بخش هشتاد و پنجم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
اگر امروز اشتراوس زنده بود و مینوشت، از مثال ختنه زنان برای تاکید بر محدودیتهای تساهل استفاده میکرد اما در هر صورت، مفهوم تساهل، همچون مفهوم آزادی، در بطن خود یک پوچی داشت. در حقیقت، در امتناع خود از ایجاد تمایز، تساهل هر آنچه را که اشتراوس بیش از همه ارج مینهاد (تفکر انتقادی، آگاهی و خرد) رد میکرد. پارادوکس تساهل یا مدارای مطلق این بود که تساهل یا مدارا را از افراد غیرمتساهل میطلبید و اشتراوس هیچ ضرورتی نمیدید که بگوید این مساله به کجا رهنمون میشود. او نوشت: «نسبیگرایان، مطلقگرایی ذاتی در سنت شکوهمند غربیمان را نفی میکنند. نسبیگرایان به احتمال اخلاق عقلانی و جهانشمول باور دارند.» برخلاف معتقدان به مدارا و تساهل، باید موضع قاطع در حمایت از عقل و در برابر دشمنان عقل اتخاذ کرد. همانطور که لیبرالهای وایمار نشان دادند، شما چیزی (توتالیتاریسم) را با هیچچیز (تساهل) نمیکوبید. سرانجام، با توجه به اصل برابری، اشتراوس چندان باوری به این عقیده آمریکایی نداشت که تمام انسانها یکسان خلق میشوند. جامعه ذاتا سلسله مراتبی است. اشتراوس میگفت: «همه انسانها با جدیتی برابر بهدنبال فضیلت نیستند» زیرا «رویداد و تصادف تولد تصمیم میگیرد که آیا فلان فرد از شانس تبدیل شدن به یک «نجیبزاده» یا «جنتلمن» برخوردار است یا خیر». اشتراوس مخالفِ این بود که چنین نگرشهایی الیتیستی هستند و وی به شکل خونسردانهای از این برچسب استقبال میکرد. زندگی عادلانه نیست. خواه او را ضددموکرات بنامیم یا غیردموکرات، اما وی با زیرکی خاطرنشان میسازد: «نمک دموکراسی مدرن» مردمانی هستند که وقت خود را صرف خواندن بخشهای ورزشی یا فکاهی میکنند.
در حالت ایدهآل، آن خوانندگان «از خود راضی» و «بیاطلاع» صفحات ورزشی از سوی نخبهای اداره میشوند که بیش از منافع شخصی خود، نگران خیر و منافع عمومی است. اشتراوس فراتر رفت: نابرابریها- بیتردید نه از طریق آن اکسیر محبوب آمریکایی یعنی آموزش- هرگز نمیتوانند اصلاح شوند: «نباید انتظار داشت که آموزش آزاد [liberalized education: لیبرالی شده] به آموزشی جهانشمول تبدیل شود. این همیشه تعهد و امتیاز یک اقلیت باقی میماند». جان دیویی، آن رسولِ دموکراتِ آموزشِ جهانشمول، احتمالا در گور بهخود بلرزد. اشتراوس اهمیتی نمیداد، هرچند او به قدر کافی یک مساواتطلب بود که باور کند هر کسی- اعم از فقیر و غنی- میتواند به دعوت [نویسنده اینجا از عبارت Highest Calling استفاده کرده که یک عبارت انجیلی است که معمولا به معنای تلاش برای انجام آن چیزی است که «عالیترین قدرت» یعنی خداوند از شما میخواهد انجام دهید. هدف در زندگی اطاعت از خداست. در اینجا اشاره دارد به «لبیک گفتن» به دعوت فیلسوف] فیلسوف آموزش داده شود. اما در اعتقاد خود راسخ بود که «نابرابری میان خردمندان و عوامان حقیقت اساسیِ ماهیت بشری است». او میگفت آموزش لیبرالی تلاشی است برای تاسیس «یک آریستوکراسی در چارچوب جامعه تودهای دموکراتیک». تمدن غربی- چنانکه اشتراوس آن را میفهمید- مِلکِ یک اقلیت تحصیل کرده بود. اما این باعث نشد که آن را برای دفاع در برابر نازیهای نیهیلیست نالایق سازد. کاملا بر عکس. بنابراین، اگر تمدن غربی با آزادی، تساهل و برابری شناخته نشود، پس دقیقا چیست و با چه چیزی شناخته میشود و چرا به قیمت جان و خون فرد ارزش دفاع دارد؟ اشتراوس آشکار ساخت که وقتی از تمدن سخن میگوید، منظورش فرهنگ، قدردانی و حفظ میراث هنری غرب نیست. نباید به نام شکسپیر و موتزارت جنگید. او مشاهده میکرد که بسیاری از نازیها «عاشقان بزرگ فرهنگ هستند که دور از تمدن و مخالف تمدن هستند». بتهوون در اردوگاههای مرگ نواخته میشد. اشتراوس با نگاه از زاویهای دیگر میگفت: «یک جامعه قبیلهای ممکن است دارای فرهنگ باشد، مثلا، سرودها، آواها، تزئین لباسهایشان، سلاحهایشان و ظروف سفالیشان را تولید و از آن لذت ببرند و از داستانهای افسانهای و... لذت برند؛ با این حال، میتواند متمدن نشود». به همین منظور، شما به «فرهنگ آگاهانه بشریت» نیازمندید که در آثار نویسندگانی مانند افلاطون، ارسطو، اسپینوزا و نیچه یافت میشود. خوانندگان مدرن در چنین اظهاراتی ممکن است یک اروپامحوری منسوخ را مشاهده کنند، اما در حقیقت، اشتراوس- که در میان معاصرانش نادر است- در برابر یک «نشست راستین و اصیل شرق و غرب» رویکردی باز داشت و از محلیگرایی فکری (اگرچه آن را پذیرفت) که آموزش را به کلاسیکهای غرب محدود میساخت اظهار تاسف میکرد. در کلاسهای درس در نیویورک، لندن و برلین، به افلاطون «با ضرورتی تاسف بار» بیش از کنفوسیوس و مسیحیت بیش از اسلام توجه میشود آن هم بر اساس این اصل که شما باید بدانید که از کجا آمدهاید قبل از اینکه بتوانید بفهمید که به کجا میروید. اشتراوس میگفت «متفکر غربی» باید «با فرو رفتن به عمیقترین ریشههای غرب» آماده دیدار با شرق باشد. در نهایت، اشتراوس یکی از معدود فیلسوفان عصر خود بود که تفکر اسلامی را جدی میگرفت. با این حال، جایی که او موضع خود را نشان داد در نخبهگرایی بیحد و حصرش بود. فرهنگ بدوی را نمیتوان و نباید با تمدن غربی برابر دانست، با وجود این حقیقت که کلمه «فرهنگ» به یک عبارت کاملا نخبهگرایانه تبدیل شده است و به ما اجازه میدهد که از چیزهایی مثل فرهنگ حومهای [suburban culture] و فرهنگ تبهکاری [ gang culture] سخن بگوییم. با این تعریف، همه به جز دیوانگان، افرادی فرهیخته هستند. یک تمدن، برخلاف یک فرهنگ، محصول روشنترین افکار بود، خواه غربی باشد، خواه شرقی.