آوازخوانی در حیاط دانشگاه
امروز سالروز تولد بیژن کامکار است
شهرام ناظری، خواننده برجسته درباره اهمیت کار بیژن کامکار میگوید: «بیژن کامکار در حقیقت کسی است که توانست در دوره ما بدعتی به وجود بیاورد و دف را معرفی کند تا اینطور همهگیر و ماندگار شود. هنرمندان، بسیارند؛ اما فقط بعضی از آنها در هر عصر و قرن کارها و بدعتهای ماندگار انجام میدهند. وقتی بیژن کامکار برای اولینبار دف را در کنسرت معرفی کرد، من چون خودم کرد بودم و از کودکی با دف آشنا بودم خیلی راحت اینساز را وارد گروه کردم.» کیخسرو پورناظری موسیقی و نوازنده نیز درباره این هنرمند که امروز ۷۲ساله میشود توضیح میدهد: «در کردستان انواع موسیقی را میتوانیم نام ببریم از موسیقی بدونساز و بدون ریتم تا موسیقی بدونساز و با ریتم و... اما دوساز در این منطقه بوده که توانایی داشته از محافل خصوصی بیرون بیاید و با قدرت منتشر شود و گسترش یابد؛ یکی تنبور و دیگری دف و باید گفت پایمردیها و تواناییهای بیژن کامکارسازدف را به گنجینه هنر ما افزود. از نگاه من بیژن کامکار از اعضای برجسته این گروه است و بهتر است بگویم او خود به تنهایی یک ارکستر است؛ چراکه هم مسلط به سازهای مختلف چون رباب، دف و تار است وهم خواننده بسیارخوبی است و درحد حرفهای و توانمند کارهای خود را دنبال کرده است و موسیقی ایرانی و موسیقی کردی را به زیبایی میخواند و اجرا میکند که به نظر من آثار کردی او یکی از بهترین نمونههای موسیقی کردی اصیل ایران بوده که بسیار فنی و استادانه اجرا شده است.»
بیژن کامکار که همانند برادر و خواهرانش موسیقی را مدیون آموزشهای پدرش حسن کامکار در کودکی است درباره شروع کارش میگوید: «اولین گروه کامکارها سه عضو داشت؛ پدر که ویولن مینواخت، هوشنگ که سنتور میزد و من که میخواندم. آن زمان پدر از طرف دولت ماموریت داشت در سنندج یک گروه موسیقی تشکیل دهد؛ ولی هرچه گشت نتوانست نوازندهای برای گروه بیابد. وقتی ما پدر را تنها دیدیم تصمیم گرفتیم خودمان گروه کامکارها را تشکیل دهیم. من اول فقط میخواندم و تنبک میزدم، بعد تار یادگرفتم و مدتی بعد جذب دف شدم. اوایل به خانقاهها میرفتم و میدیدم دراویش چطور دف میزنند و بعد خودم در خانه تمرین میکردم، بیآنکه استادی داشته باشم. دف یک ساز دلی است، نواختنش را یاد گرفتم و سعی کردم آن را وارد کنسرتها و گروههای موسیقی سنتی کنم. در این راه بسیار مدیون استاد محمدرضا لطفی هستم.» صدیق تعریف، خواننده معروف موسیقی سنتی که همشهری خانواده کامکارهاست درباره شروع آشنایی و دوستیاش با بیژن کامکار تعریف میکند: «بهخاطر میآورم اولین بار بیژن را در یکی از روزهای عید نوروز و در یکی از خیابانهای اصلی شهر سنندج همراه با دوستانش جلوی یکی از دو سینمای شهر، سینما رئوف، دیدم. با کت و شلوار یشمی رنگ تمیز و نو بر تن و دستمال گردنی آبی بر گردن، غرق تماشای عکسها و پوستر فیلم آن روزهای سینما. بعدها متوجه شدم که او هم مثل من عشق فیلم و سینماست.
دورادور میشناختمش، او یکی از کامکارها بود. هر دو در یک محل زندگی میکردیم با فاصلهای به اندازه دو- سه کوچه در محله چهارباغ. خیابانها و کوچههایی مملو از خاطره و نوستالژی.
خانه آنها به خیابان اصلی، خیابان پهلوی (سابق) نزدیکتر بود. در دو طرف در آهنی خانهشان، نقشی از کلید سُل با نواری آهنین به درب خانه جوش شده بود. دری با رنگ آبی! یادم میآید آنها همسایه روبهروی بیژن ذوالفقارنسب، بازیکن تیم ملی فوتبال آن روزگار و مربی بینالمللی این روزگار بودند.
از قضای روزگار چندسال بعد در اواسط دهه پنجاه در دانشکده هنرهای زیبا با بیژن همدانشکدهای شدیم. اولین آشناییهای نزدیک، از همین دوران شروع شد. علاقه بسیار من به موسیقی و عرق همزبانی و همشهریگری، من را به کامکارها از جمله بیژن نزدیکتر کرد. ما درخوابگاه دانشگاه بودیم و بیژن در سهراه جمهوری در خانهای ۴۰ متری، همخانه با حسین منزوی عزیز و پشنگ جان و قطبالدین صادقی که هر از چند گاهی سری به آنجا میزدم.
البته درمحوطه و صحن دانشکده، همدیگر را بهطور متوالی و متناوب هم میدیدیم. همنشینی و مجالست در تریای دانشکده و آوازخوانی بلند گاه و بیگاه بیژن در صحن و حیاط دانشکده، روبهروی دپارتمان معماری با حضور تنی چند از دوستان و همصدایی گاه و بیگاه من با او و حضور عاشقانه زیبای پریشان موی درخت بید مجنون در مرکز این محوطه از خاطرات فراموش نشدنی من است.»
همانطور که صدیق تعریف در خاطراتش گفته است، سینما یکی از دغدغههای بیژن کامکار در جوانی بوده؛ علاقهای که هرگز نتوانست به آن بهصورت جدی بپردازد. خود درباره این موضوع در مصاحبهای گفته است: «در زمینه علاقه به هنر دیگر نیز باید بگویم همیشه علاقه شدیدی به هنر سینما داشتهام و دارم. کودک که بودم آرزو داشتم آپاراتچی شوم تا هر روز فیلم مجانی ببینم، بزرگتر که شدم آرزوهایم بزرگتر شد و دوست داشتم صاحب یک سینما باشم و بعدترها دوست داشتم کارگردان شوم و فیلم بسازم؛ ولی متاسفانه نشد. یکبار با دوست عزیزم، بهروز غریبپور، در این باره صحبت میکردم. به او گفتم که من خودم، خودم را سانسور کردم وگرنه امروز حرفهام در میان اهالی سینما بود. دلیل سانسور کردنم این بود که اولا لهجه داشتم، ثانیا دوست داشتم از راه آکادمیک وارد سینما شوم و نمیخواستم تصادفی وارد حرفه سینما شوم و درسش را خوانده باشم. ثالثا اینکه سینما برای من در زندگی یک جانشین داشت و آن موسیقی بود که مرا ارضا میکرد و فرصت نداد به سمت سینما بروم. امروز هم مطمئنم که اگر موسیقی نمیبود حتما به سمت سینما میرفتم.» با همه اینها موسیقی به قدر کافی او را از نظر روانی ارضا کرده است؛ به حدی که خود را عاقبتبهخیرترین هنرمند موسیقی میداند و میگوید: «زمانی آرزو میکردم روزی برسد که هزاران نفر دف به دست بگیرند و با این ساز آشنا شوند؛ حالا میبینم که صدهزار نفر دف مینوازند و اینسازدر ارکسترها حضور جدی دارد. من عاقبت به خیر شدم و به این آرزوی خودم رسیدم.»