بخش صد و نود و سوم
ریشههای نظم سیاسی: از دوران پیشا انسانی تا انقلاب فرانسه
در قرن هجدهم، لغو «قابلیت انتقال» به یکی از دلایل و انگیزههای بزرگ اصلاحطلبان لیبرال تبدیل شد. در موارد دیگر، دهقانان با حقوق کامل برای خرید، فروش و واگذاری زمینشان در صورت مناسب دیدن، به جایگاه زمینداران تحول مییافتند.
طبقه حاکم روسیه جایگاه خود را با تعداد سرفهایی که متعلق به خودشان بود اندازه میگرفتند. ردههای بالاتر نجبای روس به طرز حیرتانگیزی ثروتمند بودند: کنت «ان.پی.شرمتوف» ۱۸۵ هزار و ۶۱۰ سرف را در تملک خود داشت درحالیکه فرزندش کنت «دی.ان.شرمتوف» موفق شد این تعداد را به بیش از ۳۰۰ هزار سرف افزایش دهد. کنت ورونتسوف در پایان قرن هجدهم مالک ۵۴ هزار و ۷۰۳ سرف از هر دو جنس (مرد و زن) بود درحالیکه جانشین او در یک دهه قبل از ملغی شدن نظام سرف داری در نیمه قرن نوزدهم به تنهایی ۳۷ هزار و ۷۰۲ سرف مرد داشت.
چرا نهاد سرفداری در دو نیمه اروپا پیشرفت و تحول بسیار متفاوتی داشت؟ تبیین آن در ترکیبی از مولفههای اقتصادی، جمعیتی و سیاسی وجود دارد که نظام سرفداری را در نیمه غربی غیرقابل دفاع اما در نیمه شرقی بسیار پرسود ساخته بود. اروپای غربی تراکم جمعیتی بسیار بالاتری داشت و در سال ۱۳۰۰ جمعیت آن سه برابر جمعیت اروپای شرقی بود. در رونق اقتصادیای که در قرن یازدهم شروع شده بود، نیمه غربی بسیار شهریتر شده بود. وجود مراکز شهری که از شمال ایتالیا تا فلاندرز شعاع میافکندند اول و مهمتر از همه محصول ضعف سیاسی و این حقیقت بود که پادشاهان حمایت از استقلال شهرها را به مثابه ابزاری مفید برای به زیر کشیدن اربابان بزرگ زمیندار میدیدند که رقیب پادشاهان بودند. شهرها همچنین بهواسطه حقوق فئودالی کهن مورد حمایت قرار میگرفتند و سنت شهری از دوران روم کاملا از میان نرفته بود. از این رو، شهرها که بهعنوان کمونهای مستقل تحول و تکامل یافتند، بهواسطه تجارت روزافزون مورد حفاظت قرار گرفته و منابع خود را مستقل از اقتصاد ملکی توسعه دادند. در عوض، وجود شهرهای آزاد حفظ نظام سرفداری را بهطور روزافزونی دشوار میساخت؛ آنها همچون یک منطقه مرزی داخلی بودند که سرفها میتوانستند برای بهدست آوردن آزادی خود به آنجا فرار کنند (به این ترتیب، یک گفته قرون وسطایی میگفت: «هوای شهر شما را آزاد میسازد»). در عوض، در بخشهای با تراکم جمعیتی کمتر در اروپای شرقی، شهرها کوچکتر بوده و بیشتر بهعنوان مراکز اداری برای قدرتهای سیاسی موجود عمل میکردند چنانکه در چین و خاورمیانه چنین بود.
محرک گرایش به سوی آزادی در غرب و عدم آزادی در شرق کاهش فاجعهآمیز جمعیت بود که در قرن چهاردهم در نتیجه وقوع امواج طاعون و قحطی رخ داد که اروپای غربی را سختتر و زودتر از شرق در خود فرو برد. با بازگشت رشد اقتصادی در قرن پانزدهم، اروپای غربی شاهد بازآفرینی شهرها و قصبات بود که پناهگاه و البته فرصتهای اقتصادیای بهدست میداد که مانع از این میشد که نجبا، دهقانان خود را سختتر و بیشتر بدوشند. در حقیقت، برای نگاه داشتن نیروی کار روی زمین، اربابان مجبور بودند به دهقانان آزادی بیشتری در آن چیزی بدهند که درحال تبدیل شدن به بازار کار مدرن بود. پادشاهان تمرکزگرای منطقه دریافتند که میتوانند رقبای آریستوکرات خود را با حفاظت از حقوق شهرها و قصبات تضعیف کنند. در عوض، مطالبات روزافزون باید با واردات غذا و فلزات گرانبها از اروپای شرقی و مرکزی برآورده میشد. اما در شرق البه، هم ضعف شهرهای مستقل و هم ضعف پادشاهان، نجبا را مجاز کرد که صادرات محصولات کشاورزی را بر دوش دهقانان خود توسعه دهند. به گفته «ینو سوکس» مورخ، «مناطق فراسوی البه، در بلندمدت، هزینه بهبودی غرب را پرداختند... نشانههای قانونی «نظام سرفداری دوم» با تقارن دهشتناک در براندنبورگ (۱۴۹۴)، لهستان (۱۴۹۶)، بوهم (۱۴۹۷)، مجارستان (۱۴۹۲ و ۱۴۹۸) و نیز در روسیه (۱۴۹۷) رخ نمود».
از این رو، این مساله بارزترین تبیین برای الگوی متفاوت حقوق دهقانان در دو نیمه اروپا بود. در غرب، قدرت آریستوکراتیک بهواسطه وجود شهرهایی که مورد حمایت پادشاهان بسیار قدرتمند بود خنثی شد. در فرانسه و اسپانیا، پادشاهان سرانجام در این نبرد طولانی فائق آمدند اما رقابت «بینا نخبگانی» فرصتهای بیشتری به روی دهقانان و بازیگران اجتماعی دیگری گشود که یا با اربابان محلی خود نزاع داشتند یا از دستشان شاکی بودند. در اروپای شرقی، «شهرها» و «قدرت شاهانه» ضعیف بود و همین به نجبا و طبقه فرادست، آزادی عملی برای برتری و تسلط یافتن بر دهقانانشان میداد. این الگویی بود که در مجارستان و لهستان رخ نمود جایی که شاهان از سوی طبقه نجبا برگزیده میشدند. دولتها در دو کشور در شرق قوی بودند: در روسیه از قرن پانزدهم به این سو و در براندنبورگ- پروس پس از قرن هجدهم. با این حال، در هر دوی این موارد، دولت برای مقابله با آریستوکراسی به نمایندگی از عوام دست به مقابله نزد. در عوض، «دولت» خود را با آریستوکراسی علیه دهقانان و بورژوازی متحد ساخت و قدرت خود را از طریق عضوگیری نجبا در بنگاههای خود افزایش داد. در سالهای بعد، دهقانان در ژستهای رو به فزونی مانند مانیفست رهایی بخش تزار الکساندر دوم در سال ۱۸۶۱ آزاد شدند. اما آزادی واقعی برای غیرنخبگان [فرودستان]- و این نه فقط شامل دهقانان که شامل صنعتگران و بورژوازی شهرها هم میشد- بهوجود بنبست یا توازن قدرت میان بازیگران فرادست موجود اتکا داشت. این غیرنخبگان[فرودستان] در دو وضعیت تار و مار شدند: زمانی که اولیگارشی غیرمتمرکز بیش از حد قدرتمند شد که در مجارستان و لهستان مصداق داشت و دیگر زمانی که دولت مرکزی بیش از حد قدرتمند شد مثل روسیه.