بخش پنجاه و سوم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
سربازان توفان نه تنها دشمنان را میترساندند بلکه بهعنوان ابزار مهمی هم به خدمت گرفته میشدند: راهپیمایی که سوخت آن تستوسترون بود و تظاهرات نیرومند در جلب حمایت کسانی که نمایش قدرت را بر اقدامات خیریهای ترجیح میدادند، مفید افتاد. «SA» آن روی ابتدایی و تهدیدکننده نازیسم بود و در مقابل آن، کادرهای سیاسی صمیمی با چهرههای خندان بودند (اگرچه گاهی سربازان توفان چپگراها و یهودیها را بهویژه در آوردگاههای شهری مورد ضرب و شتم قرار نمی دادند، اما غذا هم توزیع کرده و در گروههای کُر آواز میخواندند).
اما آنها بهعنوان مردان عمل هیچ علاقهای به سختی مبارزات انتخاباتی یا صبری که لازمه عملگرایی است، نداشتند. آنها با تحقیر و سرزنش سیاست و سیاستمداران، نمایاننده تهدیدی فوری به سیاست بلندمدتِ حقانیتِ [legality] هیتلر بودند. آنها همواره تن شان برای مبارزه میخارید، همواره آماده کودتایی دیگر بودند، مهم نبود که این ایده چقدر دور از دسترس یا غیرمنطقی مینمود. آنها از شکست ۱۹۲۳ هیچ چیز نیاموخته بودند و آشکارا در مورد «جنون قانونی بودن» پیشوای شان
- اعتدال آزاردهنده او- گلایه مند بودند. در یک لحظه از نارضایتی عمیق، سربازان ناشکیبای توفان دفاتر حزبی در برلین را اشغال کرده و اثاثیه را ویران کردند؛ آنها فقط با کمک پلیس کنار زده شدند. گوبلز میگوید: «این مهمترین بحرانی بود که حزب باید از آن عبور میکرد». هیتلر شاید به «نیرو» و «کِبر» SA نیاز داشت اما برای ادامه مسیر مستقیم و باریک خود، همچنین مجبور بود که راهی برای حفظ کنترل بر هیولای فرانکشتاینیِ غیرقابل پیشبینی بیابد. او خود یک هیولای فرانکشتاینی بود: در سال ۱۹۳۲، صفوف SA تا ۴۰ هزار سرباز رسیده بودند و به اصطلاح متورم شده بودند که چهار بار بزرگتر از ارتش آلمان بود. مهار آنها کار سادهای نبود. حتی در روزهای پیش از صدارت اعظمی هیتلر، سربازان توفان نبردی خونین با اعضای حزب در نورمبرگ را آغاز کرده و در «هِس» سر به طغیان برداشتند. برخی حتی به کمونیستها پناهنده شدند.
هیتلر هر کاری را با آنها آزمود: فرونشاندن شورشهای اولیه با سخنرانیهای آتشین و قدرت محض شخصیتی اش، بر هم زدن و تجدید سازمان رهبری SA و مطالبه اینکه اعضا سوگند وفاداری به شخص او بخورند. در سال ۱۹۲۶، او با ایجاد یک گروه نخبه به نام SS که وفاداری شان به او تزلزل ناپذیر بود، کل SA را کنار زد. هیچ چیز واقعا کارساز نبود و فقط در سال ۱۹۳۴، زمانی که او در آستانه تبدیل شدن به دیکتاتور مطلق آلمان بود، او به «راهحل نهایی» برای این مشکل رسید. چگونه؟ کل دژخیمان SS را واداشت تا رهبران SA را طی «شب دشنههای بلند» قتل عام کنند. سالهای آوارگی و بی سرانجامی تا انتخابات سپتامبر ۱۹۳۰ به طول انجامید. در دو انتخابات ملی برای رایشتاگ در سال ۱۹۲۴، نازیها بهعنوان بخشی از ائتلاف جناح راست حضور یافتند اما تاثیر کمی داشتند یا اصلا تاثیری نداشتند:این ائتلاف ۵/ ۶ درصد از آرا را در ماه میبه دست آورد و فقط ۳ درصد در ماه سپتامبر. در سال ۱۹۲۶، نازیها در انتخابات محلی بهعنوان حزبی مجزا وارد شده و نتیجه/ عملکرد بهتری به دست نیاوردند. در انتخابات ملی در ماه می۱۹۲۸، با فقط ۶/ ۲ درصد از آرا، آنها فقط ۱۲ کرسی در رایشتاگ از ۴۹۱ کرسی به دست آوردند. اگر شما یک سرباز بی قرار توفان بودید که با مشت گره کرده خود بازی میکردید؛ در حالی که در انتظار سیاستمداران حزبی بودید تا ثابت کنند که استراتژی بردباری شان درست است، میتوانستید با هر دلیلی به این نتیجه برسید که سیاست حقانیت هیتلر یک شکست و ناکامی بود. اما سپس کارِ سختِ ماموران حزبی، همراه با فصاحت فریبنده هیتلر، شروع به نتیجه دادن کرد. چشم اندازها ابتدا در انتخابات محلی و منطقه ای- حتی پیش از آغاز رکود بزرگ- روشن تر شد. در سال ۱۹۲۹، نازیها کنترل شورای شهر در کوبورگ در ایالت تورینگن را به دست گرفتند؛ آنها بیش از ۱۰ درصد آرا را کسب کردند و وارد ائتلاف حکومتی شدند. انتخابات محلی دیگر نتایج مشابهی نشان داد. سپس، همان طور که فلاکت اقتصادی بر کشور حکمفرما میشد، تحولی رخ داد که همگان آن را تحولی واقعا تاریخی و واقعا حیرتانگیز و شوکهکننده شناختند. در انتخابات رایشتاگ در سپتامبر ۱۹۳۰، این حزب از کمتر از ۳ درصد از آرای دو سال قبل به ۳/ ۱۸ درصدِ آرا و ۱۰۷ کرسی دست یافت و باعث شد این حزب به دومین جناح بزرگ در پارلمان تبدیل شود که فقط از سوسیال دموکراتهای ریشه دار و مستقر عقب بودند. فقط ظرف ۲ سال، حمایت از این حزب تا حدود ۸۰۰ درصد افزایش یافت. حزب به بازیگری در صحنه ملی تبدیل و نام هیتلر در اقصی نقاط جهان شناخته شد. کرشاو میگوید این «قابلتوجهترین نتیجه در تاریخ پارلمانی آلمان بود».
انتخابات بعدی رایشتاگ دو سال بعد در اواخر جولای ۱۹۳۲ برگزار شد و به همین دلیل، نازیهای پرنشاط و مطمئن با اشتیاق در آن درگیر شدند، کل کشور را غرق در جزوات و اعلامیهها کردند، هزاران جلسه و نشست و راهپیمایی برگزار کردند، شادمانانه پیام خود را به هر گوشه از کشور و به هر بخشی از جامعه میرساندند. گوبلز فریاد میزد: «رأی، رأی. برای مردم. همه ما خوشحالیم». سیاست برای آنها بیشتر صیقل کاری برنامه و ائتلافسازی بود؛ این مساله هویت شخصی و مساله معنای زندگی بود.