پول؛ تنها ریشه تورم
بحث درباره ریشههای تورم و رکود در تمام سالهای بعد از جنگ جهانی دوم از مهمترین بحثهای اقتصاد دنیا بود. در آن سالها، تحت تاثیر نظریات کینز، توجه اقتصاددانان به بخش تقاضای اقتصاد معطوف بود و ریشه دورههای رونق و رکود اقتصادی در نوسانات تقاضای اقتصاد جستوجو میشد. اقتصاددانان برای توضیح تورم به سراغ عواملی مثل افزایش هزینهها، اتحادیههای کارگری، میزان تمرکز در صنایع و مواردی از این قبیل میرفتند.
فریدمن در دهه شصت با بررسی رکود اقتصادی به این نتیجه رسید که ریشه تورم را باید در میزان عرضه پول جستوجو کرد. کتاب او که معمولا با پیشوند بررسی عمیق دادههای اقتصادی توصیف میشود، کاری عمدتا تجربی بود و نشان میداد که اشتباهات سیاستگذار پولی یا همان بانک مرکزی، نقش اصلی را در تعمیق رکود داشت. رابرت لوکاس برای این نظریه بدیع و انقلابی مبانی تئوریک بنا کرد. مدلی که او معرفی کرد، مدل انتظارات عقلایی بود و همین مدل نوبل اقتصاد سال1995 را برای او به ارمغان آورد.
بحث پیرامون تورم و رکود را میتوان اینچنین خلاصه کرد. سیاستگذاران مدلهایی را برای رفتار اقتصادی افراد جامعه در نظر میگیرند. طبق این مدلها، کارفرمایان با کارگران وارد قرارداد میشوند و دستمزد در این قراردادها تعیین میشود. نظریههای اقتصادی تا آن زمان میگفت که در شرایط تورمی، کارگران افزایش دستمزد را میبینند و فکر میکنند که دستمزد بیشتری دریافت میکنند. بنابراین زودتر و در ابعاد بیشتر وارد قرارداد میشوند. در نتیجه افزایش تورم با کاهش بیکاری همراه است. این رابطه را منحنی مشهور فیلیپس توضیح میدهد.
فریدمن در نقد این نظریه گفت که در درازمدت سیاستگذار نمیتواند مردم را فریب بدهد و لذا این رابطه نمیتواند برقرار باشد. در درازمدت منحنی فیلیپس عمودی است؛ یعنی تورم باعث کاهش بیکاری بلندمدت نمیشود. لوکاس این نظریه را در مدل انتظارات عقلایی به رفتار آدمیان متصل کرد. او از «انتظارات عقلایی» مردم صحبت کرد که حسابگری مردم را نشان میدهد. او برای وارد کردن این امر در مدل خود، مدلهای اقتصادی را که سیاستگذار برای تعیین مقادیر اقتصادی استفاده میکند در مجموعه دانش مردم گنجاند. طبق مدل او، وقتی رفتار سیاستگذار اقتصادی قابل پیشبینی باشد، مردم از آن مدل برای پیشبینی تورم استفاده میکنند و لذا وارد قراردادهایی نمیشوند که دستمزد پایینتر از انتظار دارند. بیکاری در چنین شرایطی کاهش نمییابد. همین نظریه میگوید، سیاستگذار اگر سیاستهای غیرمنتظره بهکار گیرد، میتواند باعث کاهش بیکاری از طریق ایجاد تورم شود. البته اعمال سیاستهای غیرمنتظره فقط در کوتاهمدت ممکن است و در درازمدت، مردم این رفتار سیاستگذار را پیشبینی و در محاسباتشان دخیل میکنند. لوکاس در سخنرانی دریافت جایزه نوبل صراحتا میگوید که تغییرات پولی که مردم انتظار آن را دارند، فقط مالیات تورمی است و نرخ بهره اسمی را بالا میبرد. ولی اثری روی اشتغال و بیکاری ندارد.
لوکاس در مقالات بعدی نظریهای را که به «نقد لوکاس» مشهور شد، ارائه کرد و گفت مدلی که سیاستگذار برای تصمیمات خود استفاده میکند، فقط متغیرهای اقتصادی را متاثر نمیکند، بلکه بر انتظارات مردم هم تاثیر میگذارد و لذا رفتار آنها را عوض میکند. همین امر سبب میشود که مدلهای اقتصادی کارآیی خود را از دست بدهند.
نتیجه این نظریهپردازی در دهه هفتاد و هشتاد میلادی ظاهر شد. سیاستگذارانی که سعی کردند با ایجاد تورم از رکود خارج شوند، شکست خوردند. سیاستگذارانی هم که سعی داشتند تورم را با کنترل قیمت کالاها کنترل کنند، با ناکامی مواجه شدند. در نهایت، اقتصاد با رکود تورمی مواجه شد و فقط زمانی که به نقش منحصر به فرد پول توجه شد، شرایط تحت کنترل در آمد.
گفته فریدمن در این باب را همگان شنیدهایم که «تورم همیشه و همهجا پدیدهای پولی است.» لوکاس هم در اینباره میگوید: «ریشه تورم، فقط پول است.» او بهطور صریح تنها عامل ایجاد تورم را معرفی میکند: بانکهای مرکزی. وقتی از او درباره عملکرد روسای فدرالرزرو، گرینسپن و برنانکی سوال میشود، میگوید: عملکردشان کمابیش خوب است چون «خرابکاری» نکردهاند. وی میگوید: اقتصاد میتواند بهطور طبیعی کار کند؛ مادامی که آن که در صدر سیاست پولی نشسته است، خرابکاری نکند. فریدمن ریشه رکود اقتصادی دهه30 را عملکرد بد فدرالرزرو میداند.
لوکاس از این مرحله هم فراتر میرود و با استفاده از نقش انتظارات مردم در شکلگیری متغیرهای اقتصادی، راهی را برای کاهش تورم پیشنهاد میکند که برای شرایط کنونی ایران کاملا صدق میکند. وی میگوید تنها راهی که میتوان تورم را به سرعت کاهش داد این است که انتظارات مردم درباره میزان عرضه پول تغییر کند. تنها راهی که این انتظارات را عوض میکند، تعهد عملی دولت به بودجه متوازن است. تا وقتی که هزینههای دولت با درآمدش همخوانی نداشته باشد، مردم انتظار چاپ پول و تورم خواهند داشت و لذا رفتارشان را طبق شرایط تورمی هماهنگ خواهند کرد.
مدل لوکاس درباره رفتار آدمیان و سیاستگذاران برای او نوبل اقتصاد را به همراه داشت؛ ولی او خود میگوید که دغدغه اصلی وی چیز دیگری است. وی معتقد است، این پرسش که چرا برخی کشورها رشد میکنند و برخی از آنها رشد نمیکنند، سوالی است که وقتی گریبانتان را گرفت، هیچگاه شما را رها نمیکند. او که تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته تاریخ آغاز کرده بود، به سرعت متوجه شد برای فهم تاریخ نیاز به فهم روابط اقتصادی دارد. به واسطه این نگرش، به جد یا به طنز، خود را نیمه مارکسیست میخواند. به دنبال درک اقتصاد به رشته اقتصاد میرود. وی میگوید اگر میخواهی مطلبی را عمیقا درک کنی، باید با آدمهای آن رشته سر و کار داشته باشی و بحث و جدل کنی. کار کتابخانهای به تنهایی نمیتواند آن درک عمیقی را که لازم داری به تو بدهد. همکاران او در دانشگاه شیکاگو از تعهد او به تعامل آکادمیک با دیگران در قالب خواندن و نقد مقالات دیگران و نشان دادن راههای بهبود مدلها یاد کردهاند.
علاقه او به نظریات رشد اقتصادی سبب شد که وی بخشی از فعالیت خود را در این حوزه متمرکز کند و در نهایت در این حوزه نیز از سرآمدان دوران خود باشد. او از جمله افرادی بود که نشان داد رشد اقتصادی فقط بر مبنای میزان سرمایه و نیروی کار قابل توضیح نیست. نظریه رشد درونزا که او از واضعان آن بود، میگوید که بخش بزرگی از رشد اقتصادی در کشورهای توسعهیافته، محصول بهتر شدن تکنولوژی است که خود نتیجه خلق و گسترش دانش است. ویژگی دانش که در اصطلاح اقتصادی، فزاینده به مقیاس است، سبب میشود که رشد اقتصادی قابل استمرار باشد؛ چیزی که در مدلهای قبلی، از جمله مدل سولو غایب بود؛ چراکه متغیرهای اصلی آن مدلها، یعنی سرمایه و نیروی کار، کاهنده به مقیاس هستند. او از دانش آن بخشی را منظور دارد که با افزایش کارآمدی سبب میشود که آحاد اقتصادی از منابع استفاده بهتری بکنند و ثروت تولید کنند. تاکید او بر کارآمدی صریح و روشن است.
لوکاس در مصاحبهای در سال2007 اذعان میکند که درباره چرایی رشد اقتصادی، بهویژه درباره چرایی عدم رشد در بسیاری از کشورهای در حال توسعه و توسعهنیافته، هنوز سوالات بسیاری برای او باقی است. وی میگوید هنوز دارم به تاریخ برمیگردم و درباره اتفاقاتی که در اوایل انقلاب صنعتی افتاد، فکر میکنم؛ اتفاقاتی که در نهایت بعد از 200سال سبب شد که سطح درآمد یک آمریکایی 20برابر درآمد یک هندی باشد؛ درحالیکه پیش از انقلاب صنعتی چنین تفاوتی وجود نداشت. مهمتر از آن، میگوید در پی یافتن پاسخی به این سوالم که چرا بسیاری از کشورهای در حال توسعه و توسعهنیافته نتوانستهاند از دانشی که در دنیا تولید میشود، بهره کافی برای افزایش رفاه مردم خود ببرند. او معتقد است که راهحل این افزایش رفاه را باید در افزایش تجارت و نه کمک مالی به کشورهای فقیر جستوجو کرد. وی میگوید رقابت جدی با دیگران در بازارهای جهانی سبب ایجاد یادگیری از طریق انجام کار میشود و این راه مطمئن کسب دانش لازم برای رشد است.
لوکاس بهشدت به سیاستهایی که فقط بر بازتوزیع درآمد تکیه میکنند بدبین بود و میگفت، بهبود عظیمی که در 200سال گذشته اتفاق افتاده است، ربطی به بازتوزیع ندارد. وقتی از او درباره عدالت اجتماعی سوال شد، گفت دولت معادل بیعدالتی اجتماعی است. وی معتقد بود هنوز هم مساله اصلی اقتصاد را باید تقابل بازار آزاد و رقابتی از یکسو و دخالت دولت و اداره مرکانتیلیستی اقتصاد از سوی دیگر دانست. نکته نهایی درباره لوکاس این است که در تمام سخنان او تعهد به علم اقتصاد به چشم میخورد و جایگاه علمی بالای او سبب نشده است که نظراتش را در مواردی تغییر ندهد. بعد از رکود سال 2008، گفت در شرایطی که قیمتهای عمومی در حال کاهش باشند، مطمئن نیست بتوان توصیههایی را بر مبنای نظریات او بهکار گرفت و به سادگی گفت نمیداند چرا چنین است. لوکاس در مصاحبهای میگوید: یادگیری پدیدهای پیوسته است. هر لحظه فکر میکنی همه چیز را درباره یک موضوع میدانی؛ ولی 10سال بعد وقتی به آن زمان رجوع میکنی، متوجه میشوی آن زمان چیز زیادی نمیدانستی. رابرت لوکاس گنجینهای از دانش اقتصادی را که با دقت بالا تدوین شده بود، برای ما به ارمغان گذاشت. با گذشت زمان، این دانش بسیار گستردهتر شده است؛ ولی تجربیات دهههای اخیر در دنیا و از جمله در ایران، باور اقتصاددانان را به نظرات او درباره نقش سیاستگذار پولی و مردم در شکلگیری تورم محکمتر کرده است.
ترکیب زندگی شخصی و حرفهای لوکاس مایه طنزی در میان اقتصاددانان شده است. در سال1988 او از همسرش جدا شد و به اصرار همسرش توافق کرد که اگر تا آخر اکتبر1995 نوبل اقتصاد را بگیرد، نصف آن سهم همسرش خواهد بود. او در دهم اکتبر1995 برنده جایزه نوبل اقتصاد شد. اقتصاددانان میگویند، انتظارات همسرش از اتفاقی که سالها بعد پیش آمد، تاییدی است بر صحت نظریه انتظارات عقلایی رابرت لوکاس.