یار شاطر، نه بار خاطر
«یار شاطر» از عبارتی در گلستان سعدی گرفته شده (حکایت پنجم، باب دوم در اخلاق درویشان) که میگوید: «... که من در نفس خویش این قدرت و سرعت میشناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر.» شاطر در عربی به معنی چابک است و از اینرو به کسانی میگفتند که جلوی اسب بزرگان یا ارباب عمائم برای راهنمایی میدویدند و همچنین کسانی که در سنگکپزی خمیر را که پهن کرده بودند، با چابکی داخل محوطهای که با ریگهای گرم مفروش بود و تنور زیر آن قرار داشت، میکشیدند. پدرم هاشم و مادرم روحانیه اهل کاشان بودند، اما پدرم که با برادرانش به بازرگانی اشتغال داشت و هر کدام در شهری سکنی گرفته بودند با خانواده در همدان ساکن شد و من در این شهر ابتدا به مدرسه آلیانس که یهودیان فرانسوی تاسیس کرده بودند رفتم.
در سال ۱۳۰۵ یا ۱۳۰۶ کار پدر من به کرمانشاه افتاد و ناچار در آن شهر سکنی گرفتیم. دو سال و نیم بعد عازم تهران شدیم. پدرم هیچوقت فراخدست نبود و زندگی ما به ناچار در کمال قناعت میگذشت. در تهران در خانهای اجارهنشین شدیم که یک خانواده دیگر هم در آن میزیستند. پدر من تمام هوش و حواسش در کار مذهب بود و به امور دنیوی توجهی نداشت. از خاطرات خوش من در این ایام این است که گاه صبحها به صدای نماز پدرم از خواب بیدار میشدم و به نماز او گوش میکردم. در تهران به مدرسه تربیت در اول خیابان کاخ رفتم. پدرم از طرفداران زبان اسپرانتو بهعنوان زبانی بینالمللی بود و آن را آموخته بود و ما در منزل کتابخانه کوچکی از کتابهای اسپرانتو داشتیم. پدرم به من نیز کمی اسپرانتو یاد داده بود، چنانکه وقتی مادرم برای زیارت سفر کرده بود، من نامهای که به او نوشته بودم به فارسی و اسپرانتو هر دو بود. در آغاز جوانی من، هنوز هم اسپرانتو طرفدارانی داشت، ولی متاسفانه این زبان که یک نفر لهستانی آن را براساس زبانهای لاتینی بنا کرده بود بهجایی نرسید و امروز متروک است.
در کلاس ششم ابتدایی هدایتالله نیر سینا که خود در دانشسرای عالی مشغول تحصیل بود و تاریخ و فارسی به ما تدریس میکرد، چند بار از من در کلاس تاریخ سوال کرد و من به روانی آنچه را در کتاب تاریخمان خوانده بودم از حفظ بیان کردم. نیر سینا مرا آفرین گفت و تشویق کرد. این تشویق خیلی در من موثر شد و مرا از یک محصل عادی به محصلی عاشق درس خواندن و موفق تبدیل کرد، بهطوریکه در کلاس هفتم گاه معلمان مرا به پای تخته میخواندند تا آنچه را که لازم است برای استفاده سایر شاگردان روی تخته با گچ بنویسم. در این بین رئیس مدرسه تربیت روانشاد عزیزالله خان مصباح، که مردی دانشمند ولی کاملا سنتی بود و در تربیت اطفال به چوب و فلک اعتقاد داشت، بازنشسته شد و علیاکبر فروتن، که در روسیه در روانشناسی و علم تربیت تحصیل کرده بود و عقاید بسیار پیشرفته در تربیت دانشآموزان داشت، به ریاست مدرسه تربیت منصوب شد و من از شاگردان مورد توجه او بودم.
من تازه به کلاس هفتم رفته بودم که مادرم به بیماری کلیه دچار شد. در ایران هنوز دیالیز مرسوم نبود. پس از چندی به بیماری آلبومین درگذشت. من مادرم را بسیار دوست داشتم و ظاهرا فرزند سوگلی او بودم. غالبا در عالم بچگی خود تصور میکردم که شیطنتهای من موجب کسالت و مرگ او شده است. مادر من هنگام وفات ۳۳ سال داشت. یک سال بعد پدرم که حدود ۴۵ سال داشت به مرض سینه پهلو دچار شد و به این مرض درگذشت. ما چهار خواهر و برادر بودیم: یک خواهر و سه برادر. من برادر وسطی بودم. خویشان ما دچار این مساله شدند که تکلیف ما بچهها چیست. برادر بزرگ من اسماعیل، ترجیح داد بهکار مشغول شود و به این منظور به گیلان رفت. من به خانه دایی بزرگترم فرستاده شدم که یک دختر و دو پسر داشت. خواهرم به منزل دایی کوچکترم فرستاده شد که سه دختر داشت. برادر کوچکم را نزد مادربزرگ مادریام گذاشتند.
مرگ مادر برای همهکس فاجعهای دردناک است، اما در مورد من بیش از این بود. دو بار دست به خودکشی زدم، ولی هر دو بار مرا نجات دادند. در خانه داییام هر روز یا یکی دو روز در میان ته باغ میرفتم و به صدای بلند زار میزدم. اهل خانه به گریه و زاری من عادت کرده بودند و مانعم نمیشدند. دایی من مرد نیکنفس و خیری بود، چنانکه بعدها بیمارستان میثاقیه را در خیابان ایتالیا برای کمک به بیماران بنا کرد. اما امور خانه را همسرش، که دختر عموی من هم بود، اداره میکرد. من در راهرویی که به اتاق خدمتکاران میرفت، میخوابیدم و تابستانها در پشتبام آشپزخانه رختخوابم را پهن میکردم. از خاطراتی که به یاد دارم که شاید کمی جالب باشد، این است که از کلاس پنجم و ششم که من به سهولت میخواندم، شروع به خواندن رمان کردم. یک کتابفروشی که از خانه ما پر دور نبود کتاب کرایه میداد. من شروع به کرایه کردن رمان و خواندن آنها کردم. تمام داستانهای آرسن لوپن، روکامبول و پاردایانها که از فرانسه ترجمه شده و روی کاغذ کاهی چاپ شده بودند را تمام کردم.
ارسال نظر