اما او نمی‌دانست که در صحبت قبلی یک همکار دیگر نیز همین وظیفه را برعهده گرفته بود و مشغول برنامه‌ریزی برای توسعه نرم‌افزار بود. مساله فقط این نبود که چه کسی مسوولیت کار را بر عهده دارد، بلکه در نحوه انجام پروژه نیز اختلاف‌نظر وجود داشت. کریستال می‌گوید: «من با برخی استراتژی‌های او کاملا مخالف بودم. وقتی از او می‌خواستم استراتژی جای دیگر را وارد کند، او با اصرار مخالفت می‌کرد. در ذهن من  کسی که مسوول موفقیت پروژه بود خودم بودم و به همین خاطر بر نظرات خود پافشاری می‌کردم.» آنها ساعت‌ها تلفنی بحث می‌کردند اما عاقبت به نتیجه نمی‌رسید. کریستال سعی کرد چارت سازمانی را برای او بفرستد که مشخص می‌کرد چه کسی مسوول است، اما وقتی برای دریافت چارت نزد اسپانسر رفت، او از کریستال خواست چارت را به کسی نشان ندهند چون نمی‌خواست آن مدیر از آنکه باید به کریستال گزارش بدهد ناراحت شود. کریستال می‌گوید: «آنجا بود که فهمیدم رئیسم می‌خواهد من «مدیریت در سایه» داشته باشم بدون آنکه واقعا رهبری پروژه را در دست بگیرم یک شخص دیگر را به کار گیرم که اختیار تام برای تصمیم‌گیری و هدایت تیم داشته باشد.» کریستال از این موضوع راضی نبود و به همین خاطر به اسپانسر پروژه گفت که اگر نقش‌ها دقیقا مشخص نمی‌شدند ممکن بود پروژه به شکست بینجامد. او می‌گوید: «در آن مقطع هیچ راهی برای فرار از حقیقت وجود نداشت.» او سرانجام تفاوت میان نقشی که واقعا باید داشته باشد و آنچه تصور می‌کرد که وظیفه اوست را متوجه شد و تصمیم گرفت به آرامی عقب‌نشینی کند ضمن اینکه می‌دانست نه برای پروژه و نه برای خود او ادامه جنگ به صلاح نبود.»