نقش سیاست خارجی در راهبرد توسعه

اکنون دولت تازه‌ای که در ایران بر سر کار آمده و دولت جدید آمریکا هم به‌زودی فعالیت خود را آغاز می‌کند، در مقابل هم چه سیاست‌هایی را در پیش می‌گیرند؟ در هفته گذشته سایت فارن‌افرز که در واقع اندیشکده سیاست خارجی آمریکا محسوب می‌شود، دو مقاله نسبتا مفصل درباره نوع مقابله با چالش‌های ایران منتشر کرد. در مقاله اول که ریچارد نفیو، معمار تحریم‌های هوشمند در زمان باراک اوباما، نوشته بود، توصیه کرد که دولت ترامپ از فرصت پیش‌آمده در ایران بهره‌برداری کند و راه سازش را در پیش بگیرد. در مقاله دوم که به قلم ریچارد هس بود به ایران توصیه شده بود که او هم فرصت‌های مطلوب را نسوزاند. حال سیاست خارجی و دیپلماسی دولت چهاردهم و حکومت تا چه اندازه می‌توانند چالش‌های موجود را برطرف سازند؟  به نظر می‌آید چالش‌هایی که میان ایران و آمریکا وجود دارد، به سادگی برطرف نشود. عدم اعتمادی که میان دو طرف هست - البته از طرف ایران بیشتر - را می‌توان از مهم‌ترین دلایل عدم ارتباط بین دو کشور دانست. هرچند که در کنار این موضوع نمی‌توان از شیطنت کشورهای منطقه و اسرائیل صرف‌نظر کرد.

اما در این میان تجربه‌های تاریخی چه می‌گویند؟ آیا نمی‌توان از تجربه‌های تاریخی درسی آموخت؟ آیا پیش از این کشورهایی بوده‌اند که «نبود یک دیپلماسی مناسب» باعث شده که وارد جنگ شوند یا آنکه سبب شکست سیاست‌هایشان شود؟ یا بالعکس آیا کشورهایی بوده‌اند که تغییر دیپلماسی سبب قدرتمندتر و قوی‌تر شدنشان شده باشد؟ برای شروع این بحث بهتر است نگاهی به دیپلماسی برخی از کشورهای جهان که با چالش‌های جدی مواجه بودند، بیندازیم و ببینیم چگونه چالش‌های خود را برطرف کردند یا چالش‌ها آنها را با چه تنگناهایی مواجه کرده است؟

چین

در سال۱۹۶۲، زمانی که جهش بزرگ دولت کمونیستی چین با شکست مواجه شد، دنگ شیائوپینگ، از سیاستمداران وقت ارشد حزب کمونیست چین، طنزی را گفت که حدود ۳۰سال بعد سرلوحه سیاستگذاری‌های اقتصادی این کشور شد. او گفت: «مهم این نیست که گربه سیاه یا سفید باشد، مهم این است که موش بگیرد.» برای کشور بزرگ چین با جمعیت بیش از یک‌میلیارد و ۳۰۰میلیون نفر، مهم چگونه سیر کردن شکم‌های مردم گرسنه خود بود. در طول دوره حکومت مائو بر چین، سیاست‌های حکومت چین بیشتر مبتنی بر «ایده» و «آرمان»های کمونیستی بود.

در این مسیر آنچه اهداف را تعیین می‌کرد، آرمان‌ها بود؛ آن هم بدون در نظر گرفتن واقعیت‌ها. زمانی که مائو به دنبال اول شدن در جهان بود، بیشتر از آنکه سیاست‌های واقع‌بینانه را مد نظر قرار دهد، آرمان‌های دست‌نیافتنی را مد نظر قرار می‌داد و برحسب آنها به جلو می‌رفت؛ اما واقعیت‌ها به تدریج خود را نشان دادند. در جهش بزرگ آنچه رخ داد قحطی و مرگ‌ومیرهای مردم بود. چهار سال پس از شکست جهش بزرگ، مائو انتقام این شکست را در انقلاب فرهنگی که در اواسط سال۱۹۶۶ رخ داد، گرفت و باز آنچه رخ داد، تصفیه‌های سیاسی بود؛ زیرا فکر می‌کرد نفوذ اندیشه و فرهنگ امپریالیستی مانع توفیق جهش بزرگ شد و البته در این تصفیه از دنگ شیائوپینگ هم که طنز تئوری گربه را گفته بود، انتقام گرفته شد.

بعد از مرگ مائو و رهبر شدن دنگ شیائوپینگ در سال۱۹۷۹، راه برای آزاد‌سازی اقتصاد باز شد. اولین راهکار برای اجرای این سیاست، تغییر دیپلماسی بود. البته پیش از این با تدبیرهای چو ئن لای قبل از روی کار آمدن دنگ شیائوپینگ راه برای تغییر دیپلماسی باز شده بود. سفر هنری کیسینجر به چین و به دنبال آن سفر ریچارد نیکسون در سال۱۹۷۲ و دیدار با مائو از رویدادهای مهم و نقطه عطف در سیاست خارجی چین بود. اما تغییر دیپلماسی و سیاست آزاد‌سازی روابط خارجی از اتفاقات مهمی بود که در زمان دئگ شیائوپینگ روی داد. دیپلماسی و سیاست خارجی نوین راهگشای «قدرت دوم شدن چین» بود.

فرانسه لویی سیزدهم

هنری کیسینجر در کتاب دیپلماسی خود، زمانی که به بررسی سیاست‌ها و دیپلماسی سه مرد بزرگ دیپلمات قرون هفدهم تا بیستم، یعنی ریشیلیو، مترنیخ و بیسمارک می‌پردازد، دیپلماسی را «راه مصالحه» با قدرت‌های بزرگ تعریف می‌کند. ویژگی‌های این سه نفر «واقع‌بینی» دنیای خود بود. هر سه‌نفر می‌دانستند که دشمنان کشورشان قبل از آنکه دولت‌های بیرونی باشند، نگاه‌های صلب و کوته‌بینانه برخی از سیاستمداران و دولتمردان است. آنها می‌دانستند که برای پیشرفت باید اول بر این نگاه‌های جزم‌اندیشانه و صلب غلبه کنند. لذا آنها کار بزرگی را در پیش داشتند. آنها برای این غلبه باید «واقع‌گرایی» را جایگزین «آرمان‌گرایی» در داخل می‌کردند و به این ترتیب منافع کشورشان را حفظ می‌کردند.

کاردینال ریشیلیو که از سوی مخالفانش به «عالیجناب سرخپوش» معروف شده بود، بانی نظریه «منافع ملی» شد. او لویی سیزدهم، پادشاه وقت فرانسه و سیاستمداران کوته‌بین زمان خود را وادار کرد که برحسب منافع ملی تصمیم بگیرند و حتی اگر شده به‌طور موقت با دشمنان فرانسه - بر حسب منافع ملی - آشتی کنند؛ او سال‌ها قبل از آنکه پالمرستون، نخست‌وزیر بریتانیا، بگوید که «برای ما نه دوست دائمی وجود دارد و نه دشمن دائمی»، با سیاست خود این گفته را عملی کرده بود. تغییر سیاست و دیپلماسی فرانسه به منافع ملی را می‌توان اولین تغییر دیپلماسی از محوریت ایدئولوژیک به واقع‌بینی سیاسی تعبیر کرد.

تغییر جهان و رشد روزافزون اقتصاد به دنبال انقلاب صنعتی و استعمارگرایی نوین، بسط و تغییر سیاست‌های خارجی را اجتناب‌ناپذیر ساخت. اگر زمانی کشورها فقط در حد همسایگان خود ارتباط برقرار می‌کردند و نیازی به ارتباط با کشورهای دور دست‌تر را نمی‌دیدند، با شروع فصل جدید اقتصاد و سیاست، عملا این سیاست کنار گذاشته شد یا مجبور به کنار گذاشتن آن شدند.

آلمان دوره قیصر ویلهلم دوم

دیپلماسی جهان با شروع قرن نوزدهم وارد مرحله نوین دیگری شد. استعمار و توسعه فرامرزی کشورهای اروپایی مانند بریتانیا، فرانسه، هلند، اتریش و آلمان، ضرورت دیپلماسی نوین را پی ریختند. در دنیای آن دوران هر کشوری به دنبال آن بود که بتواند منافع و مرزهای خودش را نه تنها حفظ کند، بلکه توسعه هم بدهد. برای مثال بیسمارک آلمان و ملقب به «صدراعظم آهنین» که توانست از دل دوک‌نشین‌های پروس، آلمان متحد را به‌وجود آورد، متوجه شد که سیاست خارجی را نه می‌توان بر احساسات و نه بر مشروعیت قدرت قرار داد، بلکه سیاست خارجی به معنای ارزیابی صحیح از قدرت است.

در واقع با ظهور نگاه نوین به دیپلماسی، دیپلماسی ابزاری برای توسعه اقتصادی و سیاسی شد. می‌توان گفت در این دوره یک «رئال پلتیک» وارد عرصه دیپلماسی شد. یعنی آنکه سیاست خارجی بر مبنای محاسبات قدرت و منافع ملی باشد. «در دنیای رئال پلتیک، وظیفه یک دولتمرد این است که ایده‌ها را به مثابه نیرویی که در ارتباط با دیگر نیروها هستند ارزیابی کند تا به یک تصمیم درست برسند.» و اینکه «عناصر متعدد را باید بر مبنای اینکه آنها چگونه می‌توانند در خدمت منافع ملی باشند، به‌کار گرفت.» به همین خاطر استفاده از ابزار دیپلماسی در صورتی موفقیت‌آمیز می‌بود که با دنیای مدرن هماهنگ و همگام باشد. در همین راستا بود که بیسمارک می‌گفت: «سیاست، هنر ممکن‌هاست» اینکه بتوانید یک دشمن را به دوست تبدیل کنید وگرنه تبدیل یک کشور دوست به یک دشمن، ساده‌ترین کار است و نیاز به هنر ندارد.

جاه‌طلبی و ظرفیت

با چند نگاه به تاریخ می‌توانیم شکست یا عدم توفیق دیپلماسی را مشاهده کنیم. اینکه چگونه یک دیپلماسی به موفقیت نمی‌رسد و می‌تواند دشمنان را علیه کشوری متحد کند. در این راستا می‌توان عدم توفیق دیپلماسی یا «هنر ممکن‌ها» را در سیاست‌های قیصر ویلهلم دوم آلمان در زمان جنگ جهانی اول یا شکست سنگین ناپلئون سوم از پروس مشاهده کرد. نکته مهم در روند دیپلماسی یا بهتر بگوییم در روند سیاستگذاری‌ها، این است که باید «جاه‌طلبی»‌ها و «ظرفیت‌ها» با هم متناسب باشند. ناپلئون سوم که در جنگ با پروس شکست خورد و از امپراتوری و سلطنت خلع شد و در تبعید جان سپرد بنا به گفته کیسینجر «جاه‌طلبی‌هایش از ظرفیتش فراتر بود». به همین خاطر میراثی که برای فرانسه باقی گذاشت «فلج استراتژیک» بود. احساساتی بودن سیاست‌های رهبران آلمان، آنها را وارد جنگی کرد که منجر به شکست آلمان و کنار رفتن امپراتور آن شد.

دیپلماسی موفق

اما چه نوع دیپلماسی‌ای موفق است؟ پاسخ به این سوال تقریبا سخت است؛ زیرا توفیق یک دیپلماسی به شرایط بسیار زیادی بستگی دارد. اما دو چیز همیشه در این توفیق‌ها مشترک است و آن «احساساتی نبودن» تصمیم‌گیری‌ها و «واقع‌گرایی»‌هاست. این موضوع عملا در زمان ویلهلم دوم، امپراتور آلمان در زمان جنگ جهانی اول مشهود بود. کنفرانس الخسیراس، یکی از مشهورترین کنفرانس‌هایی بود که قبل از جنگ جهانی اول میان کشورهای اروپایی و آمریکا برگزار شده بود. آلمانی‌ها فکر می‌کردند که می‌توانند از این کنفرانس برای خود متحدانی دست و پا کنند. آنها با این طرز تفکر که دشمنی بریتانیا و فرانسه مانع از اتحاد آنها می‌شود یا درگیری‌های سیاسی روسیه و بریتانیا نیز مانع از هم‌پیمانی آنها می‌شود و ایالات متحده هم قاره‌ای است که نمی‌خواهد خود را درگیر چالش‌های اروپایی کند، وارد کنفرانس شدند. اما احساساتی بودن رهبران آلمان و ناتوانی آنها در تعریف اهداف درازمدت، این کنفرانس را به یک مانع دیپلماتیک برای کشورشان بدل کرد.

آمریکا، ایتالیا، روسیه و بریتانیا همگی همسو بودن با آلمان را رد کردند و نتیجه کنفرانس دقیقا مخالف آن چیزی بود که رهبران آلمان به دنبال دستیابی به آنها بودند. در واقع آلمانی‌ها چون فکر می‌کردند که قدرت بالای نظامی دارند یا به عبارتی دارای قدرت خشن هستند، دولت‌های دیگر از او می‌ترسند و مانع اتحادشان می‌شود. اما رهبران آلمان -که البته بعد از بیسمارک بودند و آن مرد استراتژیست را نداشتند- فاقد استراتژی بودند. آنچه سیاست خارجی آلمان را خیلی تهدیدآمیز ساخته بود، نبود منطق قابل تشخیص در پشت چالش‌های بی‌وقفه جهانی‌اش بود. در این مرحله چالشی که در بین رهبران آلمانی پیش آمد، میان استراتژی و قدرت خشن بود.

کیسینجر در دیپلماسی خود به این نکته ظریف این‌گونه اشاره می‌کند: «تا زمانی که بین استراتژی و قدرت خشن، عدم تناسبی از قوت وجود داشته باشد، استراتژیست دست برتر را دارد؛ زیرا استراتژیست می‌تواند کنش خود را برنامه‌ریزی کند؛ درحالی‌که طرف مقابلش باید فی‌البداهه کار کند.» درحالی‌که یک دیپلماسی موفق یا یک دیپلمات موفق سعی بر آن دارد تا از اتحاد دشمنان کشور خود جلوگیری کند و به دنبال آن نیست که یک «جو سیاسی یا احساسی» در جامعه درست کند.

کاردینال ریشیلیو را می‌توان یک نمونه بارز از دیپلمات موفق دانست. فارغ از هر گونه ایدئولوژی، ریشیلیو کسی بود که توانست اعتبار و قدرت به دولت و حکومت فرانسه ببخشد. اتحاد دشمنان را از بین ببرد و اختلاف میان آنها بیندازد. در واقع کار یک دیپلمات همین است. اجتناب کردن از خطر، نه استقبال کردن از آن، باید هسته سیاست‌های یک دیپلمات باید باشد. برخوردهای خام چیزی جز خطر به بار نمی‌آورد.

* روزنامه‌نگار