وقتی شغلمان به چیزی تبدیل میشود که دوستش نداریم
بمانیم یا استعفا دهیم؟
الیسون: امروز میخواهیم درباره نقشهای ناخواسته صحبت کنیم؛ اینکه وادار به انجام شغلهایی شویم که دوستشان نداریم. آیا این اتفاق زیاد میافتد؟
فرانچسکا: بله و جالب اینجاست که آدمها نه تنها نسبت به انجام آن کار یا پروژه جدید مقاومت دارند، بلکه نسبت به مطرح کردن این موضوع با کسی که آن کار را به آنها محول کرده هم مقاومت دارند، یعنی نمیتوانند به آن فرد بگویند که پروژه را دوست ندارند.
دن: خب، همه ما دوست داریم که همه فن حریف باشیم که هرچه رئیس میگوید، بگوییم چشم.
فرانچسکا: دقیقا. یک جورهایی فکر میکنیم که اگر بگوییم چشم، دوستداشتنیتر خواهیم بود. پس پروژه جدید را قبول میکنیم که از آن متنفریم.
الیسون: ولی مگر اینها از ویژگیهای یک کارمند خوب نیست؟ منظورم این است که خودمان را وادار به انجام کارهای جدید کنیم و کارهایی را انجام دهیم که به پیشرفتمان منجر میشود، حتی اگر دوستشان نداریم؟
فرانچسکا: بله. و برای من خیلی عجیب است که همه ما معمولا فکر میکنیم بقیه میتوانند ذهن ما را بخوانند یا به اندازه خودمان، ما را بشناسند و انتظار داریم خواستههای ما را بدانند. باید با آنها حرف بزنید. به آنها بگویید که چه چیزی را دوست دارید. کلید موفقیت این است که سر صحبت را باز کنید.
دن: یکی از مخاطبان برای ما نوشته: «بهعنوان مدیر پروژه برای یک شرکت ۲۰۰ نفره کار میکنم. تازه وارد این شرکت شدهام. قبلا مدیر شرکت خودم بودم که یک سال پیش آن را فروختم. اینجا اولش همه چیز خوب بود. با برنامهنویسان ماهر و باهوش روی یک پروژه مهم کار میکردیم. از بازخوردها معلوم بود که سرعتم در یادگیری مهارتهای جدید، بالاست. برای همین یک پروژه جدید به من واگذار کردند. در این پروژه، دارم با بازاریابها کار میکنم، البته بهعنوان مسوول IT. همکارانم دائم غیبت میکنند و به خاطر اینکه کلی مشغله دارند، غر میزنند. تمام تلاششان این است که برای مدیر که اصلا از مسائل فنی و تخصصی سر در نمیآورد، خودشیرینی کنند. از وقتی این پروژه را شروع کردهایم، دائم بازخوردهای منفی میگیرم که چرا با کارکنان سایر واحدها صحبت میکنم یا درباره استراتژی و طرح کسبوکار سوال میپرسم. میگویند اینها در حوزه وظایف من نیست. شنیدهام که مدیر، نگران این وضعیت است. گفته باید روی کارهای روزانهام تمرکز کنم وگرنه ممکن است اخراجم کنند. حالا هم از من خواستهاند که کارشناس فنی باشم و برنامهنویسی یاد بگیرم چون نتوانستهاند کارشناس خوب پیدا کنند. من دوست دارم با برنامهنویسها کار کنم و بهعنوان مدیر پروژه، هم با حوزه کسبوکار و هم برنامهنویسها سر و کار داشته باشم اما نمیخواهم به یک برنامهنویس تبدیل شوم و در این حوزه ماندگار شوم اما شرکت به وضوح به من فهمانده که اگر برنامهنویسی یاد نگیرم، باید بروم. سوالم اینجاست که «آیا باید دنبال کار جدید باشم؟ چون در اینجا آیندهای ندارم. در این حین، برای بهبود شرایطم چه کار باید بکنم؟» نظر تو چیست؟
فرانچسکا: به نظرم به جز این دو راه (استعفا یا ماندن در شرکتی که آینده ندارد)، یک گزینه دیگر هم وجود دارد. باید شرایط را کمی بهتر درک کند. کمی تحقیق و اکتشاف کند. برای من خیلی جالب است که در محیط کار و حتی خارج از آن، خیلی از حرفها ناگفته میمانند. ما فقط روی «چه چیزی» تمرکز داریم ولی به مردم نمیگوییم «چرا». اگر من جای او بودم، سعی میکردم بفهمم که چرا همکارانم دوست ندارند با بقیه واحدها صحبت کنم. شاید دلایلی دارند. شاید فکر میکنند این کار به شغلم صدمه میزند و من هم برای آنها توضیح میدادم که چرا صحبت با سایر واحدها برای من و حتی برای تیم مفید است.
دن: ولی حالت تدافعی گرفتن ریسکهایی دارد.
فرانچسکا: بله! مهم است که حرفت را چطور مطرح کنی. مثلا او بهتر است بگوید «ممنون که به من بازخورد میدهید. ظاهرا بقیه فکر میکنند من زیادی با بقیه واحدها وقت میگذرانم. خیلی دربارهاش فکر کردم و مطمئنم که قضیه همین است. میخواستم برایتان توضیح دهم که هدف من از صحبت با سایر واحدها این است که...». و دلایلش را توضیح دهد.
دن: پس تو توصیه میکنی که اول مشکل تشخیص داده شود. سپس به جای آنکه انکار کنیم، سعی کنیم توضیح دهیم.
فرانچسکا: دقیقا.
الیسون: آیا میتواند برای صحبت با مدیرش هم از همین تاکتیک استفاده کند؟ یعنی به رئیس و همکارانش بگوید که برای مدیریت پروژه استخدام شده، نه IT و نمیخواهد برنامهنویسی یاد بگیرد؟
فرانچسکا: بله. این رویکرد اینجا هم به درد میخورد. باید ابتدا موقعیت را بهتر درک کند. چرا بقیه فکر میکنند او باید نقش کارشناس IT را بر عهده بگیرد؟ چرا فکر میکنند این برایش بهتر است؟ سپس وقتی با آنها قرار گفتوگو گذاشت، برایشان توضیح دهد که چرا خودش اینطور فکر نمیکند (یا میکند). در اینجا هم بدون حالت تدافعی. همین اتفاق چند ماه پیش برای خود من افتاد. از من خواستند نقش رهبری یکی از بخشهای مدرسه کسبوکار را بر عهده بگیرم. من مدیر واحدم هستم و کلی کار روی سرم ریخته. هم عصبانی بودم و هم ذوق کرده بودم. با خودم گفتم چرا دائما کارهای جدید به من میسپارند؟
الیسون: حواست هست که همکارانت الان این مصاحبه را میشنوند؟
فرانچسکا: وای! راست میگویی. داشتم میگفتم. هم عصبانی بودم و هم احساس افتخار داشتم. سپس از خودم پرسیدم که چرا من را برای این کار در نظر گرفتهاند. تحقیق کردم و دلیلش را فهمیدم. دلیل قانعکنندهای بود و باعث شد عصبانیتم کمتر شود. سپس شرایطم را توضیح دادم و گفتم که میدانم چرا من را در نظر گرفتهاید اما این کار، فعلا برای من مناسب نیست چون اگر مسوولیت جدید بپذیرم، دیگر برای مدیریت واحد خودم انرژی ندارم و نمیتوانم وظایفم را درست انجام دهم. همه درکم کردند و با هم به توافق رسیدیم. اگر گفتوگو نمیکردیم، هیچوقت این اتفاق نمیافتاد و من مجبور میشدم هر روز با عصبانیت به محل کار بیایم. حالا تصورش را بکنید که پیشنهادشان را میپذیرفتم. در آن صورت نمیتوانستم کار فعلیام را درست انجام دهم و عصبانیتم بیشتر هم میشد.
دن: در مورد مخاطب ما، قضیه کمی فرق دارد. او برنامهنویسی را دوست ندارد. شرکت به برنامهنویس نیاز دارد. شاید مخاطب ما اصلا برای این کار ساخته نشده. فقط شرایط ایجاب کرده که برود و برنامهنویسی یاد بگیرد تا نیاز شرکت رفع شود. این شرایط را پیچیده میکند، نه؟
فرانچسکا: قطعا. آنها از او میخواهند برنامهنویسی یاد بگیرد چون به نفعشان است. اگر قضیه این است، او باید از خودش بپرسد که «آیا آنچه به نفع آنهاست به نفع خودم هم هست یا به ضررم است؟ من هنوز اطلاعات کافی ندارم.» حتی اگر به این نتیجه رسید که به نفع آنها و به ضرر خودش است، باید کمی تحقیق کند و ببیند چرا آنها اینقدر اصرار دارند که این جایگاه را به او بسپارند.
الیسون: خب! اولین واکنش من به این شرایط این بود که «اگر نمیخواهی برنامهنویس باشی، نباش!» اما اگر او میخواهد مدیر پروژهای باشد که با برنامهنویسها همکاری نزدیک داشته باشد، یاد گرفتن آن مهارتها در آینده به دردش خواهد خورد. اگر دیدگاهش را عوض کند و به شرایط، بهعنوان فرصتی برای یادگیری نگاه کند، شاید اولش به نظر برسد که دارد برای تیم فداکاری میکند اما کمک میکند که در آینده در کارش موفقتر باشد.
فرانچسکا: این فکر بسیار خوبی است. میتواند بگوید «با چه ترفندی میتوانم این شغل را به فرصتی برای یادگیری تبدیل کنم و در عین حال، کاری را انجام دهم که از آن لذت ببرم؟»
دن: او گفته قبل از پذیرش این شغل، برای خودش شرکتی داشته و خودش رئیس خودش بوده. پس کسی به او دستور نمیداده و آزادی عمل داشته. احتمالا به این عادت دارد که کنترل شرایط دست خودش باشد و کسی از او انتقاد نکند. آیا اینها در شرایط فعلیاش تاثیر ندارد؟
فرانچسکا: چرا! شاید از آن آدمهایی است که همیشه همه تصمیمها را خودش میگرفته و اگر کاری را دوست نداشته، کلا از انجامش صرفنظر میکرده یا آن را به فرد دیگری میسپرده. پس پیشینه و تجربه قبلیاش، روی نگرشش نسبت به شغلی که حالا دارد تاثیر گذاشته. میتواند تقاضا کند که به او آزادی عمل بیشتری بدهند. شاید این کمک کند در کارش احساس شادی بیشتری کند پس باید همه جوانب را بسنجند.
الیسون: یکی دیگر از مسائلی که باید بررسی کنیم، شرایط نامساعد تیم است. آدمها غیبت و گلایه میکنند. چاپلوسی مدیر را میکنند. پس او همکارانش را دوست ندارد. با این مشکل چطور مقابله کند؟
فرانچسکا: فکر کنم اگر آنها را به یک نوشیدنی بعد از کار یا ناهار دعوت کند، این کمک میکند که ذهنیتش نسبت به آنها و دیدگاهشان عوض شود.
دن: داشتم با خودم فکر میکردم که شاید او نسبت به افرادی که مهارتهای فنی و تخصصی ندارند، جبهه دارد. او گفت که مدیرش یک آدم غیرفنی است. پس شاید همین حس را نسبت به بازاریابها هم دارد. شاید باید ذهنش را باز کند و بپذیرد که بدون کمک بازاریابها، شرکت نمیتواند محصولات فوقالعادهای را که تولید میکند، بفروشد.
الیسون: ولی انگار به او اولتیماتوم دادهاند. «یا این کار را انجام بده یا برو.» این نگرانکننده نیست؟
فرانچسکا: به نظر من که تهدیدی در کار نیست. او فقط شنیده که مدیر گفته باید روی وظایف روزانه تمرکز کند. اما اگر تهدید هم باشد (چون ممکن است)، با توجه به اینکه شرکت کوچک است، میتواند با مدیر صحبت کند و بگوید «اجازه دهید نگاه شما را بهتر درک کنم. و اگر این کار را قبول نکنم، چه میشود؟» و اگر مدیر گفت «اگر قبول نکنی، اخراج میشوی»، دلیلش را بپرسد.
الیسون: او میتواند این سوال را هم بپرسد «اگر این کار را قبول کنم، آینده حرفهایام در این شرکت چگونه خواهد بود؟ آیا راه را برای مدیر پروژه شدن هموار خواهد کرد؟»
دن: این سوال خوبی است. برایم سوال است که او چرا از ما میپرسد که بماند یا برود. سوالم اینجاست که از کجا بفهمد وقت رفتن است؟ نشانههایش چیست؟
فرانچسکا: من میگویم اگر بتواند برای تمام چیزهایی که فکر میکند درستند، دلیل قانعکننده بیاورد، میتواند به رفتن هم فکر کند. مثلا اگر مدیر ارشد واقعا آدم ناراحتی باشد، همکارانش واقعا آدمهای مناسبی برای همکاری نباشند و آن شغل، واقعا برایش مناسب نباشد. و اگر همه اینها درست باشد، قطعا باید به دنبال شغلی باشد که در آن احساس رضایت کند.
الیسون: به نظر من، بررسی سایر احتمالات نیز میتواند مفید باشد. اگر به خاطر نداشتن مهارتهای برنامهنویسی، نمیتواند به شغل رویاهایش، یعنی مدیریت پروژه دست پیدا کند، این اطلاعات به او میگویند که برگردد و آن کار را قبول کند. حالا احتمالا نسبت به آن احساس بهتری دارد چون این شغل کمک میکند بهجایی که دوست دارد برسد. دن! آخرین سخنت با این آقای کارشناس IT چیست؟
دن: اولا، امکانش هست که او به خاطر بازخوردهای منفی و عدم توجه مدیر، احساساتی است و حتی کمی عصبانی. پس به نظر من بهتر است کمی آرامش خود را حفظ کند و وقتی ذهنش باز شد، درباره برنامهنویسی فکر کند. گاهی فکر میکنیم اگر شرکت از ما درخواستی دارد، به خاطر منافع خودش است و به ضرر ماست، در حالی که این همیشه درست نیست. گاهی رئیس ما بهتر از ما میداند که چه جایگاهی باعث رشد و پیشرفت ما میشود و ما را در مسیری میاندازد که به رضایت و شادمانی ما منجر شود. او باید صراحتا بپرسد که «اگر شغل برنامهنویسی را قبول نکنم چه میشود؟» تا ببیند آیا واقعا حدسش درست بوده (این یک اولتیماتوم است) یا نه. بهتر است به قضیه به چشم یک مذاکره نگاه کند، نه اولتیماتوم. باید از رئیسش اطلاعات بیشتر بخواهد. یک سوال کلیدی که میتواند به درک موضوع کمک کند این است که «آیا مسیر بلندمدتی را برایم در نظر گرفتهاید که من را به هدفم، یعنی مدیریت پروژه برساند؟ و آیا تغییر مسیر موقتی به حوزه برنامهنویسی کمک میکند که به این هدف برسم یا نه؟» پس ما نمیگوییم که باید حتما بماند. اگر با فرهنگ سازمان مشکل دارد یا اگر نمیتواند برای مدت طولانی، بهعنوان کارشناس IT کار کند، میتواند به استعفا فکر کند. ولی به نظر ما ارزشش را دارد که قبل از رفتن، کمی تحقیق و تفحص کند.
ارسال نظر