لزوم تحول بنیادین در علم اقتصاد

بخش بزرگی از آنچه به عنوان دانش مرسوم در اقتصاد مطرح می‌شود، در مورد نحوه‌‌ عملکرد اقتصاد و پیامدهای سیاست‌‌‌ها، در خوش‌بینانه‌‌‌ترین حالت گمراه‌‌‌کننده و در بدبینانه‌‌‌ترین حالت، کاملا نادرست است. طی چند دهه‌‌ گذشته، یک گروه قدرتمند و بانفوذ در درون این رشته‌‌ علمی، اقدام به انتشار ناقص حقایق و حتی دروغ‌‌‌هایی در مورد بسیاری از مسائل حیاتی کرده است. درک عمیق درباره نحوه‌‌ عملکرد بازارهای مالی و کارآمدی آنها بدون وجود مقررات، پیامدهای پیچیده‌‌ سیاست‌‌‌های مالی در سطح کلان و توزیع درآمد، تاثیرات چندگانه‌‌ آزادسازی بازار کار و دستمزد بر نرخ اشتغال و بیکاری، خسارات جبران‌‌‌ناپذیر زیست‌‌‌محیطی ناشی از الگوهای غالب تولید و مصرف و رابطه میان سخت‌‌‌گیری در حقوق مالکیت فکری و پیشرفت‌‌‌های فناورانه، همگی از جمله‌‌ ابهامات و پیچیدگی‌‌‌های حوزه‌‌ اقتصاد به شمار می‌‌‌روند. چرا این اتفاق می‌‌‌افتد؟

حذف مفهوم قدرت از مباحث اقتصادی، باعث تقویت ساختارهای قدرت موجود و تداوم عدم‌تعادل‌‌‌ها می‌شود. این امر به نادیده گرفتن مسائل کلیدی مانند عدم‌تعادل قدرت بین سرمایه و کارگر، بهره‌‌‌برداری غیراصولی از منابع، تبعیض در بازار کار، سوءاستفاده‌‌ بخش خصوصی از قدرت بازار، استفاده از نفوذ سیاسی برای منافع اقتصادی خصوصی و توزیع نابرابر اثرات سیاست‌‌‌های مالی و پولی منجر می‌شود. با وجود انتقادهای موجود به تولید ناخالص داخلی به عنوان معیاری برای پیشرفت، همچنان به دلیل سهولت اندازه‌‌‌گیری، از آن استفاده می‌شود.

حقایق ناخوشایند

گرایش نگران‌‌‌کننده‌‌ دیگری که وجود دارد، نادیده گرفتن اهمیت حیاتی «فرضیه‌‌‌ها» در به دست آوردن نتایج تحلیلی و ارائه آنها در مباحث سیاستگذاری است. اکثر اقتصاددانان نظریه‌‌‌پرداز جریان اصلی ادعا می‌کنند که از مفروضات نئوکلاسیک اولیه مانند رقابت کامل، بازده‌‌‌های ثابت به مقیاس و اشتغال کامل که هیچ شباهتی به عملکرد اقتصاد دنیا واقعی ندارد، دور شده‌‌‌اند. با این حال، این مفروضات غیرواقعی همچنان در مدل‌‌‌هایی که آشکارا یا به طور ضمنی، مبنای بسیاری از تجویزهای سیاستی قرار می‌‌‌گیرند، به کار می‌روند. این فشارها و انگیزه‌‌‌ها، مانع از آن می‌‌‌شوند که بسیاری از افراد بااستعداد، به طور جدی اقتصاد را مطالعه کرده و عملکرد آن و پیامدهایش بر مردم را درک کنند و آنها را به سمت آنچه تنها می‌‌‌توان «دنباله‌‌‌گیری‌‌‌های کم‌‌‌اهمیت» نامید، سوق می‌دهند.

بسیاری از مجلات علمی برتر مقالاتی تخصصی منتشر می‌کنند که تنها یک فرضیه‌‌ کوچک در مدل آنها تغییر کرده است یا از یک آزمون متفاوت استفاده کرده‌‌‌اند و عناصری که مدل‌‌‌سازی‌‌‌شان دشوارتر است یا سبب آشکار شدن حقایق ناخوشایند می‌شوند، حتی اگر به درک بهتر واقعیت اقتصادی کمک کنند، به‌سادگی کنار گذاشته می‌‌‌شوند. محدودیت‌ها یا نتایج بنیادین، به جای اینکه به عنوان مسائلی که باید به آنها پرداخته شود ارائه شوند، به عنوان اثرات خارجی ارائه می‌‌‌شوند. اقتصاددانانی که عمدتا با یکدیگر صحبت می‌کنند و سپس یافته‌‌‌های خود را به سیاستگذاران تبلیغ می‌کنند، به‌ندرت مجبور به زیر سوال بردن این رویکرد می‌‌‌شوند. در نتیجه، عوامل موثر بر اقتصاد که ذاتا پیچیده و بازتاب‌‌‌دهنده‌‌ تاثیرات تاریخ، جامعه و سیاست هستند، در پرتو این پیچیدگی مورد مطالعه قرار نمی‌‌‌گیرند. در عوض، در مدل‌‌‌های ریاضی قابل‌‌‌تحلیل جای می‌گیرند؛ حتی اگر این کار باعث شود هیچ شباهتی به واقعیت اقتصادی وجود نداشته باشد.  البته باید گفت برخی از اقتصاددانان موفق جریان اصلی، به این روش اعتراض کرده‌‌‌اند، اما تاکنون نقش چندانی در تغییر آن نداشته‌‌‌اند.

سلسله‌مراتب قدرت و تبعیض

حاکمیت سلسله‌‌‌مراتب قدرت درون این رشته‌‌ علمی، مانع ظهور و گسترش نظریه‌‌‌های جایگزین، تبیین‌‌‌ها و تحلیل‌‌‌های جدید شده است. این امر، همراه با سایر اشکال تبعیض مانند جنسیتی، نژادی و... به حذف یا حاشیه‌‌‌نشینی دیدگاه‌‌‌های جایگزین منجر شده است. در این میان تاثیر موقعیت جغرافیایی بسیار چشمگیر است. جریان اصلی اقتصاد از نظر اعتبار، نفوذ و توانایی تعیین محتوای این رشته و جهت‌‌‌گیری آن به طور کامل تحت سلطه‌‌ آتلانتیک شمالی، به‌ویژه ایالات‌متحده و اروپا قرار دارد. دانش و مشارکت عظیم اقتصاددانان مستقر در سایر کشورهای جهان در تحلیل اقتصادی، به دلیل پیش‌‌‌فرض نانوشته مبنی بر اینکه دانش واقعی از شمال نشأت می‌گیرد و به بیرون سرایت می‌کند، تا حد زیادی نادیده گرفته می‌شود.