چرا اغلب مدیران قدرتمند احساس تنهایی میکنند؟
مسیر رسیدن به هر نوع قدرتی معمولا از وقت دادن به دیگران، گوش دادن به نظرات آنها و ارزش و احترام قائل شدن برای آنها میگذرد؛ ویژگیهایی که برای ایجاد و حفظ روابط قوی ضروری هستند. به هر حال، بعد از اینکه فرد قدرت به دست آورد، این مزیتهای جذاب و اطمینانبخش اغلب ناپدید میشوند. داچار کلتنر، استاد روانشناسی دانشگاه یوسی برکلی مینویسد: «این پارادوکس قلب قدرت است: جذبه قدرت ما را تحریک میکند تا مهارتهایی را که باعث شده بودند در مرحله اول به قدرت برسیم، از دست بدهیم.»وقتی تردید و بدبینی جای همدلی را میگیرد، تعاملات و روابطی که قبلا گرم و صمیمی بود، بهطور مشخصی به سردی میگراید. هانس مورگنتاو، دانشمند علوم سیاسی، بیش از ۵۰ سال پیش بهطور دقیق توصیف کرده بود که یک فرد قدرتمند چگونه به بیاعتمادی در روابط خود میرسد، چون همیشه این تردید را دارد که به خاطر قدرتش مورد قضاوت قرار میگیرد.
مدیران صاحب قدرت کم کم شروع به فاصله گرفتن از کسانی میکنند که قبلا به آنها نزدیک بودند. به تدریج ایرادگیر میشوند و انگیزههای افرادی که اطرافشان هستند را زیر سوال میبرند: «آیا دیگران من را به خاطر خودم میخواهند یا به خاطر موقعیتم؟ آیا جوکهایی که تعریف میکنم واقعا خندهدار است یا آنها فقط به خاطر اینکه رئیسشان هستم میخندند؟ آیا آن فرد به من لطف میکند، چون بعدا درخواستی از من دارد؟»
در مجموعهای از مطالعات، به همراه چند تن از اساتید دانشگاه، این عواقب روانی به دست آوردن قدرت را مورد مطالعه قرار دادیم؛ اینکه یک مدیر قدرتمند چگونه مسائل را از درون لنزی تغییریافته میبیند؟
در این مطالعه، شرکتکنندگان را به دو گروه تقسیم کردیم و از آنها خواستیم در مورد یکی از زیردستان یا همکاران همسطح خود که با او کار کردهاند، مطلبی بنویسند. همه شرکتکنندگان به سناریوهای مختلفی پاسخ دادند که در آن همکارشان لطفی مثل نمونهخوانی یک سند برای آنها انجام داده تا آنها بتوانند زودتر محل کارشان را ترک کنند. آنها به اینکه در مورد این لطف همکارشان چه حسی داشتهاند، امتیاز دادند.شرکتکنندگانی که در مورد زیردستشان نظر داده بودند، اکثرا این لطف را با انگیزهای خودخواهانه میدانستند و گروهی که در مورد همکار همسطح خودشان نوشته بودند، بدبینی کمتری نسبت به انگیزه خودخواهانه داشتند. همچنین این «گروه قدرتمند» حس قدردانی و اعتماد زیادی نسبت به فردی که در حق آنها لطف کرده نداشتند و تمایلی هم برای جبران لطف آنها نشان ندادند. ما نتیجه گرفتیم در این شرایط، لطف و محبت به جای اینکه مورد استقبال آنها باشد، اثری معکوس دارد و باعث میشود این مدیران نسبت به رفتارهای دوستانه که برای ایجاد ارتباطات نزدیک لازم است، رفتاری محتاطانه و بازدارنده داشته باشند.
خوشبینی یا بدبینی؟
در تحقیقی جداگانه با جمعی دیگر از استادان، موضوع عدم اطمینان مدیران صاحب قدرت به اطرافیان را بیشتر مورد بررسی قرار دادیم. اگر اعتقاد داشته باشید که فردی یک نگاه خاص به شما دارد، آیا نگاهتان به خودتان هم تغییر میکند؟در این بررسی ما نقشهای «رئیس» و «کارمند» را به دو گروه از شرکتکنندگان واگذار کردیم. به دو گروه گفته شد که یکی از آنها باید در دفتری کار کند که با ۵ دقیقه پیادهروی دورتر است. ما بدون اینکه کسی متوجه شود، آزمایش را طوری طراحی کرده بودیم که این فرد همواره کسی باشد که نقش «کارمند» را دارد و نقش «رئیس» فکر میکرد کارمند مورد نظر یا با قرعهکشی یا خودش داوطلبانه و از سر لطف پذیرفته که به دفتر دورتر برود. سپس از «رئیس» خواسته شد کار کارمند را ارزیابی کند. همچنین از او پرسیده شد که فکر میکند کارکنان چقدر او را به خاطر قدرت، ثروت، ظاهر، محبت، توانایی گوش دادن و مورد اعتماد بودن دوست دارند.نتایج بررسی ما نشان داد که وقتی رئیسی میبیند کارمندش لطف کرده و به دفتری که مسیر دورتری دارد رفته، به اعتقاد او قصد داشته خودشیرینی کند. مهمتر از آن، این باعث شد روسا بیشتر فکر کنند که قدرتشان آنها را برای دیگران جذاب کرده است.
چشم من، چشم شما
مدیر صاحب قدرتی که مورد لطف قرار میگیرد، ارزش همه چیز را مادی میکند. به عبارت دیگر، این افراد دیدگاه دیگران را نسبت به خودشان درونیسازی میکنند: «اگر فردی فکر کند که من به خاطر قدرتم ارزش دارم، پس این همان چیزی است که من را ارزشمند میکند.» اینگونه افراد فکر میکنند دلیل اینکه به آنها لطفی میشود، به خاطر نفوذی است که دارند، بنابراین خودشان را در این محدوده تعریف میکنند. سپس تمایل به جذاب و مهم ماندن برای دیگران، باعث میشود قدرتشان را بیشتر و بیشتر افزایش دهند.اگرچه معمولا این عقیده وجود دارد که قدرت داشتن فرد را رها میکند تا خود واقعیاش را نشان دهد، اما نتایج بررسی ما موضوعی کاملا برعکس را نشان میدهد: قدرت، یک مدیر را گرفتار هویتی جدید و محدودکننده و چرخهای از رفتارها میکند. بخش دیگری از مطالعه ما نشان داده که این رفتارها باعث میشود آن مدیر به لوکسگرایی روی آورد: «چون دیگران برای قدرت من ارزش قائل هستند، من باید ساعت رولکس داشته باشم و خودرو پورش سوار شوم.» در این صورت تعجبی ندارد که مدیران صاحب قدرت – در هر سطحی یا در هر ظاهری – احساس تنهایی و انزوا میکنند. آنها در مخمصهای وصفناپذیر میافتند، قدر محبت دیگران را نمیدانند و در عین حال ارزش خودشان را از چشم همین افراد میبینند.
ارسال نظر