خاطرات سعید نفیسی از نسیم شمال
بانگ بلند روزنامهنگار مشروطهخواه
مردی به زبان بسیار ساده عوامفهم با منطقی عجیب و دلاوری باورنکردنی بر دستگاه استبداد میتاخت و اندک هراسی از آن نیرویی که از هرگونه جنایت خودداری نمیکرد، نداشت. ما کودکان این اشعار را از بر میکردیم، اما نمیدانستیم گوینده آنها کیست. نمیدانم این اشعار از کجا و به چه وسیله بهدست ما میرسید؛ در هر صورت کودکان هم سن من آن را به یکدیگر میدادند.سالها گذشت؛ این اشعار تا روزی که وارد زندگی شدیم، در ذهن ما بود. آن روزهایی که من وارد زندگی شدم، در سراسر تهران بیش از سه، چهار چاپخانه حروف سربی نبود. یکی از آنها چاپخانه کوچکی بود تقریبا روبهروی سبزهمیدان که اغلب در سر راه من بود و «مطبعه کلیمیان» نام داشت.
تمام چاپخانه عبارت از دو در دکان بود که به هم راه داشت. در یکی از آنها ماشین چاپ و حروفچینها را جا داده بودند. در دکان دیگری میزی با دو، سه صندلی چوبی مندرس و یک دستگاه تلفن دیده میشد.روزی با یکی از دوستان از برابر این چاپخانه میگذشتیم؛ در پشت آن میز، مردی دیدم که ۴۰ ساله مینمود و سر فرو برده و به اصطلاح «غلطگیری» میکرد. عمامه سیاه کوچک، قبای آبی پررنگ و عبای سیاه کارکرده در بر داشت. تنومند و تا اندازهای فربه بود. ریش جوگندمی خود را تقریبا از ته زده بود. پیشانی برجسته و گونههای پرگوشت و لبان برآمده و بینی تقریبا پهن و چشمان درشت داشت. قد او متوسط و چهارشانه بود.آن دوست مرا نگاه داشت و آن مرد را به من نشان داد و گفت: این سید را میبینی؟ سید اشرف، مدیر روزنامه نسیم شمال، همین است. میخواهی با او آشنا شوی؟
من از خدا میخواستم، زیرا که روزنامه او در آن زمان در اوج شهرت و رواج خود بود. تازه دانسته بودم که گوینده آن اشعار دلیرانه بسیار ساده و بسیار دلنشین که حتی کودکان ۱۰، ۱۲ ساله را نیز تسخیر کرده بود، همین سیداشرفالدین گیلانی، مدیر روزنامه نسیم شمال است.این روزنامه از صدر تا ذیل، شعر بود و همه اشعار را همان سیداشرف معروف میساخت. تردیدی نیست که وی مبتکر و موسس سبک بسیار مهم و بسیار موثر و بسیار دلپذیری در شعر فارسی است و جای آن دارد که مقام بسیار مهم و شامخی در شعر برای او قائل بشویم. تا پیش از او شعر تنها زبان خواص برای خواص بود. سیداشرفالدین نخستین کسی در زبان فارسی است که نوعی خاص و ممتاز از شعر پدید آورده است که نهتنها الفاظ آن، بلکه معانی آن هم در دل عوام که خواندن و نوشتن نمیدانند، مینشیند. این اقبال عظیمی که سالهای دراز مردم ایران به شعر او داشتهاند و ما را در کودکی نیز مسحور کرده بود، از اینجاست. ما وارد دفتر چاپخانه شدیم. دوست من توجه وی را به ما جلب و مرا به او معرفی کرد. آن مرد که وی را از بزرگان روزگار میدانم، با کمال سادگی و فروتنی برخاست. لبخندی در چهره او دیدم که تازه بود و حتی در سختترین مراحل زندگی از او جدا نشد. دست پرگوشت و انگشتان کوتاه و درشت خود را به سوی من دراز کرد.
فورا بیرون رفت و شاگرد قهوهخانهای را که مجاور چاپخانه بود، صدا کرد و سه استکان «چای قندپهلو» سفارش داد. دیری نگذشت که پسربچهای با سه استکان که در نعلبکی آنها چهار حبه قند کوچک گذاشته بود، وارد شد. سید گفت: اجازه بدهید تا چای میخورید، من این ستون آخر روزنامه را غلطگیری کنم.وقتی که از کار فارغ شد، اصرار کردم از اشعار تازهای که در این شماره روزنامه هست، برای ما بخواند. باور کنید به شکل عجیبی خود را جمع کرد، مانند کودکی که از مردان مسن پرهیز میکند. سر را به زیر افکند و در همان حال با کمال حجب و با لحنی بسیار گیرنده گفت: «اینها برای شماها نیست، برای این بچههاست» و با دست مردمی را که در خیابان رفت و آمد میکردند، نشان داد. من از اینجا دانستم که این مرد بزرگ است، بسیار بزرگتر از آنچه من تصور میکردم.
با آنکه میداند سخن او چگونه در مردم روزگار جادو میکند و از هر افسونی در جامعهگیراتر است، تا این اندازه ساده است و اندک کبر و غروری از این همه شهرت در او راه نیافته است.سیداشرفالدین بهطور منظم هر هفته چهار صفحه روزنامه نسیم شمال را که تقریبا سراسر آن شعر بود، در همان مطبعه کلیمیان چاپ میکرد و انتشار میداد. قیمت تکفروشی آن نخست پنج شاهی بود و در اواخر شش شاهی (۳۰۰ دینار آن وقت) میفروخت. روزی که نسیم شمال درمیآمد، ۱۲، ۱۰ بچه ۱۱ ساله در مدخل مطبعه کلیمیان صف میکشیدند و سید بهدست خود روزنامه را در میانشان تقسیم میکرد و عصر آن روز با کمال درستکاری پولهایی را که از فروش روزنامه خود بهدست آورده بودند، به او میدادند. سید با همین پول این هفته را به آن هفته میرساند. نمیدانم چه سحر و کرامتی در کار سید بود که این کودکان بیکس و ضامن را به کمال درستی و امانت عادت داده بود و هرگز یک تن از ایشان یک دینار در معامله خود با سید تخلف نکرد.
آبگوشتهای چرب و «منقل فرنگی»
تا پایان جنگ دوم جهانی سید در تهران منتهای شهرت را داشت؛ با این همه در کمال سادگی و قناعت میزیست. سالها حجرهای در مدرسه صدر در جلوخان مسجد شاه داشت و ما آنجا نزد وی میرفتیم. روزهای جمعه معمولا ما را در همان حجره میپذیرفت و گاهی روی منقل آهن سیاه، که آن زمان «منقل فرنگی» میگفتند، آبگوشت چرب پر از آجیل و گاهی هم طاس کبابی میپخت. مخصوصا علاقهای داشت که در آبگوشت قیسی و برگه هلو و برگه زردآلوی بسیار بریزد. آبگوشت را در سه کاسه لعابی میکشید و در بادیه مس نخود، لوبیا و گوشت آن را با گوشتکوب بسیار کارکردهای میکوبید و گوشتکوبیده را هم سر سفره میگذاشت. همیشه در سفره او پنیر، سبزی و ماست هم بود. تابستانها اغلب انگور عسکری و زمستانها همیشه حلوا ارده بر سر سفره داشت.
ارسال نظر