به مناسبت سالروز انفجار تروریستی در دفتر نخستوزیری
شهیدان رجایی و باهنر، به روایت کتابها
کتاب «چراغ صبح» روایتی خواندنی از زندگی اوست. اویی که مدتی کوتاه در ارتش شاهنشاهی خدمت کرد و بعد عطای آن را به لقایش بخشید. انقلابی شد و زندگیاش را وقت نجات کشوری کرد که در استبداد و وابستگی گرفتارشده بود.
میخوانیم: چند ماه بعد از واقعه ۲۸ مرداد، نیروی هوایی عدهای از کارکنان خود را به نیروی زمینی فرستاد. هیچکس علت را نمیدانست.
بعدازاین قضیه محمدعلی احساس کرد که دیگر به هیچ قیمتی نمیتواند در رخت نظامی باقی بماند. صادق میگفت: «شترسواری که دولادولا نمیشود. مخالف تاجوتخت که محافظش نمیشد.» اما محمدعلی میدانست که اگر این لباس را به تن نداشت، نصف راهی را که اکنون آمده بود، نمیتوانست بیاید. هرچند که دلش میخواست بهانهای پیدا کند و دیگر از این رخت، بیرون بیاید. تبعید به نیروی زمینی، این بهانه را به دست محمدعلی داد.
شهید رجایی، سیر و سلوک در مسیر دشواریها
ناگفته نماند که کتاب «چراغ صبح» به قلم اصغر فکور تألیف شده و کار نشر آن را انتشارات سوره مهر انجام داده است. اما ماجرای جدایی شهید رجایی از ارتش چنین ادامه مییابد:
آنها نامهای برای فرماندهی نیرو نوشته و خواسته بودند که ترتیب بازگرداندنشان به نیروی هوایی داده شود. جواب چنین بود: «یا در همانجایی که هستید به خدمت ادامه بدهید و یا استعفا بدهید.» دو روز بعد محمدعلی استعفا داد. اینجوری، هیچ شکی را برنمیانگیخت.
روز از نو، روزی از نو. باز باید میرفت دنبال کار. خوشحال بود که توانسته بود در این مدت، دیپلم ریاضیاش را بگیرد. نیمه دوم سال ۱۳۳۴ نزدیک میشد. محمدعلی در شهریور دیپلم گرفته بود.
فرصتی برای دانشگاه رفتن نبود، اما آموزش متوقف نشده بود. شبها میرفت به مسجد «هدایت» و پای صحبتهای آقای طالقانی مینشست. معنی و مفهوم رسالت را در همانجا فهمید. در همانجا بود که آتش عشق به جانش شعله انداخت. زندگی دشواری داشت و درگذر از این دشواریها، به مردی صبور و خودساخته تبدیل شد. در مبارزه با شاه، زحمت بسیار کشید و دو بار هم زندانی شد. فکور در کتابش به این فراز و نشیبها میپردازد و برخی تجربیات قهرمانش را با تفصیل و تعمیق بیشتر روایت میکند. «جعبه انگور را روی دوش گذاشت و بهطرف ماشینهایی راه افتاد که به سمت قزوین میرفتند. باید قبل از ساعت هشت، اعلامیهها را به ابراهیم میرساند. صف طولانی بود. همه در انتظار اتوبوس بودند. مردم خسته بودند. بعضی از آنها خمیازه میکشیدند و معلوم بود که اگر پایشان به داخل اتوبوس برسد، خوابشان خواهد برد. انگورها نرسیده بودند. آنقدر که هوس ناخنک زدن را به ظن کسی نیاورند. اعلامیهها بهطور دقیق، در برگ مو پیچیده شده و زیر انگورها قرار داشتند.»
سپس مینویسد: «سرانجام اتوبوس از راه رسید. محمدعلی سوار شد و بیتوجه، جعبه انگور را هم به دنبال خودش کشید. وقتی در صندلیاش جا میگرفت، چشمهایش را بست، بیآنکه بداند دو چشم کنجکاو، از آیینه نگاهش میکنند. آفتاب بهاری، گرمای لذتبخشی داشت. محمدعلی مدتی خوابید و بعد چشم که باز کرد، به ناگهان متوجه شد که راننده از توی آیینه او را میپاید. بیآنکه چیزی به رو بیاورد، لحظهای جعبه را نگاه کرد و بعد باز به پشت سر راننده چشم دوخت. راننده، موهای مجعد داشت و صورت تراشیدهاش برق میزد. احساس بدی پیداکرده بود محمدعلی. نگاه راننده اذیتش میکرد...»
رئیسجمهور و نخستوزیر، شهدای صدر انقلاب
بهجز اصغر فکور، نویسندگان دیگری هم هستند که از شهید رجایی، زندگی و فضایل اخلاقی او نوشتهاند. ازجمله آنان میتوان از زهره یزدان پناه نام برد که در کتاب «ستاره من» (انتشارات سوره مهر) بر گوشههایی از حیات شهید رجایی تأمل میکند و از انقلابی بیآلایشی مینویسد که دورهای، نهچندان طولانی نخستوزیر و بعد هم کمتر از یک ماه، رئیسجمهور ایران بود. در همین مسوولیت نیز آخرین صحنه زندگیاش رقم خورد و در هشتمین روز از شهریورماه سال ۱۳۶۰ قربانی اقدامی تروریستی شد و در انفجار بمب دستی در دفتر نخستوزیری، به شهادت رسید.
میخوانیم: امتحانات خرداد تمام میشود
دل کندن از بچههای مدرسه برایت سخت است. ظهر، بچهها تا جلو در مدرسه بدرقهات میکنند. اشک، از چشمان سیاه اکبر، غلت میخورد و روی گونههای زردش میریزد. بینیاش را بالا میکشد و با پشت آستین روپوش رنگ و رو رفتهاش، صورتش را پاک میکند. «آقا، ننهام وقتی شنید شما دیگر میخواهید بروید تهران، گفت که بگویم: خدا پشتوپناهتان!» چشمان تو هم پُر میشود.
میخندی. دستی بر موهای بههمریخته و نامرتب اکبر میکشی: «مواظب ننهات باش، اکبر جان. بیماری سختی را پشت سر گذاشته.» مرتضی برایت شعر سروده است. به رویش نمیآوری که حرفهای کودکانه دل مرتضی، نه وزن دارد و نه قافیه. محسن هم در آخرین لحظه، کیسهای نایلونی بهطرفت دراز میکند و با چشمانش التماس میکند که قبول کنی.
«نان و سبزی محلّی است، آقا. تو اتوبوس گرسنه میشوید.» با خودت فکر میکنی، ایکاش میتوانستی بمانی؛ اما امتحان داری.
درس خواندن را هم، ضروری میدانی؛ مثل عبادت، مثل درس دادن. باید خودت را به امتحان ورودی دانشسرای عالی برسانی، و اگر قبول شوی، باید در تهران بمانی. با تکتک بچهها دست میدهی. روبوسی میکنی. فراش مدرسه هم، غصهدار، نگاهت میکند. دلش میخواهد بمانی.
اما چنانکه میدانیم، شهید رجایی تنها قربانی آن اقدام تروریستی نبود. انفجار آن بمب به شهادت پنج نفر، ازجمله محمدجواد باهنر که بهتازگی مسوولیت نخستوزیری را پذیرفته بود، انجامید. شهید باهنر مرد علم بود و در تمام سالهای مبارزه با رژیم سلطنتی، از تحقیق و مطالعه غفلت نمیکرد. بهجز دروس طلبگی، در علوم تربیتی و الهیات تحصیلکرده بود و دستی هم در تدریس و تألیف داشت. بهفرمان حضرت امام (ره) با شورای انقلاب همکاری کرد و یکی از اعضای اصلی آن بود. پس از انقلاب نیز جز نمایندگی مجلس، در وزارت آموزشوپرورش نیز منشأ خدمات بسیاری شد. پس از شهید بهشتی، به دبیری حزب جمهوری اسلامی انتخاب شد و سپس عنوان نخستوزیری را پذیرفت. تقدیرش شهادت بود و به گفته برخی از نزدیکانش، چیزی کمتر از آن برایش متصور نبود. کتاب «خورشید کویر» از تولیدات نشر شاهد، بهمرور فصول مهم زندگی ایشان اختصاص دارد و بر وجوه مختلف شخصیت این شهید صدر انقلاب درنگ میکند. اما انفجار تروریستی در دفتر نخستوزیری که ضربهای بهنظام نوپای اسلامی بود و به محکی جدی برای اثبات استحکام پایههای آن تبدیل شد، از مهمترین حوادث سالهای نخست جمهوری اسلامی است. سعید زاهدی در کتاب «یک روایت معتبر درباره انفجار دفتر نخستوزیری» (انتشارات به نشر) از این ماجرا مینویسد و میکوشد ابعاد پنهان این جنایت را معلوم کند. زاهدی برای رسیدن به بهترین نتیجه، ضمن مرور اسناد و مدارک و شواهد موجود، روایت کسانی را که اطلاعاتی درباره این ماجرا داشتند میشنود ورگههای حقیقت را از میان مجموعهای از ابهامات و پرسشها بیرون میکشد.