روزگار خبرنگاران؛ سخنی نیست
سخنی نیست
امیرحسین جعفری / خبرنگار
در چند سال گذشته از همکاران خواسته میشود مطالبی درباره روز خبرنگار و این دست موضوعات بنویسند. این بار که چنین مطلبی را شروع کردم، بهیکباره یادم افتاد که تمامی مطالب چند سال اخیر تکراری شده است. هرسال از مسائل و مشکلات تکراری صحبت میکنیم و برای حفظ آبرو مقداری هم از شرف قلم و علاقهمان بهروزنامهنگاری مینویسیم؛ اما سوال اساسی اینجاست که چرا در چند سال اخیر نهتنها مشکلاتمان در این شغل برطرف نشده بلکه هرسال به چالشهای آن اضافهشده و به نقطه عدم تحمل رسیده است؟ بهنوعی روزنامهنگاری دیگر صرفه ندارد؛ نه صرفه اقتصادی و نه صرفه تاثیرگذاری و اینگونه حرفهای شعاری که هرسال میزنیم.
روزنامهنگاری روزنامهنگار در ایران، تنها و تنها به کام دیگران و علیه خودش است. روزنامهنگاری که ناچار به کار همزمان با چند رسانه برای گذران عادی امور باشد، دیگر نه تمرکز و نه تعهد برای پیشبرد یک ایده را با مانیفست مشخص یک رسانه ندارد. همهچیز بسته بهحق التحریر و حقوق ثابت و بیمهای که هرگز نشدیم، دارد. درنتیجه امسال به مناسبت روز خبرنگار میخواهم از شغلی سخن بگویم که دیگر چندان حرفهای نیست. آری؛ امروزه وقتی یک نفر روزنامهنگار میشود، اغلب دو سمت را قبول کرده است؛ نخست روزنامهنگاری کم بازده و کم اثر و دوم بازاریابی پویا و فعال که به دنبال کسب منافع، از هر خرابی و بحرانی به نیکی یاد میکند. وقتی پول کارخانهها فرامیرسد و آنگاه برخی فعالان پرمدعای شبهفرهنگی این عرصه حتی مرگ تدریجی عزیزانشان را فراموش کرده و دود کارخانه را در نوشتههایشان، لطف صاحبمنصبان کارخانه برای ایجاد نقش در آسمان شهر تصویر میکنند.نوک قله رسانه هرکجا که بود دست روزنامهنگاران به آن رسید اما پسازآن یک سوال اساسی شکل گرفت؛ من اینجا چهکار میکنم و چرا بهره کار ما آنقدر کم است که روزبهروز آب میرویم اما مرکز نشینان، روزبهروز آب به زیرپوستشان میرود؟ من مطمئنم طغیان روزنامهنگاران علیه صاحبمنصبان این عرصه روزی اتفاق میافتد و آن روز دیگر رسانههای کم بازدید پر سروصدا جایی برای کسب درآمد ندارند، من پادشاه قاجار نیستم که کلم فروشی در پاریس را بر شاهی در ایران ترجیح دهم اما دستفروشی آثار هنری را بهروزنامهنگاری با وضع موجود ترجیح میدهم.
غصه ناقصهها؛ روایت سنگرهای کوتاه روشنگری
محمد رضایی فرد / خبرنگار
دموکراسی! قطعاً در طول زندگی خود بارها و بارها کلمه دموکراسی یا مردم سالاری را شنیدهاید. دموکراسی نوعی از حکومت است که مردم برای انتخاب قانون و قانونگذار اختیار دارند. در چنین حکومتی مردم حقوق مختلفی اعم از آزادی اجتماع، آزادی بیان، شهروندی، رضایت حکومت شوندگان و حق زندگی دارند و حقوق اقلیتها نیز محفوظ است. صحبت اصلی من به عنوان خبرنگار اما به حق آزادی بیان باز میگردد.
رسالت خبرنگاران در چنین جامعهای روشنگری، اطلاعرسانی، آگاهسازی و به طور کلی بیان حقایق است. خبرنگاران آنچه به واقع رخ داده را روایت میکنند و در جایی که منابع رسمی برای توضیح یک موضوع وجود ندارد یا کافی نیست، تلاش میکنند با تحقیق و جستجو و گاه گمانهزنی، تکههای پازل به هم ریخته واقعیت را به هم چسبانده و در نهایت حقیقت را روایت کنند. فارغ از اینکه بیان حقایق فیالواقع کار دشواری است، خبرنگاران با چالشهای مختلف دیگری هم دست و پنجه نرم میکنند. اگر از درآمد غیرمکفی یک خبرنگار (نه لزوماً همه فعالان عرصه رسانه) بگذریم، چالشهایی مانند مقاومت مصاحبه شوندگان، پاسخگویی به بالادستیها درباره محتواها، تهدید، سانسور، رفتارهای ناشایست برخی افراد و واکنشهای متفاوت و متناقض ذینفعان هم پیش روی خبرنگاران وجود دارد. در این میان اضافه کنید که گاه موانع قانونی و خودزنیهای رسانهای از سوی برخی دیگر که حتی گاه رد پایش به رسانههای خودی نیز میرسد، چقدر میتواند دشواری شرایط را تشدید کند. حال اگر تشکلهای صنفی چون خانههای مطبوعات یا وزارت بالادستی ارشاد هم صحنه را خالی و «حمایت» را تنها در صفحه اخبار مطبوعات و تصاویر خبری جذاب همکاران عکاس خلاصه کنند، چه شود! کوچکترین نتیجهاش میشود محرومیت از حقوق ابتدایی و محدودیت در دموکراسی؛ میشود تضعیف مردم سالاری. جالی خالی یک تشکل حرفهای و حامیان واقعی برای خبرنگاران به شدت حس میشود.
روز خبرنگار مبارک
قلم، جادوی رسیدن به حقیقت
علیرضا پویانسب / خبرنگار
گفتند بنویس برای روز خبرنگار، چون روزگاری قلم به دست داشتم و هنوز هم پاسدارش هستم و زمینش نمیگذارم حتی اگر از آن دور شوم، برای نوشتن در مورد خبرنگار و روز خبرنگار در این روزگار سخت و با محتوای در هم پیچیده سطحی و عمیق کاری واقعا دشوار است، البته که خبرنگاری و پس از آن روزنامهنگاری کاری ماهیتا دشوار بوده و هست و پر از درد و چه دردی بدتر از آینده نامعلوم..........
بگذریم، خبرنگاری دنیای خودش را میطلبد، آنکه دغدغه نوشتن و آگاه کردن در سر دارد چرخ گردون به هر سوی بگردد حاضر است پای میدان باشد، ما دور باشیم یا نزدیک، با خبریم و با خبر زیست میکنیم و حرمت قلم را پاس میداریم یا حداقل در تلاش خواهیم بود تا حرمتش را نشکنیم و امید دارم من یکی در این راه ثابت قدم باشم.
چراکه معتقدم قلم نه تنها وسیلهای برای نوشتن، بلکه عصایی جادویی برای رسیدن به حقیقت و آگاهیبخشی به جامعه است، ما باید مدعیان مرزبانی حقیقت باشیم آن هم درست در میانه دنیایی که سرعت شایعه از آگاهی بیشتر است. این روزها باید با قلم خود، به دنبال عدالت بگردیم و صدای بیصدایان را به گوش جهانیان برسانیم..............
و یادم نخواهد رفت که باید در خبرنگاری تنها صحبت از صداقت باشد و قلم اجازه ندارد خارج از دایره صدق جایی سرکشی کند و به آگاهی لطمه بزند.
جامانده از قطار
صنم کریمیان / خبرنگار
بارها به این فکر کردهام که اگر خبرنگاری را تجربه نکرده بودم چه چیز دیگری من را به وجد میآورد؟ چه چیز دیگری آنقدر من را سرحال میآورد که بخواهم به خاطراتش فکر کنم و لبخند ثانیهای از روی لبم کنار نرود؟
چه چیزی دارد این خبرنگاری که نه میشود با خیال راحت در آن غرق شد و نه میشود آن را نادیده گرفت و راحت زندگی کرد؟
چند نفر خبرنگار میشناسید که از کار خبر کنار کشیده باشند و دلشان برای خبرنگار بودن تنگ نشده باشد؟
چند نفر خبرنگار را میشناسید که خبرنگار باشند اما دلشان جز به کار خبر به چیزی خوش نباشد؟ کدام خبرنگار را میشناسید که مغرور و سربلند نباشد از عهدی که با خود و جامعه خود بسته تا برای آنان قلم بزند و از ظلم و بیعدالتی بگوید و خودش مورد ظلم و بیعدالتی قرار نگرفته باشد؟ کدام خبرنگار را میشناسید که بعد از بهجا آوردن عهدش پس از هر رویداد متهم نشده باشد؟
چند خبرنگار را میشناسید که امنیت شغلی داشته باشد و از هر طرف مورد هجوم قرار نگرفته و مجازات نشده باشد؟
من که دیگر خودم را خبرنگار نمیدانم، بعدازآن همه ظلمی که به همقطارانم در بسیاری نقاط جهان شده چه رویی دارم که بخواهم خودم را خبرنگار بدانم؟ چگونه نام بلندآوازه خبرنگار را لکهدار کنم درحالیکه میانه راه از قطار پیاده شدهام و قلمم را خشکاندند؟
خوش به حال تمام کسانی که عهد خود را نشکستند و هنوز سوار بر قطارند تا به مقصد برسند. خوش به حال تمام کسانی که جسورانه پا در میدان مین گذاشتند.
خوش به حال تمام کسانی که هر گوشه این خاک ایستاند و نام خبرنگار را چنان پرآوازه کردند تا ما بهواسطه آنها شناخته شویم و تمام افتخارمان این باشد که در زمانه آنها زیستیم، در زمانه آنها قلم زدیم و خواستیم سهم کوچکی در آشکارسازی حقایق در میان شجاعت مثالزدنی آنها داشته باشیم. روز خبرنگار را به من تبریک نگویید، روز خبرنگار را به کسانی تبریک بگویید که به این عنوان اعتبار دادند.
روز خبرنگار مبارک تمام زنان و مردانی که پای حقیقت ایستادند و تاوان حقیقتگویی را بهناحق پس دادند. مبارک تمام کسانی که صدای ظلم را چه در خاورمیانه و چه در خاور دور و چه در اروپا و چه در آمریکا به گوش جهانیان رساندند و هنوز طعم آزادی را در هیچ کجای این کره خاکی نچشیدهاند.
خبرنگاری که در ۲۲ سالگی مرد
الهام شهیدان / خبرنگار
سال 86 بود و تازه بیست و دو ساله. آن موقع عاشق کتاب بودم و روزنامه و از سر روزنامه فروشی خیابان شاهپور قدیم سر مادی اردیبهشت همیشه چلچراغ می خریدم.
عاشق رشته ارتباطات شاخه روزنامه نگاری علامه بودم اما با رتبه سه رقمی چون تهران بود مادر اجازه نداد بروم.
بگذریم که هنوز حلالیت می طلبد.
دانشجوی فوق ادبیات بودم و از روی یک آگهی رفتم احمدآباد روزنامه نسل فردا سرکار.
میخواستم دنیا را به خیال خودم عوض کنم. جوان بودیم دیگر. پول توجیبی هفتگی ام از کل حقوق یکماه بیشتر بود اما ول کن خبر نبودم.
دوستان خبرنگار می دانند، ویر دارد خبر. اعتیاد دارد.
آن روزها آقای جعفری پیشکسوت اطلاعات در نمازخانه روزنامه خبر به ما درس می داد.عناصر شش گانه خبر : که ، کی ، کجا ، چه ، چرا ، چگونه...ارزش های خبری و...
یک خبر درست باید دارای همه این ها باشد.
یلدا توکلی حوادث را می نوشت و یک حاج آقای مهربانی ویراستارمان بود.
درواقع می رفتم که سرم گرم بشود.
جوانهای حالا می گویند عشق اول. عشقم را می خواستم فراموش کنم که در بیابان های سراوان خدمت می کرد.
یکی از پسرهای گروه پزشکی ومتولد 58 بود و خیلی از من بزرگتر.
برای خدمت ناغافل افتاد زاهدان آن هم سراوان. یک خال قشنگ روی لبش داشت و عادتش بود توی تکیه های تخت فولاد چله نشینی کند.
شبانه روز اشک میریختم. تلفن هم آنجا نداشت. می گفت یک قلعه است پادگانمان.شبیه قلعه ارواح.
به مامان گفته بود اجازه بدهید تا برگردم و خواستگاری بیایم حرف بزنیم مامان باز هم گفته بود ابدا.بگذریم که برای همین هم هنوز حلالیت می خواهد. و من بی خبر از همه جا میگفتم چه خبطی کرده ام که حتی وقتی می آید نمی خواهد من را ببیند.
هیچوقت یادم نمی رود 17 تیر تولدش بود ناغافل تابلوی نقاشی شام آخر را از طبقه بالای کتابفروشی های آمادگاه برایش کادوپیچ کردم.
کادو و کیک را فرستادم مرداویج دم در خانه. شب زنگ زد. باورتان میشود شماره اش هنوز یادم است. ناغافل کلی نصیحتم کرد. درست را بخوان. تو حیفی، ساده ای، قشنگی. ناغافل آن اخموی سبزه مهربان شده بود.
پنج شنبه اش 28 تیر نشسته بودم توی تحریریه مثلا یکروز عادی. فارس را چک کردم که صفحه سیاسی ببندیم .
کاش باز نکرده بودم...
تیتر خبر شهادت سربازان وطن
کی روز پنج شنبه
کجا بیابان های سراوان
چگونه به دست ریگی ها
چرا تروریست چرا نمی شناسد
کی پنج شنبه 28 تیرماه
حرفهای استاد جعفری توی گوشم می پیچید و اشک ها از گوشه چشمم سرازیر. توکلی آمد کنارم تیتر را دید گفت سفت باش دختر اگر می خواهی در کار خبر ماندگارشی، می دانی من چند تا اعدام رفته ام! از دلم خبر نداشت یلدا که.
آخر همه اصول حرفه ای را گذاشتم کنار و نوشتم نامردها عشقم را در سراوان کشتند.
کیفم را برداشتم و از دفتر رفتم بیرون. فکر کنم همان روز من هم مردم.
وقتی آمد یک پرچم ایران روی تنش بود همین را یادم مانده فقط.
چندروز پیش رفتم برای تولدش سنگ قبرش رویش نوشته تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم...
نمی دانم چرا از بعدش الان که 17 سال شده بدنم هنوز به خبرها بی حس و کرخت است مگر خبر مرگ کودکان . انگار در 22 سالگی مرده باشی و تنت را از خبری به خبر دیگری فقط جابجا کنی. سفت باش دختر اگر می خواهی خبرنگار بمانی.