ستون کتاب copy

لوکاچ در سال 1968 به مناسبت ظهور آثار جمع‌آوری‌شده خود، تأثیر این کتاب را چنین ارزیابی کرد:

"برای تأثیر تاریخی تاریخ و آگاهی طبقاتی و همچنین برای واقعیت زمان کنونی، یک مشکل از اهمیت تعیین‌کننده‌ای برخوردار است: بیگانگی، که در اینجا برای اولین بار از زمان مارکس به‌عنوان سوال اصلی یک انتقاد انقلابی سرمایه‌داری، و در اینجا رفتار می‌شود. منشأ تاریخی و همچنین روش‌شناختی عمیقاً در دیالکتیک هگل ریشه دارد. ناگفته نماند که مشکل همه‌جانبه است. چند سال پس‌ازآنتشار تاریخ و آگاهی طبقات زمان، مکانی که تا به امروز به دلیل موقعیتی که توسط سارتر ویارانش اشغال‌شده است، تا به امروز حفظ می‌کند. سؤال فلسفی مطرح‌شده توسط L. Goldmann، که کار هایدگر را تا حدودی به‌عنوان یک پاسخ جدال به کار من (که به‌طور نامحسوس) کار می‌کند، در نظر می‌گرفت. لازم نیست در اینجا موردبحث قرار گیرد. امروز کافی است که بگوییم مشکل در هوا بوده است، به‌ویژه اگر برای روشن کردن تأثیر آن، پژمردگی آن را به‌تفصیل تجزیه‌وتحلیل کنیم، مخلوط فرآیندهای تفکر مارکسیستی و اگزیستانسیالیستی، که بلافاصله پس‌ازآن به‌ویژه در فرانسه غالب شد. در این رابطه، اولویت‌ها، تأثیرات و ... اهمیت خاصی ندارند. آنچه مهم است این است که بیگانگی انسان به‌عنوان مشکل اصلی زمانی که در آن زندگی می‌کنیم، توسط بورژوازی و همچنین پرولتاریا توسط متفکران سیاسی راست‌گرا و چپ‌گرا شناخته و مورد استقبال قرار گرفت. بنابراین، تاریخ و آگاهی طبقاتی تأثیر عمیقی در محافل روشنفکران جوان گذاشت.»

لوکاچ برای توجیه فلسفی بلشویسم تلاش می‌کند و بر تمایز بین آگاهی طبقاتی واقعی و آگاهی طبقاتی «نسبت شده» تأکید می‌کند، نگرش‌هایی که پرولتاریا در صورت آگاهی از همه واقعیت‌ها می‌داشتند. ایده مارکس از آگاهی طبقاتی به‌عنوان اندیشه‌ای تلقی می‌شود که مستقیماً در هستی اجتماعی دخالت می‌کند.[2] لوکاچ با ادعای بازگشت به روش‌شناسی مارکس، بر تأثیر فیلسوف گئورگ ویلهلم فردریش هگل بر فیلسوف کارل مارکس تأکید مجدد می‌کند، بر دیالکتیک و بر ماتریالیسم. مفاهیمی مانند ازخودبیگانگی و واقعی شدن را در مرکز نظریه خود قرار می‌دهد و استدلال می‌کند که تقدم مفهوم کلیت لوکاچ مارکس را به‌عنوان یک متفکر آخرت شناس به تصویر می‌کشد. او نسخه‌ای از مارکسیسم هگلی را توسعه می‌دهد که با تفاسیر نوظهور شوروی از مارکسیسم بر اساس آثار فیلسوف گئورگی پلخانف و دیالکتیک طبیعت الهام گرفته از فیلسوف فردریش انگلس در تضاد است.

لوکاچ در مقاله «مارکسیسم ارتدوکس چیست؟» استدلال می‌کند که روش‌شناسی چیزی است که مارکسیسم را متمایز می‌کند: حتی اگر همه گزاره‌های ماهوی آن رد شوند، به دلیل روش متمایزش معتبر باقی می‌ماند. به گفته لوکاچ، "بنابراین، مارکسیسم ارتدوکس به معنای پذیرش غیرانتقادی نتایج تحقیقات مارکس نیست. این "اعتقاد" به این یا آن تز و یا تفسیر یک کتاب "مقدس" نیست. ارتدکس منحصراً به روش اشاره دارد، این اعتقاد علمی است که ماتریالیسم دیالکتیکی راه رسیدن به حقیقت است و روش‌های آن را می‌توان تنها در امتداد خطوطی که بنیان‌گذاران آن تعیین کرده‌اند توسعه، گسترش و تعمیق بخشید».

لوکاچ معتقد است که از طریق استفاده مارکس از دیالکتیک است که می‌توان جامعه سرمایه‌داری را اساساً شیء یافت و پرولتاریا را سوژه واقعی تاریخ و تنها نجات ممکن بشریت دانست. تمام حقیقت، ازجمله برداشت ماتریالیستی مارکس از تاریخ، باید در رابطه با مأموریت تاریخی پرولتاریا دیده شود. حقیقتی که دیگر داده نشده است، در عوض باید برحسب لحظات نسبی درروند آشکار شدن اتحاد واقعی نظریه و پراکسیس درک شود: کلیت روابط اجتماعی.

تاریخ و آگاهی طبقاتی در سال 1967 با مقدمه‌ای جدید منتشر شد که در آن لوکاچ شرایطی را شرح داد که به او اجازه داد دست‌نوشته‌های تازه کشف‌شده اقتصادی و فلسفی مارکس در سال 1844 را در سال 1930، دو سال قبل از انتشار آن‌ها بخواند. لوکاچ پس از خواندن آن‌ها به این نتیجه رسید که در تاریخ و آگاهی طبقاتی مرتکب اشتباهی اساسی شده است، اشتباهی که مفاهیم مربوط به بیگانگی هگل و مارکس را باهم اشتباه گرفته است. ازنظر هگل، ازخودبیگانگی عینیت طبیعت است، اما ازنظر مارکس، به اشیاء طبیعی اشاره نمی‌کند، بلکه به آنچه برای محصولات کار می‌افتد، زمانی که روابط اجتماعی آن‌ها را به کالا یا سرمایه تبدیل می‌کنند، اشاره دارد