گشت کوتاه در بزرگترین جزیره ایران
با اینکه خیلیها برای سفر به قشم، قطار یا جادههای زمینی و بعد لنجسواری روی خلیج فارس را انتخاب میکنند اما من بهخاطر وقت محدود تصمیم گرفتم با هواپیما به قشم بروم. بعد از مدتها تکههایی ابر خاکستری پایشان به آسمان پایتخت باز شده و احساس خوشایندی را در شهروندان بهوجود آورده بودند، که من به فرودگاه رسیدم. پس از گرفتن کارت پرواز و کمی انتظار و تاخیرهایی که دیگر گویا بخشی از سفر هستند، بالاخره شماره پرواز اعلام شد و برای سوار شدن بهراه افتادم. کمی بعد هواپیما اوج گرفت و از روی سر خانههای کوتاه و بلند تهران عبور کرد. از بالا میشد مردم و خانههایشان را دید و جریان داشتن زندگی در این شهر پر هیاهو از آن بالا هم قابل لمس بود. کمکم شهر و شلوغیهایش تمام شد و کوههای رنگارنگی رخ نشان دادند. گاهی از لابهلایشان میشد خانهها یا شهرکهای صنعتی را تشخیص داد. زمان سفر به نیمه رسیده بود که زیر بالهای هواپیما رمل و شنهای کویر را تشخیص دادم. اینجا از سکنه یا آبادی خبری نبود، اما کویر و موج شنهایش صحنههای بینظیری را خلق کرده بودند. بعد از آن شهرهای بزرگتری را دیدم و کوههایی که چون دژی محکم از آنها محافظت میکردند. چیزی تا پایان سفر و کاهش ارتفاع هواپیما نمانده بود که خلیجفارس زیبا آشکار شد. خط ساحلی، کشتیها و بعد هم جزیره قشم که از بالا شبیه یک دلفین جوان و زیبا در میان امواج دریا میدرخشید. من در کمتر از دو ساعت از سرمای تهران به هوای گرم و آفتابی قشم رسیدم.
بهشتی برای زمینشناسی
شگفتیهای بزرگترین جزیره ایران از فرودگاه آغاز شد. در دور دستها میشد کوههای بلندی را دید که درواقع «طاقدیس» و «ناودیس» بودند و برای زمینشناسان و گردشگران علاقهمند به ژئوتوریسم میتوانند بسیار جذاب باشند. درختهای پر گل فرودگاه که عطر و رنگی متفاوت داشتند و بعد هم مهربانی و خونگرمی پرسنل آن، همگی از سفری بهیاد ماندنی خبر میدادند. متوجه شدم از فرودگاه تا هتل حدود ۵۰ کیلومتر راه خواهد بود و در مسیر از کنار روستاها و آبادیهای گوناگونی خواهم گذشت. خیلی زود یک تاکسی پیدا کردم و به سمت هتل رفتم.
ماشین از فرودگاه خارج شد و به جادهای طولانی که اطرافش را دشتها و کوههای بینظیری پر کرده بودند، وارد شد. کمکم احساس میکردم به سیاره دیگری رفتهام و این زمینی که اینجا میبینم شبیه هیچ جای دیگری نیست. میدانستم سالها پیش جزیره قشم بهعنوان تنها ژئوپارک منطقه تعیین شده و قرار بود که با حمایتهای بینالمللی و داخلی برای حفاظت از میراث زمینشناسی گام بردارد اما به دلیل مشکلات فعلا پرونده ژئوپارک ایران در حال بررسی و امیدهایی برای جان گرفتن دوباره آن در جریان است. بعد روستاها نمایان شدند. نام هر روستا روی تابلویی در ابتدای آن نصب شده و مشخص بود اکثر آنها قسمتهایی برای اقامت یا صرف غذا هم دارند. مساجد بعضی از روستاها به جاده نزدیک بود. تقریبا تمام آن مساجد یک مناره داشتند و شکل پنجرهها و ایوانهایشان هم شبیه هم بود. درختان نخل، جادههای آبادیها را سبز و خرم کرده بودند و گاهی از بالای کوهها میشد عبور گلههای شتر را هم تشخیص داد. کمی تا محل اقامتم مانده بود که به «جزایر ناز» رسیدیم.
بازی ماه و دریا
راننده ماشین را در کنار ساحل نگه داشت. از دور سه جزیره کوچک مشخص بودند که با نزدیک شدن به تاریکی هوا کمکم داشتند زیر آب میرفتند. راننده توضیح داد که جزر و مد دریا روی ارتفاع آب تاثیر میگذارد و این جزایر در طول شبانهروز ساعتهایی زیر آب هستند و ساعتهایی هم آنقدر آب پایین میرود که از جادهای که حالا زیر آب است، ماشینها میتوانند به سمت جزایر ناز بروند. دیدن این صحنهها مرا یاد داستانهایی انداخت که پدربزرگم برایم تعریف میکرد؛ جزیرههایی که زیر آب میروند، باز در تلالو ماه میدرخشند و روزی دیگر از زیر آب بیرون میآیند و به خشکیها متصل میشوند. هوا کاملا تاریک بود که ساحل جزیره ناز را ترک کردیم و مسیرمان را به سمت هتل ادامه دادیم.
به قشم خوش آمدید!
ساختمانهای بلند، نورپردازیهای مراکز خرید و جنب و جوش بسیار در خیابانها خبر از رسیدن به مقصد دادند. بعد از گرفتن اتاق و کمی استراحت تصمیم گرفتم به مراکز خریدی که خیلی به محل اقامتم نزدیک بودند سری بزنم. از خیابانی که با نخلهای بلند و زیبایی پوشیده شده بود و لابهلای آنها هم گلهای رنگارنگ و خوشبو به چشم میخورد گذشتم و به چند مرکز خرید خیلی بزرگ رسیدم. پیش از هر چیز دیدن خانمهایی با پوشش سنتی و نقابهایی مخصوص که روی صورت داشتند، توجهم را جلب کرد. برایم جالب بود که سنت و فرهنگ مردم آنقدر قدرت داشته که با گذر زمان هنوز هم پابرجا باقی مانده است. حوالی ساعت ۹ شب تصمیم گرفتم جایی را برای صرف شام پیدا کنم. روی گوگل مپ چند رستوران را دیدم و نظرات کسانی را که هم به آنجا رفته بودند را خواندم. متوجه شدم دقیقا در جایی که هستم، درست زیر همان درختان نخل، رستورانهای کوچکی قرار دارند که یکی از غذاهای آنها «شاورما» نام دارد؛ غذایی سبک و خوشمزه که نان مخصوص آن، خیلیها را شیفته خود کرده است.
شاورما بخورید، نقش حنا بکشید
یک شاورما سفارش دادم و روی یکی از صندلیها نشسته بودم که ناگهان یک خانم با لباسهای محلی که صورتش را هم پوشانده بود به من نزدیک شد. بعد از سلام به من گفت که اگر بخواهم میتواند روی دست من نقشهایی با حنا بکشد. چند نقش را نشانم داد و توضیح داد که هر کدام چه قیمتی دارند و کمتر از ۱۰ دقیقه کشیدن آنها طول خواهد کشید. آنقدر نقشها جذاب و زیبا بودند که هیچ دلیلی برای رد کردن این پیشنهاد ندیدم. خانم نقاش یک ظرفی شبیه قیف داشت که در آن حنا ریخته بود و به سرعت، کشیدن نقش و نگارهارا روی دست من آغاز کرد. در کمتر از زمانی که گفته بود نقشی بسیار زیبا از خطوط، گلها و شکلهای انتزاعی روی دستم نقش بست. حالا با نقش حنایی بر دست، خوردن یک غذای عربی بیشتر میچسبید. برای گشتن جاذبههای قشم یک روز کامل را وقت داشتم و باید صبح زود بیدار میشدم پس به هتل بازگشتم.
کنسرت خرچنگها
روز بعد اولین نفر برای خوردن صبحانه خودم را به رستوران رساندم. جایی که میخواستم ابتدا به آن سر بزنم منطقهای بهنام درگهان بود. اگرچه بیشتر مردم اینجا را برای خرید میشناسند اما من میخواستم یکی از اسکلههای قدیمی و چند روستا را ببینم. با کمک هتل یک آژانس گرفتم و حدود نیم ساعت بعد به درگهان رسیدم. هنوز بیشتر مراکز خرید تعطیل بودند و دستفروشان و کسانی که سینیهای سمبوسههای داغ را روی دست داشتند به چشم میخوردند. هیچ کسی آنجا نبود و فقط در دور دستها کشتیهایی بزرگ دیده میشدند. در آن سکوت صدای جالب و عجیبی را شنیدم. وقتی کمی به ساحل نزدیک شدم از دیدن آن همه خرچنگ شگفت زده شدم. خرچنگهای کوچک و بزرگ، کنسرت دستهجمعی ترتیب داده بودند و تقتقهای ریتمیکی را مینواختند.
تشکیل تیم خانمهای ماجراجو
قبل از بازگشت به هتل گشتی در میان مغازههای درگهان زدم و چند تایی سوغاتی هم خریدم و بعد با یک تاکسی به هتل بازگشتم. رستوران هتل در آن روز غذاهای متنوعی داشت اما بیشتر مسافران «قلیه ماهی» و «ماهی مقوا» سفارش میدادند. در زمان ناهار متوجه شدم خانمهای دیگری هم در هتل هستند که تنها سفر کردهاند و تعدادی از آنها هم مثل من باید فردا به خانه بازمیگشتند.
آشنایی با قشم از پشت پنجرهها
قبل از حرکت، با مسوول گشتهای هتل گفتوگو کردم. برایم توضیح دادند که با توجه به زمان محدود دیدن «جنگل حرا»، گذشتن از «روستای شیبدراز» و دیدن «غار خوربس» بهترین پیشنهاد است. پس با هماهنگی دیگر همسفران هتل ماشینی با رانندهای متبحر در اختیارمان گذاشت تا به سراغ این مکانهای دیدنی برویم. ماشین به سمت «جنگل حرا» یا مانگرو حرکت کرد. در مسیر، ابتدا از کنار جزایر ناز گذشتیم و حدود نیم ساعت بعد تابلوی روستای شیب دراز را دیدیم. راننده برایمان توضیح داد که اینجا در اواخر زمستان لاکپشتهایی خاص بهنام «پوزه عقابی» برای تخمگذاری میآیند و مردم و گردشگران ایرانی و خارجی را برای بازدید و کسب اطلاعات به منطقه میکشانند. بعد از دور جزیره هنگام را به ما نشان داد که گاهی دلفینهای آزاد در آنجا به کنار قایقها میآیند و توریستها میتوانند آنها را ببینند.
از جنگل آبی تا غار قدیمی
طبق نقشهای که داشتم میدانستم جنگلهای حرا حداقل از سه روستا قابل دستیابی است. ما در روستای «سهیلی» برای دیدن حرا توقف کردیم. جنگلهای حرا که یکی از ذخیرهگاههای زیستکره در ایران محسوب میشود و درختان آن تا نیمه در آب شور دریا فرو رفتهاند فضایی زیبا و استثنایی را برای گردشگران پدید آورده بودند. همراه با پنج نفر دیگر با قایقی در این جنگل که درختان شور پسندش در جهان مشهور هستند، گشت و گذار کردیم. یونس پسر ۲۰ سالهای که سکان قایق را در دست داشت برایمان گفت که چه زمانهایی درختان از زیر آب بیرون میآیند، کی آب به بالاترین سطح خود میرسد و در نهایت اینکه چه حیواناتی از برگ این درختها تغذیه میکنند. بعد از قایق سواری از یونس خداحافظی کردیم و کمی در غرفههایی که در اطراف جنگل حرا صدف و گوشماهی میفروختند قدم زدیم و در آخر به سمت مقصد بعدی یعنی«غار خوربس» حرکت کردیم. غار خوربس با نورپردازیها و دیوارهای کنگرهدارش کمی بعد از جزیره ناز قرار گرفته بود. ماشین کنار درب ورودی غار ایستاد و ما توانستیم با عبور از پلههایی به دهانه غار برسیم. طبق توضیحات راهنما متوجه شدیم این غار ابتدا با موجهای دریا شکل گرفته و احتمالا نیایشگاهی در زمان مادها بوده است
شام و چای به سبک قشم
در راه بازگشت در همان حوالی که شب گذشته شام خورده بودم برای پیدا کردن یک غذای معروف قشم یعنی «کباب بز» از ماشین پیاده شدم. پیدا کردن این غذای خوشمزه خیلی زود میسر شد. بعد هم نزدیک مراکز خرید، لابهلای درختان نخل، آلاچیقی را دیدم که شیر و چای همراه با یک نان محلی که در آن ادویههای خاص و روغن ماهی بهکار رفته بود میفروختند.
به کجا چنین شتابان؟
فردا صبح از وقت محدودی که تا پرواز داشتم استفاده کردم و به پارک ساحلی «زیتون» رفتم. همان طور که در ساحل آرام و بینهایت تمیز خلیج فارس قدم میزدم و از دیدن خرچنگها و صدفهای زنده آن لذت میبردم به این فکر کردم که چرا اینقدر با عجله باید برگردم؟ دلم میخواست به روستای «برکه خلف» بروم، دره ستارگان را ببینم و شاید برای پیدا کردن میوه «گوانا» و «کنار» باید تا هرمز هم میرفتم و چقدر خوب بود که قلعه پرتغالیها و غار نمکدان قشم را هم میدیدم. اما چارهای نبود به دوردست ساحل خیره شدم و به خودم قول دادم که باز هم به این جزیره اسرارآمیز بازخواهم گشت.
ارسال نظر