سایکسپیکو
رد پای دو غریبه (بخش بیست و هفتم)
لورنس با کمک بدویها خطوط آهن حجاز را ویران میکند تا عثمانیها زمینگیر شوند
بر خلاف انتظار کلایتون، توافقنامه سایکس- پیکو از جنگ جان به در برد اما در این مرحله سایکس بیتردید نسبت به پیامدهای کودتای لورنس و نگرش بهشدت خصمانه عمومی نسبت به امپریالیسم احساس آسیبپذیری میکرد. دو هفته پس از تسخیر عقبه این نماینده بریتانیایی تصدیق کرد که معاملهاش با ژورژ- پیکو اکنون «کاملا بر خلاف روح زمان است.» کلایتون اندکی پس از آن نوشت: «میخواهم به پاریس بروم و بازی فرانسه را به خواستهای عربی و بهعنوان تنها امیدشان تبدیل سازم.» او سپس با حالتی بسیار خوشبینانه افزود: «استعمارگری دیوانگی است و معتقدم پیکو و من میتوانیم این را به آنها ثابت کنیم.» لورنس که، در صورت موفقیت جنگ چریکی اعراب، دیگر نگران از میان رفتن منافع بریتانیا نبود کوشید تا خط آهن حجاز را همواره خراب نگه دارد؛ همان عملیاتی که او روزگاری مخالف آن بود. موتورهای بخاری که روی این ریلها تردد میکردند نیازمند سوختگیری با آب بودند و او تصمیم گرفت که در نابودی و ویران کردن چاههای مهمی که در ایستگاه «مدوره» (Mudawwarah) قرار داشت (امروز این منطقه در مرز اردن و عربستان قرار دارد) تلاش خود را به خرج دهد تا به این وسیله کاری کند که در تمام این خطوط آبی وجود نداشته باشد و لکوموتیوها هم از حرکت باز ایستند.
اما تلاش او بهدلیل نزاع و درگیری میان قبایلی که نیروهای یورشگر وی را تشکیل میدادند ناکام ماند. لورنس شکوه میکرد که اصلاح و آشتی میان آنها همچون اصلاح «یک گردنبند شکسته است» و افزود که طی این سفر او بیشتر نگران «مساله تامین، حملونقل، پرداخت پول به قبایل، مشاجرات، تقسیم غنایم، دشمنیها و امثال آن بود تا پرداختن به عملیات انفجار.» به عبارت دیگر، لورنس بیش از آنکه بر عملیات تخریبگرانه خود تمرکز داشته باشد بیشتر نیروی خود را صرف مسائلی میکرد که ذکر آن رفت. با رسیدن به مدوره و شناسایی آن در شب، لورنس به این نتیجه رسید که نیرویی که او در اختیار دارد نه تنها برای حمله به ترکها انسجام ندارد بلکه تعدادشان نسبت به ترکها کمتر است و حدود ۲ به ۱ هستند. او که ناامید شده بود به دو سربازی که با خود آورده بود – به نامهای «یلز» (Yells) و «بروک» (Brook)- روی آورد و از آنها خواست تا عملیات کمین لکوموتیوها را سازماندهی کنند.
درحالیکه یلز و بروک خمپاره انداز و مسلسل را نزدیک تپهای که بر خطوط آهن اشراف داشت مستقر میکردند، در پایین تپه نیز لورنس با کامیون به مدت دو ساعت درحال دفن کیسه شنهایی مملو از ژلاتینهای انفجاری ۵۰۰ پوندی در زیر ریلهایی بود که این ریلها روی پلی قرار داشت که نیروهای دشمن قرار بود از آنجا عبور کنند. از آنجا که نیروهای گشت ترکهای عثمانی که بهطور منظم در حال گشت بودند خطوط آهن را از مینها پاکسازی کردند، لورنس مجبور شد که ۴ ساعت دیگر را صرف پنهان کردن مواد و تلههای انفجاری کند و سپس آنها را به یک چاشنی الکترونیکی که دست مردان قبایل سپرده بود وصل کرد. مدت زمان انتظارِ طولانی و عصبیکنندهای سپری شد. وقتی، عصر روز بعد، اولین قطار دیده شد، لورنس دستور داد به محض اینکه اولین واگن به مین رسید، چاشنی انفجار کشیده شود. لورنس بهخاطر میآورد که «غرش وحشتناکی شنیده شد و خط آهن به تلی از خاک تبدیل شد و دود و گرد و غبار از چند صد متری دیده میشد. در پس آن غبار تکههای آهن و فولاد به هم میخورد و صدایشان شنیده میشد. همچنین میدیدم که یکی از چرخهای آهنی لکوموتیو از داخل آن گرد و غبار به بیرون پرتاب شد و در آن صحرای بیابانی بر زمین کوفته شد.» پس از لختی سکوت، صدای رگبار مسلسل میان اعراب و عثمانیهای زنده مانده شنیده شد. خمپاره اندازها و مسلسلها نشان دادند که نقش موثری دارند.
این اولین باری بود که لورنس نبرد را از فاصلهای نزدیک مینگریست و از آن بهت زده بود. پل با این انفجار ویران شده بود و بعد از آن دومین لکوموتیو هم در این وادی «به تلی از دود سفید تبدیل شد» و در کنار اولین کاروانی که مرگ را در آغوش کشیدند کپهای تار و مار شده دیده میشد. او محرمانه به یکی از دوستانش میگفت: «نمیخواهم این وضعیت به مدت طولانی به طول انجامید» و برای او توضیح داد که چگونه تجربه یافتن عثمانیها «در یک منطقه بس وسیع، وحشتآور بود.» این تجربه سخت و صبر فراوانش نسبت به بدویها لورنس را ترغیب کرد که بهدنبال افسران بریتانیایی مناسبتری بگردد که بتوانند به او کمک کنند. او به مردانی نیاز داشت که قابل اعتماد باشند بهویژه در مراحل آخر نبردی که همکاری و هماهنگی نزدیک عملیات با پیشرفت آلنبی به سوی فلسطین مهم است. یکی از این مردان همکار سابق او «دابلیو. اف. استرلینگ» (W. F. Stirling) بود که لورنس نامه تبریک او را به محض رسیدن به عقبه دریافت کرد.
لورنس در تلاش برای ترغیب استرلینگ- که به عربی سخن میگفت- برای پیوستن به تیمش، وحشت خود نسبت به آن چیزی که مشاهده کرده بود را پنهان کرد و روایت پوچی از «آخرین شاهکار» ارائه داد و توصیف کرد که چگونه «دو شلیک زیبا» از یک خمپارهانداز و یک مسلسل موجب مرگ ۷۰ ترک، زخمی شدن ۳۰ ترک دیگر و زندانی شدن ۸ تن از آنان شد آن هم فقط در ۱۰ دقیقه. او جمله خود را چنین تمام کرد: «امیدوارم این نشان داده باشد که فضا چقدر مفرح است. این یک جور کار بوفالو بیلی است. فکر میکنی آنجا بهشت است چون هیچ بازگشتی نیست، هیچ دستوری در کار نیست و هیچ برتر و فروتری هم در میان نیست؛ هیچ دکتری نیست، هیچ گزارش و غذا و نوشیدنی هم نیست.» استرلینگ سال بعد به او ملحق شد. یکی از همکاران میگوید: «او کسی بود که حیرت را با سیرک و دلقک بازی در هم آمیخته بود.»
ارسال نظر