گفت: ما حق نداریم شوخی کنیم؟

خودش گفته: « بچه بودم و هنوز مدرسه هم نمی‌رفتم. شاید پنج یا شش ساله بودم. در بین بچه‌های روستا، مسابقه‌ آواز گذاشته بودند و من به نظر معتمدان محل که آنجا نشسته بودند، اول شدم. از آن وقت معلوم شد که صدایم خوب است. صدای پدرم هم خوب بود و همین‌طور پدر‌بزرگم که خواننده زمان خودش بود. من خواندن را هم در کنار آنها و همین‌طور تعزیه‌خوان‌ها یاد گرفتم. آن زمان در دهات تعزیه می‌خواندند. البته صفحه‌های گرامافون هم بود که از آنها هم چیز‌های زیادی یاد گرفتم. تا کلاس ششم ابتدایی در همان شهر خواندم و بعد برای تحصیلات متوسط به تهران آمدم. شبی در یک میهمانی بودیم که مرحوم مجید وفادار هم آنجا بود. وقتی آواز خواندم ایشان خیلی خوشش آمد و گفت که من کلاس آواز ندارم؛ اما شما را معرفی می‌کنم به استاد صبا که آن زمان هم تقریبا موسیقی رادیو در اختیار ایشان بود، ایشان یک نامه نوشت و من رفتم منزل مرحوم صبا.»

حسین پس از مدتی به دانشکده افسری رفت و شب‌های جمعه که فراغت داشت از ساعت ۷:۳۰ تا ۸ در برنامه ارتش شرکت و با ارکستر محمد بهارلو به اجرای برنامه می‌پرداخت. تخلص ایرج به سال‌هایی برمی‌گردد که او افسر ارتش بود و به سبب محدودیت‌هایی که در ارتش وجود داشت، حسین خواجه‌امیری نمی‌توانست با نام اصلی خود در برنامه‌های هنری و موسیقی حضور و اجرا داشته باشد.

  ایرج در خاطرات دیگران

علی جهاندار در نقل خاطره‌ای از ایرج گفته: «تولد استاد ایرج بود و درواقع فرصتی پیش آمد بعد از انقلاب و بعد مدت‌ها با هنرمندان قدیمی دیداری داشته باشیم، آن روز استاد وحدت و زنده‌یاد فردین هم حضور داشتند.آقای فردین به اجرای برنامه پرداختند و برای همه ما جالب بود که آقای فردین در آواز خواندن چه صدای زیبایی دارند. وقتی آوازخوانی ایشان به اتمام رسید و پرده به کنار رفت متوجه شدیم آقای ایرج در پشت پرده هستند و این از هنر والای ایشان بود.»

پرویز خطیبی، فیلم‌ساز و ترانه‌سرای قدیمی نیز گفته: «نوروز ۱۳۵۱ بود. در آن سال پلیس راه به‌دلیل شلوغی جاده‌ها سخت‌گیری زیادی می‌کرد. ما داشتیم می‌رفتیم اهواز. خب من هم خیلی با احتیاط می‌راندم؛ اما در ورودی اهواز بودیم که ناگهان اتومبیل پلیس را دیدم که به دنبال ما است، اول اعتنایی نکردم اما کمی بعد راننده آژیر کشید و به من فرمان ایست داد؛ درحالی‌که سخت تعجب کرده بودم سمت راست جاده ایستادم، افسر پلیس پیاده شد و به طرف ماشین ما آمد. افسر گفت ماشین شما توقیف است. پیاده شدم که دعوا کنم که افسر گفت با رئیس صحبت کنید. به طرف اتومبیل پلیس رفتم، در زیر تابش نور خورشید ابتدا نتوانستم تشخیص بدهم؛ ولی چند قدم که جلوتر رفتم سرنشین اتومبیل را شناختم...ایرج بود، سرگرد خواجه امیری. صدای غش‌غش خنده‌اش بلند شد و من در یک قدمی ماشین ایستادم، با صدای بلند گفت: ترسیدی؟ رفتم جلو و سرم را از پنجره داخل ماشین کردم، ایرج گردنم را گرفت و شروع به ماچ و بوسه کرد و گفت: صد سال به این سال‌ها. با ناراحتی گفتم: هیچ معنی دارد؟ گفت: مگر ما حق نداریم شوخی کنیم؟»