۵ فاکتور کلیدی
برای استارتآپهای بدون درآمد یا با درآمد اندک که آینده مشخصی هم ندارند، این ارزشگذاری دشوارتر هم میشود و در کل ارزشگذاری استارتآپها کار پیچیدهای در همه جای دنیا است. سوال مهمی که در ذهن ایجاد میشود این است که چگونه میتوان ارزشگذاری استارتآپ را بهدرستی انجام داد؟ روشهای مختلفی برای ارزشگذاری استارتآپ وجود دارد. در واقع هریک از سرمایهگذاران (فرشته، خطرپذیر و...)، قصد و نیت متفاوتی دارند، پس نمیتوان یک روش خاص و ثابت را در نظر گرفت. بهتر است بدانیم که تفاوت در روش ارزشگذاری بستگی به استراتژیهای سرمایهگذاران دارند، سرمایهگذاران اغلب خواهان سهم متفاوتی هستند که این تفاوت درخواست سهم در نتیجه قصد و هدف ایشان از سرمایهگذاری است. اگر با این پیشفرض که برای سرمایهگذاران معمولا آمار و کمیسازی، در ارزشگذاری بسیار مهمتر از عواملی مثل کیفیت تیم و نیروی انسانی (این عوامل روی تصمیم سرمایهگذاران برای سرمایهگذاری تاثیر دارد نه ارزشگذاری) است را در نظر نگیریم؛ به نظر میرسد پنج فاکتور اساسی در تعیین ارزش یک استارتآپ موثرند:
۱. مشتریان: بهطور خیلی خلاصه؛ تمامی افرادی که مشتری دائم یا جزئی شما هستند، بهعلاوه سهامداران، شرکا، مشاوران و کارمندان، همگی مشتریان کاسبی شما هستند. برای ارزشگذاری استارتآپ؛ میزان کاربری و مشتری-پسندبودن ایده و محصول مهم هستند.
۲. چسبندگی مشتریان: اگر بخواهیم سادهسازی کنیم، چسبندگی مشتریان (Customer Traction) را میتوان با میزان وفاداری مشتریان به محصول/ خدمت مشتریان کسبوکار معادلسازی کرد. آنچه برای ارزشگذاری مهم است، نه تعداد کل کاربران، نه تعداد کاربران فعال، بلکه تعداد «کاربران چسبنده» یا به عبارت دقیقتر، درصد چسبندگی کاربران به تعداد کل کاربران است. یک استارتآپ هرچقدر چسبندگی مشتریان بالاتری داشته باشد، احتمالا درآمد بالاتری و در نتیجه ارزش بالاتری هم خواهد داشت.
۳. وضعیت درآمد عملیاتی: این مفهوم را میتوانیم بهطور خلاصه درآمدی بدانیم که بهطور مستقیم از فعالیتهای اصلی کسبوکار حاصل شده باشد (درآمدهای غیرعملیاتی برای کمتر سرمایهگذاری مهم هستند) در ارزشگذاری، تقریبا هیچچیزی مهمتر از درآمد عملیاتی استارتآپ نیست.
۴. پلتفرم : منظور از پلتفرم، صرفا بستر انجام کار است، بستری که بدون وجود آن، اصلا امکان ارائه محصول/ خدمت وجود ندارد. از نگاه افراد فنی، پلتفرم همه چیز است؛ اگر بدانیم که همه پلتفرمها قابلیت دستیابی و همه تکنولوژیها قابلیت کپی شدن را دارند، پس باور این مساله سخت نیست که بازار تعیینکننده قیمت استارتآپ است، پس استارتآپی که تکنولوژی کمنظیری را توسعه داده ولی هنوز مشتری ندارد، نباید ادعای ارزش میلیاردی کند. استیو جابز میگوید: اگر بهترین محصول را هم تولید کردید، باید نگاهتان به بازار باشد که آیا به فروش میرود یا نه.
۵. معروفیت : معروفیت و تجربهای که یک فرد مثل مارک زاکربرگ دارد آنقدر زیاد است که نیازی نیست بدانیم ایده بعدی وی چیست. همین که این شخص میخواهد وارد کاری شود خیلی خوب و قابل اعتماد و اطمینان است. امروزه در بازارهای مالی، ۹ روش کاربردی برای ارزشگذاری کاسبیها استفاده میشود که در ادامه بهصورت خیلی خلاصه و در حد کاربردی به پرکاربردترین این روشها (۸ مورد) اشاره میشود:
۱. Scorecard: در این روش از میانگین ارزشگذاری که برای دیگر استارتآپهای فعال در این حوزه و در همین سطح کاری انجام شده، برای ارزشگذاری استارتآپ فعلی استفاده میشود. حتما باید در انتخاب استارتآپها برای محاسبه میانگین دقت داشت؛ چراکه باید حتما در یک سطح از پیشرفت کار باشند. در این روش موارد: قدرت تیم مدیریتی، اندازه فرصت موجود، محصول/ تکنولوژی، فضای رقابتی، بازاریابی/ فروش، نیاز به سرمایه مجدد و اضافه؛ به همراه درصد اهمیت هرکدام مورد بررسی و ارزیابی قرار میگیرند.
۲. DCF: روش DCF تحلیلیترین و دقیقترین روش ارزشگذاری است. در این روش بهخاطر اینکه روشهای اصلی علم اقتصاد مورد استفاده قرار میگیرد تا حدود زیادی قابل اطمینان و اتکا است.در این روش به مجموعه دادههای بسیار زیادی نیاز است؛ از جمله فروش، کاربران، هزینهها، در نظر گرفتن ریسکهای سیستمی، اندازه بازار، مقدار ترمینال، الگوی رشد، مدل درآمدی و قیمتگذاری، نرخ تبدیل، ساختار هزینهای، حاشیه سود.
۳. Revenue Multiple: اگر بخواهید خیلی دقیق همه چیز را محاسبه کنید باید مجموعه بسیار زیادی داده در اختیار داشته باشید، مراحل مختلفی از آزمایش را طراحی کنید، استراتژیهای مختلف را پیدا کنید، تحلیلهای اقتصادی انجام دهید، تستهای قدرتسنجی درونی و بیرونی انجام دهید، مقدار سود از چه ماهی تا چه ماهی، پیدا کردن نقطه سر به سر و... معمولا Revenue Multiple برای کسبوکارهای تاسیس شده و قدیمی در بازار مقداری بین ۵/ ۰ تا ۲ برابر است. البته شرکتهای فعال در حوزه تکنولوژی محدودهای بین ۱ تا ۵ دارند.
۴. Analytical Benchmarking: روش بنچمارک کردن یک فرآیند حساس است. در این روش فاکتورهای تطبیق را در نظر میگیرند تا درصد خطا کم شود. فاکتورهای تطبیق شامل: اندازه بازار، حساسیت قیمت، مرحله پیشرفت، تشابه ارزش پیشنهاد و فضای رقابتی هستند. بهتر است استارتآپی که بیشترین نزدیکی و تشابه را دارد و قبلا ارزشگذاری شده است انتخاب شود.
۵. Cost to Duplicate: عملا در این روش یک مقایسه بین خرید و ایجاد استارتآپ انجام میشود. در واقع یک سرمایهگذار بیشتر از مقدار هزینهای که باید برای ایجاد یک کسبوکار متحمل شود برای خرید همان کسبوکار پول پرداخت نمیکند.
۶. Market Fair Value: در اصل هدف ما در ارزشگذاری، برچسب زدن روی ارزش مادی یک استارتآپ است. گاهی اوقات ممکن است که دیگران روی کسبوکارهای این حوزه ارزشگذاری انجام داده باشند که در اینصورت میتوان گفت تا حدودی قیمتها از قبل در هر صنعت تعیین شدهاند.
۷. First Chicago: در این روش سه حالت: ۱. حالت موفقیت، ۲. شکست، ۳. زنده ماندن، در نظر گرفته میشود و به هرکدام از آنها مقادیر احتمالی نسبت میدهند. پس از انجام این برآوردها، برای هر کدام از حالتها عددهای متفاوتی بهدست میآید. سپس از آنها میانگین و میانگین وزنی گرفته میشود.
۸. VC Method: فرض کنید یک VC میخواهد روی یک شرکت حوزه تکنولوژی به میزان یک میلیون دلار سرمایهگذاری کند. همچنین فرض کنید که هیچ سرمایه دیگری تا ۵ سال آینده نیاز نیست. انتظار میرود که این شرکت در ۵ سال آینده ۵/ ۱ میلیون دلار درآمد داشته باشد. این VC انتظار نرخ بازگشت ۲۵ درصدی دارد. با دانستن این موارد، این VC باید خواستار چه مقدار سهم باشد؟ این VC باید به اندازهای از این شرکت سهم داشته باشد که در سال ۵ نرخ بازگشت ۲۵ درصدی از سرمایه خود داشته باشد؟ یادداشت را با ذکر جملهای از استیو جابز به پایان میرسانم: زمانیکه ۲۴ ساله بودم ۱۰ میلیون دلار و در ۲۵ سالگی ۱۰۰ میلیون دلار سرمایه بهدست آورده بودم. اما این اصلا مهم نبود. چون هدف من پول نبود. درست است که پول خیلی مهم است و شما میتوانید سرمایهگذاریهای خوبی بکنید. اما در آن مقطع زمانی پول برای من مهم نبود. چیزی که مهم بود شرکت بود و محصولاتش. برای همین سهام اپل را در آن زمان نفروختم.
ارسال نظر