرخشید. من هنوز در اندیشه آن حاکم و خاتونی بودم که نامشان بر یزد جاودان شده بود که دیدم دوستانم دارند به سمت یک کوچه میروند.
ورود خانمها، آزاد!
کمی بعد ما در یک کوچه، کنار آب انباری بزرگ، روبه روی تابلوی یک زورخانه ایستاده بودیم. داشتیم به این فکر میکردیم که اگر پسر بودیم میتوانستیم داخل زورخانه را هم ببینیم. در همین افکار بودیم که یک پیرمرد بسیار مهربان از زورخانه بیرون آمد و به ما گفت که در این زورخانه امکان حضور خانمها در زمانهای معینی برای دیدن ورزش زورخانهای وجود دارد. هوای بیرون بسیار سرد بود و هنوز وقت معین برای ورود به زورخانه نرسیده بود. پیرمرد مهربان به داخل رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت چون ما در این شهر میهمانیم و هوا بسیار سرد است زورخانه برنامهاش را تغییر داده و ما میتوانیم داخل شویم. ما که تا قبل از آن زورخانهها را فقط در فیلمها دیده بودیم از دیدن تمام چیزهایی که آنجا بود، شگفتزده شدیم. کمی بعد از ما چند گردشگر خارجی هم وارد شدند و روی صندلیهایی که دور تا دور زورخانه برای بازدیدکنندگان چیده شده بودند نشستند. مرشد شعری بسیار زیبا درباره حضرت علی(ع) میخواند و ورزشکاران با آن حرکات مخصوصی را انجام میدادند. بعد از حدود یک ساعت از زورخانه بیرون آمدیم تا قبل از صرف شام به آخرین محل بازدیدمان برویم.
برای ما که بازدید عصرانهمان از یک استودان زرتشتی آغاز شده بود، بازدید از آتشکده زیبای یزد حسن ختامی بینظیر بود. آتشکده حیاطی دلگشا و یک حوض آب بزرگ داشت. با گذشتن از حیاط به ساختمان سفیدی که بر پیشانی آن نقش فروهر نگاشته شده بود، رسیدیم. آتش مقدس زرتشتیان در محفظهای مخصوص بود و بازدیدکنندگان میتوانستند آنرا از پشت شیشه ببینند. آتشی گرم و فروزنده که از بیش از هزار و پانصد سال پیش میسوخت و نه تنها پیروان دین زرتشت را گرد هم میآورد، بلکه باعث آشنایی و دوستی انسانها از سرزمینهای بسیاری شده بود. بعد از آتشکده به یک رستوران با انواع غذاهای سنتی و مدرن رفتیم و حدود ساعت ۱۱ شب به هتلمان برگشتیم. قرار شد ساعت ۶ صبح همه با کولههای بسته شده در رستوران هتل آماده باشیم تا از یزد خداحافظی کنیم و به سمت مقصد بعدی برویم. آن شب در آن اتاق به پردههای ترمه چشم دوختم و به سروهای استواری فکر کردم که در آتشکده دیده بودم. بعد یاد زنجیر بالای در مسجد افتادم و به حاکم و همسرش فکر کردم که روزی زیر نور ماه برای روزهای بهتر با هم قصهها میگفتند.
ارسال نظر