تعادل میان کار و زندگی

کار یا زندگی؟

مارش: من در ۴۰ سالگی تصمیم گرفتم تغییری در زندگی خود ایجاد کنم. تا آن زمان مانند یک سرباز جنگنده در خدمت محل کارم بودم. پرخوری می‌کردم و زمان زیادی را به کار اختصاص داده بودم. طبیعتا هیچ توجهی هم به خانواده‌ام نداشتم. اما بالاخره تصمیم گرفتم تلاش کنم و زندگی‌ام را کاملا تغییر بدهم. به همین دلیل از دنیای کار کناره گرفتم و یک سال را در خانه با همسر و چهار فرزندم سپری کردم. اما در کنار خانواده بودن هم مشکلات خود را داشت؛ مخصوصا اینکه از نظر مالی نیز با مشکل مواجه شده بودم. بنابراین دوباره به سر کار برگشتم و طی هفت سال بعد، با مساله ایجاد تعادل بین کار و زندگی با رویکرد جدی‌تری دست و پنجه نرم کردم. همزمان پژوهش‌هایی را هم در این زمینه انجام دادم و مقالاتی در این رابطه نوشتم. امروز می‌خواهم چهار مشاهده‌ام را در این مورد با شما به اشتراک بگذارم.

درک و پذیرش واقعیت

مشاهده اول: مساله اینجاست که تاکنون افراد بسیار زیادی درباره موضوع ایجاد تعادل بین کار و زندگی نظرات کم‌ارزشی ارائه داده‌اند. بحث‌ها بیشتر درباره «زمان انعطاف‌پذیر»، «جمعه آزاد» یا مرخصی بوده که تنها روی صورت مساله و مشکل اصلی سرپوش می‌گذارد؛ اما مساله آن است که برخی شغل‌ها و موقعیت‌های کاری از اساس با سپری کردن زمان در کنار خانواده ناسازگار هستند. نخستین گام برای حل هر مشکل، شناخت و درک واقعیت شرایطی است که در آن قرار دارید.

خودتان دست به کار شوید!

مشاهده دوم: ما باید این واقعیت را بپذیریم که کارفرمایان تصمیم ندارند این مشکل را برای ما حل کنند. ما باید از امید به اینکه دیگران این مساله را برایمان حل خواهند کرد، دست بکشیم. همه چیز به خود ما وابسته است. ما باید بتوانیم کنترل و مسوولیت زندگی دلخواهمان را به دست بگیریم. نکته بسیار مهم آن است که شما نباید هرگز تعیین کیفیت زندگی‌تان را به کارفرمای خود واگذار کنید. به‌عنوان مثال راه‌اندازی بخش مراقبت از کودکان در محل کار ایده فوق‌العاده و خوبی به نظر می‌رسد؛ اما از سوی دیگر، همین ایده شبیه یک کابوس است. معنای این ایده آن است که قرار است کارکنان زمان بیشتری را در محل کار بگذرانند، در واقع ما باید خودمان مسوول تعیین و تقویت مرزهای زندگی‌مان باشیم.

انتخاب زمان درست

مشاهده سوم: ما باید در انتخاب بازه زمانی که آن را مبنای قضاوت درباره تعادل بین کار و زندگی قرار می‌دهیم، بسیار دقیق باشیم. هنگامی که بعد از یک سال خانه‌نشینی به سر کار برگشتم، نشستم و با دقت یک روز دلخواه را که در آن بین کار و زندگی تعادل مناسب و مطلوب وجود دارد، یادداشت کردم. نوشته‌ام تقریبا از این قرار بود: «بعد از یک خواب راحت و کافی بیدار می‌شوم، بیرون می‌روم و قدم می‌زنم، با همسر و فرزندانم صبحانه می‌خورم، با خودرو به سمت محل کارم حرکت می‌کنم و بچه‌ها را سر راه به مدرسه‌هایشان می‌رسانم. سه ساعت کار می‌کنم. بعد از صرف ناهار سه ساعت دیگر کار می‌کنم، سر شب با دوستانم در جایی قرار می‌گذارم و کمی با هم گپ می‌زنیم، بعد به خانه می‌روم تا شام را در کنار همسر و فرزندانم صرف کنم. فکر می‌کنید چنین روزی چند بار برایم محقق شده است؟ باید واقع‌گرا باشیم. همه این کارها را نمی‌توان در یک روز انجام داد. ما باید آن بازه زمانی را که مبنای قضاوت‌مان درباره تعادل بین کار و زندگی است، طولانی‌تر کنیم؛ اما در این میان نباید در دام «بالاخره یک روز بازنشسته می‌شوم و آن وقت می‌توانم به زندگی دلخواه خودم دست پیدا کنم» گرفتار شویم. در حال حاضر روز برای بسیاری از ما بسیار کوتاه است؛ اما وقتی که بازنشسته می‌شویم، روزها کش می‌آیند و تمام نمی‌شوند. باید یک راه میانه و حد وسطی وجود داشته باشد.

توجه به همه جوانب زندگی

مشاهده چهارم: من واقعا درک می‌کنم که این شرایط تا چه حد می‌تواند سردرگم‌کننده باشد. اما اتفاقی که چند سال پیش برایم رخ داد، باعث شد دیدگاه جدیدی پیدا کنم. یک روز همسرم که الان هم جایی بین حضار نشسته است، به من که در شرکت بودم، تلفن زد و گفت: «نایجل سر راه برگشت به خانه، پسر کوچکمان، هری را هم از مدرسه بیاور.» آن شب قرار بود همسرم با سه فرزند دیگرمان جایی بروند. آن روز یک ساعت زودتر از همیشه از محل کارم خارج شدم. دنبال هری رفتم و مقابل مدرسه سوارش کردم. بعد از آن به پارک محله‌مان رفتیم و کلی با هم تاب بازی و شیطنت کردیم. بعد از تپه، بالا رفتیم و در یک کافه محلی یک پیتزا را با هم شریکی خوردیم. دوباره از تپه پایین آمدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. پسرم را به حمام بردم و لباس خوابش را تنش کردم. بعد از آن برایش کتاب خواندم؛ بعد هری را در رختخوابش گذاشتم، پتو را رویش کشیدم، پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: «شب بخیر رفیق!» و از اتاق خارج شدم. همان طور که داشتم از اتاق پسرم خارج می‌شدم، به طرفم برگشت و گفت: «بابا» در جواب گفتم: «بله رفیق؟!» هری گفت: «بابا، امروز بهترین روز زندگی‌ام بود.» اما من کار خاصی نکرده بودم؛ پسرم را به یک سفر خارجی نبرده بودم یا برایش پلی‌استیشن نخریده بودم!

نکته‌ای که می‌خواهم در این قسمت بگویم، این است که کوچک‌ترین کارها هم اهمیت دارند. متعادل‌تر کردن زندگی لزوما به معنای ایجاد تغییرات بنیادین در زندگی نیست. با کوچک‌ترین سرمایه‌گذاری و هزینه در مناسب‌ترین زمان و مکان می‌توانید کیفیت روابط و زندگی‌تان را به شکلی اساسی متحول کنید.