یار عسگراولادی سکوتش را شکست؛ از دوستی تا تجارت
شریک ۶۰ساله اسدالله
آقای شمس فرد شما سالها کنار مرحوم عسگراولادی بهعنوان شریک و رفیق بودید. نحوه آشناییتان با مرحوم عسگراولادی چطور بود و چه شد که این همه سال با هم شریک ماندید؟ در ایران شراکت طولانیمدت به این شکل چندان رایج نیست. اغلب شرکا با یکدیگر به مشکل برمیخورند.
ما از دوران نوجوانی یعنی حدود ۱۷ -۱۶ سالگی با هم آشنا شدیم. من در دفتر داییام کار میکردم که او کارش واردات چای و قند و شکر بود. اسدالله هم در دفتر داییاش کار میکرد که کارش صادرات سالامبور و پوست بود. آشنایی ما از کلاسهای شبانه مدرسه شروع شد. ما مدرسه را بهصورت شبانه میرفتیم. هم من و هم اسدالله. دیپلممان را شبانه گرفتیم. بعد از آن هم با هم دانشگاه رفتیم. وقتی وارد دانشگاه شدیم با هم شرکت تشکیل دادیم. بهدلیل اینکه دو سه سال طول کشید تا توانستیم دیپلم بگیریم. تصمیم گرفتیم هر دو از پیش داییهایمان بیرون بیاییم و مستقل کار کنیم. در نتیجه قرار شد که جایی را بگیریم و با هم بهصورت شراکتی کار کنیم.
چطور این اعتماد بین شما شکل گرفت؟
وقتی با هم همکلاس بودیم، دوستیمان رفتهرفته صمیمی شد. این اعتماد از همان دوران مدرسه بینمان بهوجود آمد. حدود ۵ تا ۶ سال طول کشید و همدیگر را خوب شناختیم و بعد از آن تصمیم گرفتیم که شریک شویم. اینطور نبود که بدون شناخت اعتماد کنیم. هر دوی ما خیلی سختکوش بودیم. ما از صبح ساعت ۵/ ۷ از خانه بیرون میآمدیم. بعضی وقتها زودتر از این هم سر کارمان بودیم. تا حدود ۱۱-۱۰ شب هم کار میکردیم. آن زمان در سرای امید جایی را گرفته بودیم. وقتی بهخانه میرفتیم، تقریبا همه کسبه آنجا حجرههایشان را تعطیل کرده بودند. آنها نهایتا تا ساعت ۸ سرکار بودند.
شما در آن دوره تصمیم گرفتید به دانشگاه بروید. در صورتی که آن زمان چندان اهمیتی به دانشگاه رفتن نمیدادند. چرا این تصمیم را گرفتید؟
لازم بود. علاوه بر دانشگاه من کلاس انگلیسی هم میرفتم. چون ما با خارجیها کار میکردیم لازم بود زبان انگلیسی را یاد بگیریم. باید میتوانستیم با مشتریهایمان حرف بزنیم. لازمه زندگیمان بود. یک تاجر باید این کار را انجام دهد. ما با هم تصمیم گرفتیم به دانشگاه برویم. وقتی مدرسهمان تمام شد وارد دانشگاه شدیم. من اول ادبیات فارسی خواندم؛ اما خوشم نیامد. اسدالله زبان انگلیسی خواند. البته در کلاس رشته دیگر که مرتبط با حقوق بود هم شرکت میکرد. به آن کلاس علاقهمند بود. اجازه گرفته بود از استاد و سر کلاسش حاضر میشد. من یکسال دیرتر از اسدالله فارغالتحصیل شدم.
وقتی هر دو دانشگاه بودید چطور توانستید کسبوکارتان را حفظ کنید؟ زمانتان کم نمیآمد؟
ما در کلاسهای عصر دانشگاه شرکت میکردیم. زمانی که او کلاس داشت من کلاس نمیگرفتم و در شرکت میماندم. یکی از ما باید در شرکت میماند. نوبتی میماندیم. ما سال ۱۳۳۹ شرکت تاسیس کردیم. اما دوسال قبل از آن با هم کار میکردیم. حدود سال ۱۳۴۲ بود که دانشگاه رفتیم.
برای شرکت در ابتدا جایی را اجاره کرده بودید؟
نه؛ سرقفلی اتاق کوچکی را در سرای امید خریدیم. آن زمان در سرای امید، تمام حجرهها اتاقهای کوچک کنار هم بود. وقتی کمی کاسبیمان رونق گرفت اتاق بغل دستیاش را هم خریدیم و با آن اتاق کوچک یکی کردیم. چند وقت بعد یک اتاق دیگر را هم به آن دو تا اضافه کردیم. بعد از مدتی که دیگر کارمان حسابی گرفته بود، دیدیم جایمان کوچک است. در خیابان سپهبد قرنی یک ساختمان خریدیم و سالها آنجا بودیم. بعد از آن هم به ساختمان خیابان مطهری نقل مکان کردیم و ۲۰ سال است که اینجا هستیم.
آقای شمس فرد زمانی با مرحوم حاج آقا عسگراولادی شریک شدید، بین خودتان قاعدهای را برای کاسبی تعریف کردید؟ منظورم این است که قرارومداری در شیوه و رفتار کاسبی گذاشتید؟
موضوع اولی که مدنظر ما بود احترام به مال مردم بود. یعنی وقتی از شما جنسی میخرم خودم را موظف بدانم که پول شما را پرداخت کنم. بر این اساس هم ما توانستیم کمکم شهرت پیدا کنیم. با اینکه چندان سن و سالی هم نداشتیم.
تا آنجا که میدانم صادراتتان را با زیره شروع کردید. درست است؟
بله؛ ما در جوانی وارد کار تجارت زیرهسبز شدیم. از کاشمر و مشهد و نیشابور و سبزوار زیره میخریدیم و صادر میکردیم. بیشترین زیره را هم به آمریکا صادر میکردیم.
چطور بازاریابی میکردید؟ آن زمان محدودیتهای ارتباطی زیاد بود. نه اینترنت بود و نه حتی چندان میشد از تلفن استفاده کرد؟
بله- کار بسیار مشکلی بود. الان مینشینید پای کامپیوتر و طرف مقابل شما هم در کشور دیگر پای سیستم مینشیند و کالایتان را مبادله میکنید. یک دقیقه هم طول نمیکشد. اما آن زمان اینطور نبود. تلگراف فوری و تلگراف غیرفوری وجود داشت. تلگراف فوری ظرف ۱۲ ساعت به طرف مقابل ما میرسید و تلگراف غیرفوری ظرف ۲۴ ساعت. من و اسدالله آخر شبها میرفتیم تلگراف خانه و در صف میایستادیم. من در صف تلگرافهای داخلی و او در صف تلگرافهای خارجی. چون ما با شهرستانهای ایران هم بهصورت تلگرافی معامله میکردیم. به هر حال کالایی را که میخواستیم بفروشیم، را باید از خریداران داخلی تهیه میکردیم. تلفن هم برقرار نبود. هر وقت میخواستیم از تلفن استفاده کنیم، میرفتیم به تلفن خانه. بعدها تلفن راه افتاد و ما برای دفتر تلفن خریدیم و از آن طریق توانستیم با خریداران و فروشندگان ارتباط برقرار کنیم.
گویا کار صادرات زیره خیلی برایتان گرفته بود، چون به مرحوم عسگراولادی میگفتند سلطان زیره. داستان این لقب از کجا میآید؟
بگذارید برایتان یک مساله را بگویم تا بدانید چقدر در زیره مشهور شدیم. در نیویورک بورسی بود به نام بورس ادویه. آنها قیمت زیرهشان را نمیدانستند تا زمانی که تلگراف شرکت «حساس» را که شرکت ما بود دریافت میکردند. یعنی زیره معامله نمیشد تا ما قیمت را تعیین میکردیم. این شد که آنها به «حساس» لقب «سلطان زیره» را دادند. آنها این لقب را به ما دادند. در واقع سطان زیره، شرکت حساس بود.
مشتریها را چطور پیدا میکردید؟
ما هم در مسافرتهای مکرری که میرفتیم بازاریابی میکردیم و هم آن زمان یک دیکشنریهایی بود که نام تجار همه دنیا در آن بود. تجار به تفکیک هر کشور در آن آورده شده بود و زمینه فعالیتشان هم مشخص بود. ما هم در آن دیکشنری بهدنبال مشتریهایی که در رسته کاری ما بودند، میگشتیم. بعد از آن میرفتیم به آن کشورها که ببینیم آیا اسم و رسمی که در این دیکشنری از آن تاجر اعلام شده، درست است یا مغازه زیرپلهای است و آن تاجر الکی گفته است. گاهی در ماه هفت تا هشت روز مسافرت بودیم.
شما در جوانی توانستید اینقدر پیشرفت کنید. رقبایتان احتمالا آن موقع بزرگان بازار بودند. برایشان سنگین نبود که دو جوان توانسته بودند بازارشان را تصاحب کنند؟
به یاد دارم آن زمان یک همکار داشتیم که او هم خیلی در زیره سابقهدار بود. خودش و پسرانش در بازار زیره کار میکردند. برای اینکه با ما رقابت کند به خریدارانمان میگفت که اینها دو تا دانشجو هستند و آمدهاند در بازار و به آنها نمیشود اعتماد کرد. خدا رحمتش کند. بعد از مدتی خودش بیخیال شد و دید که کارمان رونق گرفته است. ما سودمان را کم میکردیم و به مشتریهایمان با قیمت پایین جنس میفروختیم. اما آنها طمع میکردند و قیمتهای بالا میگذاشتند. برای همین هم نمیتوانستند کار کنند. من و اسدالله نظرمان این بود که قیمت کم بگذاریم و حجم کار زیاد داشته باشیم. در نهایت فعالیتهایمان زیاد شد. خریدمان از شهرستانها زیاد شد و شهرتمان پیش فروشندگان هم زیاد شد. بعد از مدتی کارخانهای در مشهد راهاندازی کردیم که آن دستگاهی را از سوئیس خریدیم برای بوجاری (تمیز کردن). تا قبل از آن بوجاری با الکهای دستی انجام میشد. آشغالهای مواد را با الک میگرفتند. ۴ تا ۵ درصد، ضایعات مواد بود. در کارخانه در واقع همان کاری را که با الک انجام میدادند ما با دستگاه انجام میدادیم. مثل بمب در مشهد صدا کرد. برای راهاندازی کارخانهمان هم رئیس اداره استاندارد و فرماندار و شهردار وقت مشهد آمدند و افتتاح کردند. خبر افتتاح این کارخانه در تمام دنیا پیچید که «حساس» زیرهها را بهصورت کارخانهای پاک میکند و ۹۹ درصد زیره تمیز تحویل میدهد و یک درصد امکان دارد که زیره آشغال داشته باشد. قبل از آن در ایران این کار را انجام نمیدادند و با همان روش سنتی زیره را الک میکردند که گاهی تا ۱۲ درصد آشغال قاطی جنس بود. بعضی از کشورها هم وقتی این زیره را میخریدند، خودشان مجددا پاک میکردند. ما بستهبندی را هم خودمان در کارخانه انجام میدادیم. بهصورت اتوماتیک بود. حتی آن زمان تقدیرنامهای هم از بورس ادویه نیویورک به ما دادند بهعنوان شرکتی که بهترین جنس را به آنها میفروشیم. بعد از آن همکار دیگرمان، همان که اشاره کردم که با ما رقابت میکرد، ماشین آلات خرید و مثل کار ما را انجام داد. بعد از زیره هم صادرات پنبه، کشمش، برگه و اینها را انجام دادیم. اما به تدریج برگه کم شد؛ چون زردآلو کم شد. کشاورزان زمینها را فروخته بودند و بعضی از زمینهای کشاورزی به ساختمان تبدیل شده بود. ما مغز زردآلو را هم صادر میکردیم.
شما براساس نیاز بازار، کالا صادر میکردید؟
ببینید ما دست به صادرات یک محصول میزدیم وقتی میدیدیم که در آن محصول موفق هستیم، ادامه میدادیم. مثلا در زیره همین اتفاق افتاد. ما این محصول را صادر کردیم و دیدیم بازار خوبی دارد به همین دلیل هم ادامه دادیم. تا جایی کارمان را ادامه دادیم که خربزه مشهد عمل آمد. تا قبل از آن چیزی به نام خربزه مشهد در بازار نبود. کشاورزانی که زیره را کشت میکردند، دیدند کاشت و برداشت خربزه مشهد راحتتر است و زود هم پولش به دستشان میرسد. بنابراین نصف زمینهای زیره، رفت زیر کشت خربزه. این شد که زیره کم شد. فکر کنید یک دوره ۲۰ تا ۲۵ هزار تن محصول زیره داشتیم؛ ولی الان در سال ۲ هزار تن هم زیره نداریم. ما هم به این دلیل از کالاهای دیگر کنار زیره استفاده کردیم. دیدیم پسته هم کالای خوبی است و گرانقیمتتر از همه اینهاست و مشتری هم دارد. بنابراین صادرات پسته را شروع کردیم و هنوز هم ادامه دارد. یک زمانی ۴کارخانه کشمش و دو کارخانه برگه داشتیم. اما همه را به تدریج تعطیل کردیم.
همه را هم با مرحوم عسگراولادی شریک بودید؟
بله همه را شراکتی راه انداختیم. همه آنها به نام حساس بود. به نام من یا اسدالله نبود.
راستی اسم شرکتتان هم از تلفیق اسم حسن و اسدالله است؟
بله؛ ما اسمهای مختلف را برای ثبت شرکتمان به اداره ثبت دادیم؛ اما همه آنها رد شد. چون مثل آن اسم وجود داشت. من به اسدالله گفتم اسم شرکتمان را با اسم خودمان بسازیم. اسم من حسن است و اسم تو هم اسدالله. ح و سین را از حسن برداریم و الف و سین را از اسدالله؛ میشود حساس. او هم قبول کرد. اسم را به اداره ثبت شرکتها دادیم و آنها هم قبول کردند. این شد که اسم شرکتمان حساس شد.
آقای شمسفرد شما با اینکه سالها با مرحوم عسگراولادی شریک بودهاید، اما بسیاری از عامه جامعه این موضوع را نمیدانستند. چندان هم رسانهای نیستید. درست است؟ اسم شما را کمتر شنیدهایم.
بعد از آنکه انقلاب شد، از طرف امام هشت نفر مامور شدند که اتاق بازرگانی را اداره کنند. یکی از آنها هم همانطور که میدانید اسدالله بود. درحالحاضر از آن هشت نفر فقط آقای میرمحمدصادقی و آقای خاموشی در قید حیات هستند. اسدالله که وارد اتاق شد، حجم کارها در اتاق زیاد بود. کارهای حساس بیشتر به من واگذار شد. رسانهها هم بیشتر با اتاق بازرگانی در تماس بودند. کارهای تشکلی اسدالله هم روزبهروز زیادتر میشد به همین دلیل او بیشتر معروف بود.
شما هم تا آنجا که میدانم رئیس اتحادیه صادرکنندگان خشکبار ایران هستید.
بله من حدود ۳۱ سال است که رئیس این اتحادیه هستم. البته اتحادیه قدمت ۵۰ ساله دارد. سال گذشته ۵۰ سالگیاش را جشن گرفتیم. چند بار هم استعفا نوشتم، ولی قبول نکردند. میخواهم باز هم استعفا بدهم و این بار باید قبول کنند. بالاخره کهولت سن اجازه نمیدهد که زیاد کار کنم. صادرات خشکبار آن زمانها در سال به ۵۰ هزار دلار و ۶۰ هزار دلار هم نمیرسید. اما الان از همین صادرات خشکبار درآمد حدود ۳ میلیارد دلاری داریم. به هر حال کارهایی را در این اتحادیه انجام دادیم که بتوانیم صادرات خشکبار را بهبود بدهیم. هنوز هم خشکبار ایران را در دنیا بیشتر از محصولات سایر کشورها میپسندند. البته اگر صادرکنندگان ما هم در کیفیت محصولات تقلب و تخلف نکنند.
آیا اتفاق افتاده که شما در شرکت حساس در کارتان تخلف یا تقلب کنید؟ کیفیت محصولاتتان همیشه تحت نظارت خودتان بود؟
ما تخلف نکردیم و همیشه هم به این موضوع حساسیت داشتیم. اما یک بار داستانی برایمان درست شد که بد نیست شما هم بشنوید. ما بادام تلخ را به اروپا به خصوص اروپای شرقی صادر میکردیم. آنها مشتریهای پر و پا قرص بادامهای تلخ ما بودند. رفته رفته قیمت بادامهای تلخ در دنیا بالا رفت و رسید به قیمت بادام شیرین. بعد از مدتی هم بادام تلخ از بادام شیرین گرانتر شد؛ چون بادام تلخ کم شده بود. یک بار یکی از مشتریهای اروپایی ما عصبانی شد و گفت این بادامهای تلخ بوی تعفن میدهد. گفتیم ما که خودمان ناظریم و وقتی بستهبندی میکنند بالای سرشان هستیم. ولی با اسدالله تصمیم گرفتیم برویم به کارخانه و سر بزنیم ببینیم چه خبراست. رفتیم آنجا. یک مشت بادام را از کیسه درآوردیم و تست کردیم. من دانهدانه بادامها را خوردم. اولی و دومی بادام شیرین بود. بعدی تلخ بود. همینطور آن بادامها را که به ما داده بودند تست کردیم و متوجه شدیم که همانهایی که از آنها بادام تلخ میخریدیم، بادام شیرین و تلخ را با هم قاطی کردهاند و به ما فروختهاند. قیمت که بالا رفته بود، بادام شیرین را قاطی بادام تلخ کرده بودند که به قیمت بالاتر بفروشند. به مشتریمان گفتیم که جریان را فهمیدهایم و برایش تعریف کردیم. اما مشتری اروپایی دیگر از ما بادام نخرید و گفت جایی که اینطور تقلب کنند نمیتواند مورد اطمینان من باشد. او هم کلی هزینه کرده بود و این بادامها را در شکلات به کار برده بود و محصولات غذایی دیگری با آن درست کرده بود. این را تعریف کردم که بدانید ما در ایران این موارد را کم نداریم. همین الان هم کلی شکایت داریم از مشتریهای اروپایی سر همین مسائل. یک شرکت نامه نوشته بود که در باری که برایش ارسال شده، لنگه کفش پلاستیکی پیدا کرده است. اگر کسی کار درست و صحیح انجام بدهد، حتما موفق میشود.
آقای شمس فرد خیلیها از دور زندگی شما و امثال مرحوم عسگراولادی را که میبینند تصور میکنند که همیشه همینطور بوده است. شما پولدارزاده بودید؟
ببینید نه اسدالله از خانواده پولداری بود و نه من. ما هر دو خانواده ضعیفی داشتیم. خانواده من حتی متوسط هم نبودند. پایینتر از متوسط بودیم. اما من و اسدالله کار کردیم. جوانها انتظار دارند در طول یکسال بشوند مثل عسگراولادی. خب نمیشود. امکان ندارد.
کار پدر شما چه بود؟
آن زمان به او میگفتند بقال. عطاری و بقالی در آن دوره یکی بود. ما ۵ بچه بودیم. سه پسر بودیم. دو دختر.
چرا شما از بچگی کار کردید؟
من میخواستم کمک خرج خانواده باشم. بچه سوم خانواده بودم. البته بقیه هم کار میکردند. یکی از برادرهایم در بانک بازرگانی بود و یکی هم تعمیرکار اتومبیل شد.
شما و مرحوم عسگراولادی هیچوقت در کار دعوایتان نشد؟ اختلافنظر نداشتید؟
اگر دعوا میکردیم که رفاقت و شراکتمان به هم میخورد. البته اختلافنظر داشتیم و این هم طبیعی بود. اما من و اسدالله با هم قهر هم نکردیم. اصلا این حرفها بچهگانه بود. کسی که عاقل باشد وقتی طرف مقابلش عصبانی میشود باید آرام بماند. اگر هر دو عصبانی شوند همه چیز به هم میخورد. ما هیچوقت اتاقمان را از هم جدا نکردیم. از همان اول همینطور بود. چه زمانی که یک اتاق کوچک داشتیم و چه زمانی که ساختمان چند طبقه. همیشه یا روبهروی هم بودیم یا کنار هم. بعضی وقتها دوستمانمان میآمدند برای دیدنمان. میگفتند چرا اتاقتان جدا نیست شاید بخواهیم حرفی بزنیم. من و اسدالله میگفتیم ما از کنار هم تکان نمیخوریم، چیزی از هم پنهان نمیکنیم.
بین شما دو نفر کدام عصبانی بود و کدام آرام؟
اسدالله معمولا عصبانی بود و من خونسرد. همین چند روز پیش در مراسم ختم اسدالله، فردی به من گفت میدانی چرا شما ۶۵ -۶۰ سال با هم بودید؟ چون او کوه آتشفشان بود و تو کوه نرمش بودی. من از اولش آرام بودم حتی در خانه هم آرامم. تا حالا نشده با همسرم هم سر مسالهای بحث کنیم. همیشه کوتاه میآیم و معذرتخواهی میکنم و زود به بحث خاتمه میدهم. در کار هم همینطور بودم و هستم. وقتی اسدالله عصبانی میشد، من چیزی نمیگفتم و آرام مینشستم. فردای آن روز که سرکار میآمد به من میگفت اگر بتوانم مثل تو خونسرد باشم، خوب است. در واقع پشیمان شده بود از رفتار روز قبلش. قدیمیها میگفتند اگر یکی سنگ من است آن یکی باید نیم من باشد. همان که عرض کردم دلیل ماندگاری ما کنار هم بود. اگر طرف شما عصبانی شد باید شما آرام باشید؛ چون آن طرف فردایش پشیمان میشود. وقتی فکر میکند میبیند چندان حق به جانبش نبوده که عصبانی شده. ولی اگر شما هم مانند او باشید، هیچ وقت نمیتوانید ماندگار شوید. امروز شما میبینید شرکتها دوام ندارند یا سر مادیات دعوا دارند یا سر اخلاق. من هیچ وقت در دوران شراکتم از اسدالله نپرسیدم که کجا هزینه کردی و چه خریدی و چه فروختی. او هم همینطور بود. چون به هم کاملا اعتماد داشتیم. شاید خیلیها از ابتدا بگویند که ما اعتماد داریم؛ ولی اعتماد باید واقعی باشد نه فقط سر زبان.
هیچ وقت دوست نداشتید از کار صادرات بیرون بیایید و به سمت کار تولید پیش بروید؟
من در کار واردات کاملا موفق بودم وقتی پیش داییام بودم. او هم در امر صادرات خیلی باهوش بود. اسدالله به من گفت میخواهم شرکتمان صادراتی شود. من هم قبول کردم.
شما که در صادرات سررشته نداشتید چطور قبول کردید؟
من واردات را انجام داده بودم؛ ولی کنجکاو بودم که ببینم صادرات چطور انجام میشود. بر این اساس گفتم چند وقت هم صادرات را انجام دهم ببینم موفق میشوم یا نه. رفته رفته علاقهمند شدم و عادت کردم و ماندگار شدم.
چرا وارد تولید نشدید وقتی خودتان صادرکننده بودید؟
اگر کار تولید را انجام میدادیم از صادرات عقب میافتادیم. باید مرتب حواسمان به کارگر و مواد موردنیاز تولید میبود. نمیشد این کار را انجام دهیم. هر دو سر این موضوع اتفاقنظر داشتیم. حتی به واردات هم علاقهمند نبودیم. سالهای اول فعالیت شرکتمان چندبار واردات هم انجام دادیم. اما بعد از انقلاب گذاشتیم کنار.
مرحوم عسگراولادی بارها گفتهاند که از هیچ بانکی وام نگرفتهاند. شما هم به وام گرفتن اعتقادی ندارید؟
من هم اعتقادی ندارم. ما حاضر نبودیم به هیچ وجه از بانکها وام بگیریم. حساب میکردیم که اگر وام بگیریم، هر چقدر درآمد داریم باید دست آخر به بانک بدهیم. الان همه کارخانههایی را که میبینید بدهکارند بهخاطر وامهای بانکی است. وام بانک هر ساعت بهره میگیرد. اعتقادمان این بود که با پولی که خودمان داریم کار کنیم. اگر هم یک وقت خدایی نکرده پولمان از بین رفت، مطمئن باشیم پول خودمان بوده و از بانک پولی نگرفتهایم.
شما ازدواج نکرده بودید که با هم دوست شدید. درست است؟
بله. هر دو مجرد بودیم. اول ایشان ازدواج کرد و بعد از دو سال من ازدواج کردم. اسدالله با دختر داییاش ازدواج کرد. همان داییاش که گفتم اسدالله در نوجوانی شاگردش بود. ما دو تا دوست دیگری هم داشتیم که در کلاسهای شبانه همکلاسمان بود. او هم شد تاجر فرش. در همان سرایی که من و اسدالله کار میکردیم، او هم نزد حجرهای، شاگردی میکرد. از آنجا بیرون آمد و کاسبی خودش را راه انداخت و شد تاجر فرش. یک روز اسدالله گفت که خواهر این رفیقمان به نظرت چطور است که برویم برایت خواستگاری. گفتم من ندیدهام و نمیدانم. این شد که رفتیم و ایشان را دیدیم و من هم با خواهر دوستم ازدواج کردم. بچههای من و اسدالله با هم بزرگ شدند. همیشه مسافرتهایمان با هم بود.
آقای شمس فرد، حساب و کتاب کردن دو شریک سخت است. شما چطور این کار را انجام میدادید؟ معمولا شراکتها به همین دلیل به هم میخورد و ماندگاری شراکت شما نشان میدهد در این زمینه مشکلی نداشتید.
هر کسی نسبت به سهم خودش برداشت میکرد و هیچکس تا به امروز نمیداند که من و اسدالله هرکدام چقدر از شرکت حساس سهم داریم. البته اسدالله سهم بیشتری داشت. حتما شما هم شنیدهاید که میگویند عسگراولادی ۸ میلیارد دلار دارایی دارد. (با خنده)
این را شما تایید میکنید؟
حرف زیاد میزنند، ولی واقعیت ندارد.
شما هم فعالیتهای سیاسی داشتید، مانند مرحوم عسگراولادی؟
نه؛ من هیچوقت سمت سیاست نرفتم. از این کارها خوشم نمیآمد. کار من نبود و بلد هم نبودم.
ایشان را از فعالیتهای سیاسی منع نمیکردید؟
بعضی وقتها به او میگفتم که این کار را نکن. اما حزب موتلفه بعد از مرحوم حاج حبیبالله ایشان را بردند در این حزب. به او گفتم ببین اسدالله ما تاجریم و با سیاست و سیاسیون فرق داریم. گفت من از سر بیکاری یک ساعت به حزب میروم و با آنها مینشینم و حرف میزنم.
مرحوم عسگراولادی بسیار امیدوارانه صحبت میکردند و همیشه هم سر کار حاضر بودند. خوشحالیم که میبینیم شما هم همچنان با امید به کارتان ادامه میدهید.
اگر امیدوار نباشم که الان نباید پشت این میز مینشستم. باید بیست سال پیش خودم را بازنشسته میکردم و میگفتم من پولم را دارم و نیاز ندارم. خود این امید است که آدم را زنده نگه میدارد. خود این کار که من بیرون بیایم و بهدنبال کارم باشم و درست انجام دهم، یعنی زندگی. اگر بخواهم دو ماه در خانه بمانم، دیگر نمیتوانم راه هم بروم.
چه شد که مرحوم عسگراولادی فوت کردند؟ در حد زمین خوردنشان را میدانیم.
ایشان در خانهشان زمین خورد. شب از خواب بیدار میشود. میافتد و گیجگاهش به دستگیره در اصابت میکند و با سر، زمین میخورد. همسرشان صدای زمین خوردنش را میشنود و بیدار میشود. میبیند که از بینیاش خون میآید. به بچههایش خبر میدهد و فوری او را به بیمارستان میبرند.
ام آرآی انجام میدهند. تشخیص این بوده که سقف مغز خونریزی کرده و باید عمل شود. بچهها اجازه عمل میدهند. عمل هم انجام شد. دو تا سه روز از عمل ایشان گذشته بود؛ ولی هنوز هوشیار نبودند. به دکتر گفتیم چرا به هوش نمیآید؟ دکتر گفت که طبیعی است. خودمان ایشان را در بیهوشی مصنوعی نگه میداریم تا سر التیام پیدا کند. ممکن است یک ماه هم طول بکشد. همه چیز منظم بود. مشکلی هم نبود. چون اسدالله اصلا سابقه هیچ بیماری نداشت. روز هفتم بود که در آن حال، سکته قلبی کرد و قلبش ایستاد. این روزها، نبود اسدالله آزارم میدهد. سخت است دیدن جای خالی اسدالله. نشستن در این دفتر برایم سخت است.
ارسال نظر