استاد بازی‌‌ها: هنری کیسینجر و هنر دیپلماسی خاورمیانه‌‌ای

نیکسون اعتراف کرد که ترکیب یک پسر بقال از «ویتی یِر» کالیفرنیا و یک پناهنده از آلمان هیتلری «بعید» است؛ اما این دقیقا تفاوت‌‌های آنها بود که به نظر او باعث می‌‌شد این مشارکت کارگر شود. روایت کیسینجر از انتصاب خودش هم بر این تفاوت‌‌ها تاکید دارد. او خاطرنشان می‌‌کند که از اردوگاه دیگری آمده است: خواه اردوگاه دانشگاهیان هاروارد باشد که به نیکسون با دیده‌‌ تحقیر می‌‌نگریست خواه اردوگاه نلسون راکلفر باشد که او را فرصت‌‌طلبی می‌‌پنداشت که فاقد «نگرش و آرمان‌‌گرایی موردنیاز برای شکل دادن به سرنوشت ملت ما بود». با این‌‌وجود، نیکسون به او فرصت یک‌‌عمر را ارائه می‌‌داد. اگر کیسینجر در آلمان مانده بود، احتمالا راه پدرش را دنبال می‌‌کرد و در یک دبیرستان معلم می‌‌شد؛ معلمی یکی از معتبرترین مشاغلی بود که یک یهودی آرزوی داشتن آن را در آلمان داشت. در عوض، رئیس‌‌جمهور ایالات‌‌متحده به او این فرصت را می‌‌داد که سیاست جهانی را مطابق با چشم‌‌انداز خود - که در مهروموم‌‌های دانش‌‌پژوهی و معلمی در هاروارد با سخت‌‌کوشی رشد داده بود- شکل دهد. با وجود ملاحظاتی که ممکن است درباره شخصیت نیکسون داشته باشد، اما او نمی‌‌توانست دست رد به سینه‌‌ این پیشنهاد بزند.

کیسینجر روایت می‌‌کند که وقتی پای بیزاری مشترک از بوروکرات‌های وزارت خارجه با ترجیحاتشان برای وضع موجود به میان می‌‌آمد، او و نیکسون به یک توافق مشترک می‌‌رسیدند. آنها به این باور مشترک رسیده بودند و بر آن توافق داشتند که سیاست خارجی از خارج از کاخ سفید اداره می‌‌شود و اینکه کیسینجر رویکردی سیستماتیک را توسعه می‌‌دهد که در آن سیاست به نفع ملی مربوط خواهد بود و استراتژی، هدایت‌‌کننده تاکتیک‌‌ها خواهد بود نه برعکس. این دو مرد همچنین دارای مجموعه‌‌ای از ویژگی‌‌های شخصیتی مشترک بودند. هر دو خود را بیگانه یا خارجی می‌‌دانستند؛ هر دو بی‌‌اعتماد بودند و به‌‌شدت احساس ناایمنی می‌‌کردند و تشنه‌‌ پذیرش اجتماعی بودند. همان‌طور که «نایل فرگوسن» یکی از زندگی‌‌نامه نویسان کیسینجر می‌‌گوید: «هر دو نسبت به چیزهای جزئی حساس بودند؛ به‌‌ویژه از سوی کسانی که این دو نفر آنها را خودی‌‌های تشکیلات می‌‌دانستند.»

کیسینجر در حضور من [یعنی مارتین ایندیک، نویسنده کتاب] اعتراف کرد «درحالی‌‌که هیچ کاری وجود نداشت که بتوانم بدون نیکسون انجام دهم، اما کارهای بسیار اندکی بود که او می‌‌توانست بدون من انجام دهد.» کیسینجر از زمان کار با نیکسون در کاخ سفید او را به‌عنوان فردی با قابلیت فوق‌العاده‌‌ای می‌‌دید که درک می‌‌کند چه کاری باید انجام شود؛ اما به‌دلیل بی‌‌نظمی فوق‌العاده او در برخورد با مردم، به همان اندازه ناتوان از متقاعد کردن دیگر بازیگران کلیدی برای دنبال کردن یا پیروی از خودش بود. او به من می‌‌گفت که نقش ضروری کیسینجر همانا پیکربندی و ابراز مفاهیم نیکسون به شیوه‌‌ای بود که دیگر سیاستگذاران و به‌طورکلی، عموم مردم را از درستی نگرشش متقاعد سازد.