فابویه؛ مامور تاسیس کارخانه توپریزی در اصفهان
صنعتگر تنها
این روایت، توصیفی است مجمل از یکی از همراهان هیات مستشاران ژنرال گاردان که در زمان فتحعلیشاه قاجار به دستور ناپلئون بناپارت از فرانسه به ایران سفر کرد و مامور تاسیس کارخانه توپریزی در اصفهان شد؛ فابویه فرانسوی که قصه کوشش و تکاپوی او در کارخانه کوچکش در شهری دور از پایتخت، از قصه و سرگذشت دومین شاه بزرگ قاجار با آن ریشبلند جذاب و آن همه افسانه مهآلود اطرافش شیرینتر و شنیدنیتر است. قصه مردی که در میان خیال و خاطره، بهرغم کارشکنیهای ایرانیان و تنها با یک نشان خورشید که فتحعلیشاه به او داده بود و چند شمش مس توپهای جنگی افسانهایاش را ساخت و به کمک روستاییان به طهران انتقالشان داد، آن هم درست وقتی که ناپلئون سیاست نزدیکی به دربار ایران را رها کرده بود؛ درحالیکه مدتی پیش با اطمینان تصریح کرده بود که فرشتگان آسمانی دوستی میان ایران و فرانسه را توصیه کردهاند: «من باید باور کنم فرشتگانی که پاسبان سعادت دولند، خواستار آنند که من با مساعی که تو در تامین قدرت مملکت خویش بهکار میبری یاری کنم؛ زیرا در یک زمان در اذهان ما خطور کرده است. {...} باید تن به قضای در آسمان داد زیرا که پادشاهان را برای آن قرار داده است که ملل را سعادتمند کنند و چون قرن به قرن مردان بزرگ را بهوجود میآورد، این قاعده را برایشان هموار میکند که با یکدیگر همداستان شوند، تا اینکه مقاصد ایشان، مفاخر ایشان را بیشتر رونق دهد و ارادهای را که در نیکوکاری دارند تقویت کند.»
بناپارت در این نامه بهویژه بر نقش مستشاران خود بهعنوان انتقالدهندگان شادی و افتخار و امنیت به مردم ایران تاکید کرده و مینویسد: «من از اخلاق ایرانیان آگاهم و میدانم که با شادی و به سهولت آنچه را که لازم است برای افتخار و امنیت خود فرامیگیرند و میآموزند. امروز ممکن است سپاهی مرکب از ۲۵ هزار بیگانه ایران را قتل و غارت کند و شاید آن را به خود منقاد سازد؛ ولی وقتی که رعایای تو ساختن اسلحه را بدانند و سربازان تو تربیت شوند که به مجموع حرکات سریع و منتظم جمع شوند و متفرق شوند، وقتی که بتوانند از آتش توپخانه متحرکی در جنگ استفاده کنند {...} من از تو خواهشمندم خدمتگزار باوفایی را که نزد تو میفرستم خوب پذیرایی کن...»
اما قصه فابویه از آنچه امپراتور سرزمینش در این نامه بر آن تصریح داشته، دور است؛ تنهایی و بیپناهی فابویه در کارخانهاش در اصفهان و بیمهریهای منتسبان به فتحعلیشاه در تعامل با او به خوبی نشان میدهد که نه تنها دربار ایران متوجه اهمیت آتش توپخانه متحرکی که بناپارت از آن سخن گفته، نشدهاند، بلکه افزون بر این فتحعلیشاه اقدامی جدی برای پذیرایی خوب و شایسته از خدمتگزار باوفای بناپارت در اصفهان انجام نمیدهد؛ با این حال فابویه موفق میشود عرادههای توپ جنگی دستسازش را با اقتدار و همچون مردی افسانهای در بیکرانه بیابانهای ایران به حرکت درآورد؛ درحالیکه ایرانیان نه کارخانه توپریزی داشتند و نه زرادخانه و تنها چند توپ قدیمی در ایران برای تزئین عمارتهای نظامی بهکار میآمد که سالها پیش شاهعباس از پرتغالیها گرفته بود یا در جنگهای روس و ایران از روسها به غنیمت گرفته شده بود و در این میان تنها توپ در خور اعتنای دربار ایران هم همچون ندیمی محبوب همیشه همراه شاه بود و استفاده جنگی نداشت.
سعید نفیسی روایت میکند: «هنگامی که فابویه را مامور توپخانه ایران کردند وی اختیارات تام برای این کار خواست و فتحعلیشاه اختیارات را به او داد. قرار شد وی به اصفهان برود و در آنجا کارخانه توپریزی تاسیس کند و پول و لوازمی را که برای این کار لازم است در آنجا به او بدهند و کارگران و توپچیانی را که لازم دارد همانجا اجیر کند و در پایان سال پنجاه عراده توپ کامل دارای همه وسایل شبیه به همان توپ روسی که در نظر فتحعلیشاه این همه عزیز بود تحویل بدهد.»
قصه فابویه حکایت از آن دارد که در اصفهان فرامین شاه بزرگ مملکت به درستی اجرا نمیشود، نه امکانات کافی در اختیار مستشار فرانسوی میهمان قرار میگیرد و نه کارگران و توپچیان تخصص و مهارتی دارند که به درستی به یاری فابویه بشتابند، بلکه بیشتر ناظرانی دستپاچه و نابلدند که به تماشای تقلاهای مرد بیگانهای آمدهاند که بیش از آنها برای ساختن توپهای جنگی و دفاع از ایران مصمم است؛ چراکه آنها قادر به درک این ماجرا نبودند که فابویه همه این رنجها و محرومیتها را برای کشور خودشان به جان میخریده و به سوگند افسری خود وفادارانه پایبندی نشان میداد. روایت شده است که «فابویه در اصفهان به کلی تنها و بیکس بوده و از اطرافیان خویش همواره مینالیده است. آنها که ممکن بوده است با او محشور باشند به قول خود او سوداگران ناکسی بودند که از همه کشورها آمده بودند.
اگر به او نزدیک میشدند برای سودجویی بود و اگر به او تملق میگفتند از او توقعی داشتند. در نامهای که فابویه به پدرش نوشته میگوید چندین بار خواستهاند هدایای گرانبها به او بدهند ولی او رد کرده است؛ زیرا یا برای کارهایی بوده است که میباید بکند یا برای کارهایی که نباید بکند. به همین جهت همیشه مجبور بوده است کسانی را که به او رجوع میکردهاند به خشونت از خود براند. فابویه در نامههای متعددی که از اصفهان به کسان خود نوشته از مردم این شهر بدگویی فراوان کرده و میگوید که اعیان شهر همواره با بیان پرکنایه و استعاره و مبالغه و اغراق با او سخن میگفتهاند، نزد او میرفتهاند، قلیان میکشیدهاند و تحفه و هدیه بسیار برای او میبردهاند ولی در حقیقت او را فریب میدادهاند و میکوشیدهاند او را در پیشرفت کارش مانع شوند.»
جالب اینجا است که اصلانخان، رئیس توپخانه شهر که باید زمینه را برای فعالیتهای فابویه هموار کند، دوستی و همراهیاش به رگ زدن و تنقیه و نبض گرفتن مستشار فرانسوی خلاصه میشده است و البته این داده و دادههای مشابه دیگر در واقع بسترهای جامعهای را مینمایاند که فتحعلیشاه قاجار بر آن مسلط شد چنانچه خود فابویه نیز در سفرنامهاش عرصهای مییابد تا درباره رنج و اندوه فرودستانی روایت کند که بیشترینه مردم شهری همچون اصفهان را در برمیگرفتهاند و به این ترتیب سفر فابویه از پاریس به اصفهان افزون بر ساخت آن چند عراده توپ جنگی یک فایده دیگر هم برای تاریخ ایران داشته و چه بسا ملموستر از فایده اول که همانا روایت بخشی از تاریخ اجتماعی ناگفته روزگار فتحعلیشاه قاجار است؛ روایتی از مردمی مسکین که نظام پادشاهی قاجار هیچ قدمی برای خوشبختیشان بر نمیداشته است: «تنها سه، چهار تن هستند که مال این مردم را میربایند و اینها بیچارگانی هستند که نتوانستهاند از این شهر بروند وگرنه هرکس توانسته جان و مال خود را از دست اینها به در برده است. من کاخهای بسیار بزرگ آیینهپوشی دیدهام که هنوز قسمتی از نقاشیهای آنها باقی است و چون با چکمه در آنجا سیر میکردم چند تن مرا لعنت میکردند که قصرهای شاهان را آلوده میکنم.
بازارهای بسیار بزرگ دیدهام که وقتی مملو از هرگونه متاع مردم صنعتگر هنرمندی بوده و امروز تنها قدری میوه در آنها هست و جز آن چیز دیگر نیست. اگر مدتی درین جا بمانم حتما چهره من از غم و حسرت چین برخواهد داشت، زیرا که گرداگرد خویشتن جز مردم مسکین دیگر کسی نمیبینم.» این بیکسی و بیپناهی خود را در کار توپریزی نیز به روشنی نشان داده بود چنانکه حاکمان اصفهان تنها عمارتی حکومتی به فابویه دادند و کاروانسرایی هم برای کارهای کارخانه در اختیارش نهادند و درباره پیدا کردن کارگر ماهر و هموار کردن بقیه مسیر هیچ قدمی برداشته نشد و از همین روست که «فابویه باید توپ بریزد و آنها را تراش بدهد و سوراخ کند و پایه و صندوق برای آنها بسازد و برای این کار نه تنها هیچ یک از ماشینهای ساخت اروپا در اختیار او نبود بلکه سادهترین و لازمترین وسایل را هم نداشت و کارگرانی که با او بودند نمیتوانستند این وسایل را آماده کنند. یکی از آنها هرگز پرگار بهدست نگرفته بود و هیچ کدام لایق آن نبودند که چیزی از آهن بسازند.»
و اینجا بود که مرد فرانسوی در خاطرات کودکی خود غرق شد و کوشید در خیال راهی برای ادامه فعالیت خود پیدا کند: «یادش آمد که در کودکی که در پونتاموسون ولادتگاه خود بوده است، پیرون نامی نجار همسایهشان بوده و وی برای تفریح و سرگرمی مدتها در دکان او چوب تراشیده و این کار را یاد گرفته و اینک میتواند از آن استفاده کند. {به این ترتیب} فابویه نخست با دست خود یک گلکش و یک مته و یک چرختراش ساخت و کارگران را واداشت از آنها تقلید کنند. حتی برای پیش بردن ساختمانهایی که نقشه آنها را کشیده بود ناچار شد خود دست بهکار بنایی بزند. برای ساختن تکههای لازم و مخصوصا برای ماشینهای فلزی نه تنها مجبور شد نقشه آنها را بکشد و نمونههایی بسازد، بلکه اشیاء را خود سوهان بکشد و به آن درجه از دقتی که لازم داشت و کارگران از عهده آن برنمیآمدند و حتی فایده آن را هم نمیفهمیدند، دربیاورد.»
جز خاطرات کودکی، دانش فابویه از اندک امکانات اطرافش که در عالم خواب و بیداری به آنها میاندیشیده است نیز روزنه دیگری است که او را به تلاش وامیداشته، چنان که روایت شده است که وقتی از کارآمدی قالبهای گلی دستساز خود ناامید شد در بدخوابی شبی که از تبی سخت رنج میبرد، به این فکر افتاد که «میتواند کورههای کهنهای را که سابقا انگلیسیها در اصفهان ساخته بودند با مختصر تغییری برای این کار آماده کند.» و این همان نقطه جالب روایت فابویه است از همکاری ناآگاهانه میان دو دشمن: انگلیس و فرانسه در شهری در قلب ایران. و در این میان این همکاری برای حصول به نتیجه کافی نبود بلکه «برای ساختن مفرغ محتاج به قلع و مس بوده است. عبداللهخان نایبالحکومه که باید قلع و مس را تهیه کند چند هفته او را معطل کرده است و برای اینکه در این راه خرجی نکند دستور داده است هر چه دیگ در اصفهان هست از مردم بگیرند. فردای آن روز مردم شهر با چشمان اشکآلود دیگهای خود را آوردهاند. فابویه از این منظره متاثر شده مردم را با دیگهایشان برگردانده و خود خشمگین نزد نایبالحکومه رفته است و در نامهای مینویسد: من به او گفتم که همان روز به طهران برمیگردم و مخالفت او را به شاه میگویم.»
فابویه شادمان و خوشبین وقتی به زحمت و پس از روزهای متمادی و به کمک مردم روستایی مسیر بیست عراده توپش را به تهران منتقل کرد، دریافت که فتحعلیشاه دیگر دلبستگی به فرانسه ندارد چون فهمیده است ناپلئون درحال سازش با روسها و خیانت به ایران است و از همین رو فتحعلیشاه که نمیدانست فابویه در میان خاطرات و خیالاتش، به تنهایی و در رنج توپها را ساخته است بهانه میآورد که توپها بهکارشان نمیآیند چون «وی صندوقهایی ساخته است که برای بردن آنها دو اسب لازم است و از او میخواستند کاری بکند که یک اسب کافی باشد.»
ارسال نظر