بخش صد و بیست و دوم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
مشکلاتی که موجب بدبیاری سیاستمداران و دولتمردان از آغاز «تاریخ ثبتشده»، شده است همگی راهحلهای تکنیکی داشتند؛ این فقط مساله کاربرد دانش مناسب حاصل آمده از طریق تکنیکهای علوم اجتماعی بود در تمام اینها یک آرمانگرایی [utopianism] آشکار وجود داشت. «کمال» ممکن بود و «جهان تکاملیافته جهانی است که در آن همگی از فرامین خرد تبعیت کنند». چنانکه مورگنتا خاطرنشان ساخت، این فقط لیبرالها در غرب مانند جرمی بنتهام و جان دیویی نبودند که به خرد علمی [scientific reason] اعتماد میکردند. مارکسیستها همچنین میکردند. «مارکس بهراحتی اعتمادبهنفس لیبرال در قدرت عقلانی فرد را به طبقه منتقل میسازد». همانطور که مارکسیستها این وعده فرجام شناسانه و آن دنیایی را بیان میکردند که تاریخ زمانی به پایان خواهد آمد که طبقه کارگر غالب شود، لیبرالها هم آن دنیاگرایی خاص خود را وعظ میکردند. پیروزی آزادی و دموکراسی در تمام جهان طلیعه عصری طلایی بود، پایان تاریخِ خودش. همانطور که وودرو ویلسون در ژانویه ۱۹۱۸ به کنگره گفت: «امن کردن جهان برای دموکراسی» در «جنگ غایی برای آزادی بشر، جنگ برای پایاندادن به جنگ» به اوج خود میرسد. مورگنتا نوشت، ویلسون «مفسر کامل اندیشه لیبرال است». او هم به نوبه خود «جورج کانینگ»، دولتمرد انگلیسی، را ترجیح میداد که در سال ۱۸۲۳ هشدار داد: «دستیابی عمومی به نهادهای آزاد ضرورتا تضمینی برای صلح عمومی نیست». در حقیقت، مورگنتا با تجربهاش از ظهور دموکراتیک هیتلر بهعنوان یک زخم ماندگار و التیام نیافته چنین ادامه داد: آرمانهای لیبرال ویلسونیِ دموکراسی و تعیین سرنوشت با آزاد کردن تمایلات آنارشیکِ ملیگرایی پرخاشگرانه و قومگرایی نسل کُشانه از پتانسیل تضعیف چشماندازها برای صلح برخوردارند. مورگنتا در طول زندگی حرفهای خود در ایالات متحده، هرگز از توضیح این مساله برای آمریکاییها کوتاه نیامد (که مشکل دائمی درکِ این نکته را داشتند) که «رژیمهای توتالیتر مدرن، فاشیست و کمونیست، از سوی اقلیت جبار و مستبد بر جمعیتی بیمیل تحمیل نشدهاند». در عوض، «آنها به قدرت رسیده و حاکمیت خود را با حمایت مردمانی که مایل به قربانی کردن آزادی فردی و خودگردانی - واقعی یا بالقوه - برای نظم بودند و آنچه را که عدالت اجتماعی مینامیدند حفظ کردند».
مورگنتا اصرار داشت که عقل تنها نیروی فعال در تاریخ بشر نیست. انسانها فقط موجوداتی منطقی نیستند بلکه - به همان اندازه - موجوداتی بیولوژیک و معنوی هم بودند. با «نادیدهگرفتن انگیزههای بیولوژیک و آرزوهای معنوی انسان»، فلسفه خردگرایی «عملکردی را که عقل در کل وجود انسان انجام میدهد را غلط میداند». عقل هرگز نمیتواند حکم کند؛ بلکه فقط میتواند با جنبههای دیگر طبیعت انسانی همزیستی داشته باشد.