او گفت: بعد از آن که در رشته علوم انسانی دیپلم گرفتم دیگر ادامه تحصیل ندادم تا این که «عیسی» به خواستگاری ام آمد. آن زمان بیست و سومین بهار زندگی ام را پشت سر گذاشته بودم که پای سفره عقد نشستم اما به خاطر برخی اعتقادات سنتی خانواده ام، عیسی نمی توانست در دوران نامزدی رفت و آمد زیادی به منزل ما داشته باشد چرا که برادرهایم مجرد بودند و پدرم اجازه نمی داد رفت و آمد زیادی با نامزدم داشته باشم .

البته سطح فرهنگی خانواده عیسی نیز به همین گونه بود و اعتقاد داشتند که نباید دختر و پسر در دوران نامزدی مدت زیادی را با یکدیگر بگذرانند. اما این گونه افکار و اعتقادات نه تنها از علاقه من به عیسی کم نکرد بلکه این عشق و علاقه روز به روز بیشتر می شد تا این که بالاخره با وام و قرض و کمک اطرافیان جشن عروسی ما برگزار شد و زندگی زیر یک سقف را آغاز کردیم.

اگرچه همسرم ابتدا شغل ثابتی نداشت و با هنر نقاشی روزگار می گذراندیم اما زمانی که اولین فرزندم متولد شد عیسی نیز به استخدام یکی از ادارات دولتی درآمد و این گونه زندگی ما صفای دیگری پیدا کرد. خلاصه طی پنج سال، سه فرزند زیبا به زندگی عاشقانه ما لذت دیگری بخشیدند و در همین مدت، اوضاع اقتصادی ما با همه سختی هایی که کشیده بودم در شرایط ایده آلی قرار گرفت به طوری که یک واحد آپارتمانی و خودرو خریدیم.

این زندگی شیرین با روابط صمیمانه من و عیسی ادامه داشت تا این که روزی نتیجه آزمایش های پزشکی و سونوگرافی نشان داد که به بیماری سرطان مبتلا شده ام. از آن روز به بعد زندگی من در مسیر تغییر  قرار گرفت. برای درمان بیماری و طی مراحل شیمی درمانی به یکی از بیمارستان های تخصصی مشهد مراجعه می کردم با توجه به این که بعد از هر بار شیمی درمانی حال بدی داشتم عیسی نیز به همراه من به مراکز درمانی می آمد تا کمکم کند. اما در اثنای همین رفت وآمدها متوجه شدم همسرم با منشی یکی از پزشکان مراکز درمانی ارتباط نامتعارف دارد.

وقتی از اطرافیانم می شنیدم که همسرم با زن دیگری در ارتباط است خیلی عذاب می کشیدم چرا که به خوبی آن زن را می شناختم او از همسرش طلاق گرفته و با داشتن سه فرزند زندگی تلخی را تجربه کرده بود اما من در این شرایط بیماری سخت انتظار نداشتم عیسی زنی را که چندین سال از خودش بزرگ تر است به عقد موقت دربیاورد و مرا با این بیماری تنها بگذارد.

اوایل نمی خواستم این موضوع را بپذیرم و خودم را توجیه می کردم که احتمالا همسرم به خاطر هزینه های زیاد درمان ناراحت است یا ... به همین دلیل هیچ وقت در این باره با همسرم سخنی نگفتم تا این که دو سال بعد وقتی مراحل شیمی درمانی به پایان رسید متوجه شدم که همسرم منزلی را برای آن زن رهن کرده و مخفیانه با او زندگی می کند.

دیگر نمی توانستم این شرایط را تحمل کنم بنابراین شبی به عیسی گفتم که از ماجرای همسر صیغه ای اش اطلاع دارم اما کاش هیچ وقت این ماجرا را فاش نمی کردم چرا که آن شب مشاجره ای بین ما شروع شد واز آن به بعد عیسی آشکارا مرا رها می کرد و به منزل آن زن می رفت کار به جایی رسید که دیگر طی شش ماه حتی یک بار هم نزد من نیامد و تنها مخارج زندگی من و فرزندانش را تامین می کرد .

وقتی صبرم لبریز شد به در منزل هوویم رفتم و کارمان به درگیری کشید به همین دلیل عیسی وقتی از ماجرا مطلع شد آن قدر مرا با مشت و لگد زد که دیگر چیزی نمی فهمیدم ...

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.