بخش دویست و چهارم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
اجبارهای تحمیل شده از سوی یک قدرت خصم حتی وقتی ممکن باشد، میتواند موجب تقویت کینهتوزی شود. همانطور که کیسینجر بعدها گفت، «امنیت مطلق برای یک طرف باید به معنای ناامنی مطلق برای تمام طرفهای دیگر باشد.» نکته همانا یافتن حوزههایی از توافق بود که به نفع دو طرف بود. اینها ناامیدکننده بود، حتی مفاهیم «خارجی» که برای سیاستمداران در واشنگتن خیلی راحت بود. سیاست دتانت از آمریکاییها میخواست تا تردید و اختلاف جزئی را بهجای ایدهآلیسم و پیگیری آنچه عدالت میدانستند برگزینند تا آرمانهای اتوپیایی خود را برای گسترش دموکراسی در اقصا نقاط جهان کنار بگذارند و دیگر رقبا را بهمثابه اوباش بیاخلاق ننگرند. همانطور که یک مورخ میگوید: «دولت نیکسون وقتی دتانت را پذیرفت، محتاطانه توانایی تبیین سیاست خارجی آمریکا در چارچوب نزاع میان خیر و شر را به کناری نهاد.» از نظر واقعگرایانی چون نیکسون و کیسینجر، مفاهیم عدالت - هرچند نباید به طور کامل نادیده گرفته شود - باید تابع اهداف بزرگتر سیاست خارجی و بهویژه تابع مدیریت تهدید هستهای باشد.
اگر یک روحیه ساده بر اندیشه آنها استیلا یافته بود، هرگز خون مستبدان خونخوار در پکن را به جوش نمیآوردند؛ اقدامی که کیسینجر آن را بهمثابه گامی بزرگ بهسوی رئالیسم درک میکرد و دشمنانش آن را بهمثابه فروش متحدان و سلب مسوولیت اخلاقی میپنداشتند. اما با وجود موفقیتهای دولت نیکسون، واقعگرایی - همانطور که کیسینجر ذکر میکرد - تا حد زیادی «دیدگاه یک اقلیت» بود. این رویکرد در میان مردم آمریکا «هیچ هوادار حاضر و آمادهای نداشت» و پس از رسوایی واترگیت، کیسینجر گفت که «ایدهآلیسم آمریکایی با انگیزههایی برای مصالحه سیاسی به شکل نامحدودی حاکم شد.» هرازگاهی نگاهی حسرتآلود به خارج میانداخت، جایی که مطمئن بود که وظایفش بهعنوان دیپلمات آسانتر بود: «گروههای رهبری در آمریکا بهاندازه بریتانیا، فرانسه یا چین سر سازگاری با مفهوم نفع ملی ندارند.» کیسینجر به نقل از سیاستمدار و دولتمردی (شارل دوگل) که او را بسیار تحسین میکرد، میگفت: «فقط در تعادل و توازن است که جهان میتواند به صلح دست یابد.» او به نقل از چینیها میگفت: «نتوانستهام با هیچ گروهی از همکلامان مواجه شوم که بهاندازه رهبران چین پذیرای دیپلماسی به سبک و سیاق نیکسون باشند.»
تنفر شدید از سیاست خارجی «بیاخلاقانه» نیکسون و کیسینجر رجعتی بود به زمینهای آشناتر برای مردم آمریکا، عقبگرد به تنها موقعیت بینالمللی که آنها بهراستی با آن احساس راحتی میکردند؛ موقعیتی که به دوران وودرو ویلسون بازمیگردد و بهدرستی از سوی کیسینجر «ویلسونیسم» نامیده میشد. ایالاتمتحده، برخلاف سایر کشورها، نیاز به هدف ملی داشت؛ این کشور باید نیرویی برای «خوبی» و «خیر» در جهان باشد. وقتی این کشور با ورود به جنگ جهانی اول گام حساس برای پیوستن به جامعه بینالمللی را برداشت، این کار را نه برای احیا و بازگرداندن توازن به قاره اروپا که به دلایل ایدهآلیستی و آرزومندانه که از سوی ویلسون پیکربندی شده بود انجام داد: نبرد در جنگی که تمام جنگها را خاتمه میدهد، امن کردن دنیا برای دموکراسی، پاککردن گناهان و بدیهای گذشته، اعلام یک آغاز تازه برای بشریت و پایاندادن به تاریخ. دولتمردان اروپایی که با موضوعات مربوط به بقای ملی مواجه شده بودند شاید با این رویاگرایی مبالغهآمیز دچار بهت شده و زبانشان بند آمده بود اما ویلسون هموطنان خود را میشناخت زیرا خود را میشناخت. او میدانست که اگر قرار باشد از آنها بخواهد خون خود را فدا کنند، باید دلایل قانعکنندهای برای آنها داشته باشد. این کشور ممکن بود در فرآیند تبدیلشدن به بخشی از تاریخ جهان بوده باشد اما از لحاظ عقلی و اخلاقی، به دنبال این بود که خارج از تاریخ باقی بماند. پرسشهای ظریف از «خود نفعی» برای فداکاریهایی که آنها را به انجام آن فرامیخواند کافی نبود. ایالاتمتحده مانند دیگر کشورها نبود. این کشور بهخاطر ارزشهای متعالی و جهانشمول و با این ایمان و اعتماد که خدا - یا لااقل
تاریخ - در سمتوسویشان است در نبردها درگیر میشد.
ویلسون به ذهنیتی متوسل شد که اساسا ملودرامیک و مطلقگرایانه بود نه سیاسی و عملگرایانه، و اینکه سیاست خارجی را ازنقطهنظر سیاهوسفید، بچههای خوب و بچههای بد میدید. آنچه در این رویکرد تلویحی بود این بود که مردم جهان آماده بودند تا بهعنوان خانواده جهانی مسالمتجو زیست کنند البته اگر به نیروهای خودخواه و سرکوبگری که منکر آزادی آنها بودند، فائق آیند. چه چیزی در مورد صلح، عشق و تفاهم آنقدر عجیب بود؟ آرامش، نه خصومت، شرط طبیعی بشریت بود که تضمین آن گسترش دموکراسی بود. برای فائق آمدن صلح، کل دنیا باید به تمثال یا صورتی خیالی از آمریکا تبدیل میشد. هیچ مشکل بینالمللی نبود که نتواند با گشودگی، صندوقهای رای و نظام قانون حلوفصل شود. این مفاهیم حتی در بالاترین سطوح هم میتوانست با خلق یک نهاد بینالمللی شکل گیرد که ویلسون آن را «جامعه ملل» مینامید که پس از جنگ جهانی دوم به «سازمان ملل» تبدیل شد. تقریبا تمام این ایدهها، و تمام پیشفرضهای در پس آنها، برخلاف اعتقادات کیسینجر و سیاست دتانت او از آب در آمد. «برخی از بهترین اقدامات دیپلماسی قرن بیستم» مانند طرح مارشال و دفاع از اروپای غربی «ریشه در ایدهآلیسم وودرو ویلسون داشتند.» اما «همزمان، ایدهآلیسم ویلسونی انبوهی از مشکلات را خلق کرده بود» از جمله «جنگهای فاجعهبار صلیبی مانند جنگ ویتنام.» به نظر میرسید که کیسینجر همواره بهسوی این موضع پرتاب شده که به هموطنانش یادآوری کند که تاریخ سرابی نیست که از میان برود یا باری نیست که بهخاطر آرمانهای متعالیاش پسزده شود بلکه نیرویی «تغییرناپذیر» در امور بشریت است. «سنت مهم است زیرا برای عبور از تاریخ به جوامع داده نشده چنانکه گویی آنها گذشتهای ندارند و گویی تمام اقدامات برای آنها در دسترس بود. ممکن است از مسیر قبلی فقط در چارچوب یک حاشیه محدود منحرف شوند.»