بخش دوازدهم
افسانه «نوسازی اقتدارگرا»
مورد روسیه نشان میدهد که «انعطافپذیری اقتدارگرایانه» [authoritarian resilience] در فضای پساشوروی ۲۰ سال گذشته یک توهم است. بیداری روسیه در وضعیتی رخ میدهد که مولداوی و اوکراین بهدنبال خروج از «منطقه خاکستری» [gray zone] هستند (احیا و بازسازی مدل قدیمی اوکراینی ظاهرا پدیدهای موقتی است)؛ که بلاروس ضعف روزافزون رژیم اقتدارگرای خود را نشان میدهد؛ که طغیانها در قزاقستان- که اغلب به منزله الگوی آرامش نگریسته میشد- نشان داد که وضعیت چقدر شکننده و بیدوام است؛ که «دولتهای» به رسمیت شناخته نشده – اوستیای جنوبی و ترانسنیستریا [Transnistria]- آشکارا علیه رهبران اقتدارگرایی که مسکو میکوشد بر آنجا تحمیل کند طغیان میکنند. خیلی زود است که بهدنبال نشانههایی از «موج چهارم» دموکراسیسازی باشیم. با این حال، وقت آن است که در مورد شکنندگی الگوی تقلیدی که در روسیه و برخی دیگر از دولتهای مستقل پساشوروی اعمال میشود قدری بیندیشیم.تقلید به مثابه رستگاری برای برخی نخبگان اقتدارگرا به نظر میرسد و این بیتردید به آنها کمک کرد تا در راستای تحکیم وضع رژیمهای مربوطهشان بقا یابند. با این حال، چنانکه مورد روسیه نشان داد، الگوی تقلید که بهواسطه ناسازگاری و درگیری داخلی از هم گسیخته شد پایدار نیست.
تجربه روسیه پساشوروی نشان میدهد که تلاشها برای دنبال کردن اصلاحات از بالا به پایین در اقتصاد- درحالیکه همزمان قدرت فردی شده حفظ میشود- نمیتواند در وضعیتی موثر باشد که مرحله نوسازی صنعتی تمام شده و جمعیت شهری و تحصیلکرده وارد عرصه سیاست شده باشند. حتی اگر طبقه متوسط اشتیاقی برای واژگون کردن وضع موجود نداشته باشد، گروههای اجتماعی دیگری وجود خواهند داشت که شروع به طلبیدن تغییر خواهند کرد.تجربه روسیه همچنین نشان میدهد که سیاست عملگرایی غیرایدئولوژیک، آمادگی نخبگان برای استفاده از هر ایدهای (ملیگرایی، سوسیالیسم، لیبرالیسم و ...) و سپس بیاعتبار کردن آنها، تلاش برای همزمان «جهانشمول» و «استثنایی» به نظر رسیدن و هنور سازگاری درحالیکه ابعاد هنجاری نفی میشود، میتواند فضای تنفس برای نظام روسی را وسعت دهد.
با این حال، این جامعه و دولت را بدون مسیر و استراتژی رها میکند و دیر یا زود موجب رکود و مرگ خواهد شد. خواه این تجربه ناکام و تلاش برای واقعیت جدید بازتاب منطق عمومی نظامهای اقتدارگرا باشد یا تنها تطور و تکامل قسمی مشخص از اقتدارگرایی باشد موضوع بحثی برای آینده است.
الگوی چین: در نظر و عمل
دو روایت مهم بر بحثهای مربوط به ظهور چین مسلط بوده است. اولین روایت اظهار میدارد که چین چالشی موجودیتی برای نظم جهانی فعلی است؛ نظمی که هم غرب محور است و هم هدایتش را غرب بر عهده دارد. نه تنها در بازه زمانی ۲۰۳۰- ۲۰۲۰ به بزرگترین اقتصاد در سیاره زمین تبدیل خواهد شد بلکه ایالاتمتحده را بهعنوان رهبری جهانی در دیگر ابعاد قدرت مانند نفوذ سیاسی و اقتدار اخلاقی پشتسر خواهد گذاشت. در اینجا مساله «اما و اگر» مطرح نیست بلکه این مساله مطرح است که «چه زمانی چین بر جهان حاکم خواهد شد». با این حال، مجموعهای از نظریات و باورهای جدی وجود دارد دال بر اینکه چین در مسیر افول قرار دارد یا ممکن است با رکودی طولانی مواجه شود. این دیدگاه ریشه در این پیش فرض کلاسیک لیبرال دارد که رونق و موفقیت اقتصادی ناپایدار است مگر اینکه دموکراسیسازی و حاکمیت قانون هم در کنار آن وجود داشته باشد.
چین بدون این پیشفرضهای اساسی تا امروز موفقیت حاصل کرده اما فقط به این خاطر که از مبانی بسیار پایینی رشد کرد- یعنی یک اقتصاد کشاورزی عمدتا معیشتی- و هنوز در مرحله نسبتا اولیه رشد و توسعه است. برای اینکه چین در دنیای پساصنعتی به یک کشور کاملا توسعهیافته و نوآور تبدیل شود، حزب کمونیست باید انحصار خود بر قدرت را کنار بگذارد؛ چشماندازی که دور از دسترس بهنظر میرسد. این روایتهای متناقض در عرصهای ایدئولوژیک یعنی «الگوی چین» به هم میپیوندند. خوشبینان(یا در مواردی، هشداردهندگان) اظهار میدارند که تجربه نوسازی چین یک آلترناتیو توسعهای کاملا قابل دوام را در برابر لیبرال دموکراسی غربی به نمایش گذاشته است. این تجربه نشان داده که- لااقل در برخی جوامع- نوسازی دولتی و متمرکز[statist modernization] جواب میدهد و اینکه ظهور یک طبقه متوسط خودباور و مغرور [self-confident] نباید به لیبرالیزاسیون سیاسی منتهی شود. در حقیقت، خاصترین دوره زمانی رشد چین- از نیمه دهه ۹۰ تا کنون- مصادف شده با سیاستزدایی از طبقات تحصیلکرده و پر تحرک رو به بالای جامعه.
ارسال نظر