تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
در سال ۱۹۷۲، «خرگوشهای کلوب پلی بوی» [Playboy Club bunnies: نام پیشخدمتهایی است که در کلوب پلیبوی کار میکنند. پیشخدمتهای این کلوب لباسی را میپوشند که از خرگوش تاکسیدوپوش پلیبوی (نماد پلیبوی) الهام گرفته شده بود. این لباس شامل یک شکمبند زنانه، گوشهای خرگوشی، یک گردنبند، دستبند و یک دم خرگوشی کرکی بود] به این استاد چاقالوی صورت جُغدی با آن موهای گرهخورده و رنگ رخ زردرنگش رای دادند و خیلی دوست داشتند که با او قرار ملاقات بگذارند. این یک حس کاملا عجیبوغریب نبود. «باربارا والترز» گزارش داد که کیسینجر برای زنانی که با او دیده شدند «کاری دستوپا کرده است.» دو سال بعد، شرکتکنندگان در مسابقه دختر شایسته جهان خرگوشهای مذکور از دیگران پیشی جستند و کیسینجر را «بزرگترین فرد امروز جهان» نامیدند. کتابهایی در مورد او نوشته شد و بدون اغراقهای آنچنانی، در مورد نقش زنان در زندگی او شایعاتی مطرح شد. یکی میگفت: «یگان دانشآموزی D.C» او را «سریعترین اسلحه شرق» نامید. برای یافتن یک چشمانداز، باید به افراد دیگری اندیشید که جایگاه کیسینجر را بهعنوان مشاور امنیت ملی به دست آوردند: اسلاف نزدیک او یعنی مک جورج باندی سرد و بیاحساس و «والتر دابلیو. روستو»ی رنگپریده که مقدر نبود هیچکدام به قهرمان فرهنگی یا نماد جنسی تبدیل شوند یا بسیاری از چهرههای فراموش شده در میان جانشینانش با نامهایی مانند آلن، کلارک، مکفارلن، لیک و برگر. برنت اسکوکرافت، که دو بار در این پست خدمت کرد، و به شکلی محترمانه در پشتصحنه کار میکرد، تحسین کسانی که محرم اسرار بودند را بهعنوان یک خادم عمومی که خود را وقف خدمت کرده به دست آورد اما منش آرام و بیسروصدایی که داشت باعث شد که شایستگیهایش چندان موردتوجه عموم قرار نگیرد. زبیگنیو برژینسکی، که چهره نسبتا شناختهشدهتری نسبت به اسکوکرافت بود و مشاور امنیت ملی جیمی کارتر بود و متفکری عمومی مانند کیسینجر بود، در همان زمانی که کیسینجر نمیتوانست از سایه رقبای خود بگریزد، سلسلهمراتب سیاست خارجی را میپیمود. شاید مشهورترین مشاور امنیت ملی که دنباله کننده راه کیسینجر بود کسی نبود جز کاندولیزا رایس، در دولت جورج بوش، اما او بهاندازه کیسینجر یک دیپلمات یا مبارزی حرفهای نبود. نه هیچ سفر مخفیای به چین وجود نداشت و نه دیپلماسی رفت و برگشتی به خاورمیانه. بیتردید، ریچارد نیکسون با دستاوردهای دولت خود کار داشت اما بیشتر مردم آمریکا آن را چنین نمیدیدند. یک جوک در آن زمان دستبهدست میشد که بهتر است کیسینجر نمیرد زیرا در این صورت نیکسون رئیسجمهور میشود. درحالیکه کیسینجر بذلهگو و جذاب بود، بر مخاطبان و حتی رسانههای خسته با نوازشی استادانه فائق میآمد و حمایت آنها را به دست میآورد اما نیکسون جدی و سخت و ناآرام از تمام فریبندگیهای یک لاستیک پهن برخوردار بود. هر دو متقلبانی فریبکار بودند اما کیسینجر در اغواگریهایش موفق بود؛ درحالیکه حیلهگری در تمام خط و خطوط چهره نیکسون بهوضوح حک شده، در زبان پرطمطراقش نمایان و در بازوان وی (V) شکلش به نشانه پیروزی به شکل ناجور و بالا رفتهای نمایش داده میشود. میلیونها آمریکایی او را دارای «دافعه» میدانستند و غیر از این هم به چیزی فکر نمیکردند هرچند او کار خود را عالی انجامدهد (یا یک آژانس محافظت از محیطزیست برای تصفیه آب دایر کرده باشد). این مرد با فهرستی از دشمنان آنقدر دشمن داشت که دیگر نامش در هیچ لیستی گنجانده نشود. وقتی نیکسون و تقریبا هر کس که اطراف او بود در رسوایی واترگیت غرق شدند، کیسینجر تنها مرد غیرقابل تعویضی بود که ایستاده بود؛ او تنها منبع تداوم در روزگار مملو از اضطراب و هیاهو و عدماطمینان بود و به یک صخره و یک لنگرگاه میمانست. دولتهای خارجی فهمیده بودند که آن زمان چقدر خطرناک بود؛ حتی روسها و چینیها هم از اقدامات تحریکبرانگیز خودداری میکردند؛ اقداماتی که ممکن بود موجب تقابل با دولت بیثبات و در حال جنگ نیکسون شود و بهاینترتیب، ممکن بود تضعیف کیسینجر را به دنبال داشته باشد. در ایالات متحده کیسینجر به یک پدری تبدیل شد که به کودک ترسیده و وحشتزدهاش اطمینان و دلداری میداد. یک گوینده خبر به نام «تد کاپل» میگفت که [وجود] او [کیسینجر] «بهترین چیزی است که در این روزگار بر ما ارزانی شده است.» او به یک «افسانه» تبدیل شده بود. او «نابغه ساکن در کاخ سفید» بود. یکی از نمایندگان کنگره اصلاحیه قانون اساسی را پیشنهاد کرد تا کیسینجر خارجیتبار بتواند نامزد ریاستجمهوری ایالات متحده شود. در سال ۱۹۷۳، او در زمره تحسینشدهترین آمریکاییها قرار گرفت - جلوتر از بیلی گراهام - و در ژانویه ۱۹۷۴ زمانی که نرخ محبوبیت نیکسون زیر ۳۰ درصد سقوط کرد، نرخ محبوبیت کیسینجر به ۸۵ درصد حیرتانگیز افزایش یافت. کیسینجر احتمالا در ماههای اول ۱۹۷۴ به اوج محبوبیت خود رسید، زمانی که او به شکل موفقیتآمیزی ارتشهای خاورمیانهای را از هم میگسیخت. کیسینجر خودش قطعا چنین میاندیشید و از جلد نیوزویک یادداشتبرداری میکرد که او را در پوشش سوپرمن نشان داده بود. اما حتی سوپرمن هم فاقد آن نوع عزت دیوانهوار بلندپروازی بود که کیسینجر از آن برخوردار بود. آن سوپرمن در شور و نشاط غیرمنطقیاش، از تمام ماندگاری و «جنون گل لاله» [Tulip Mania: به دورهای در عصر طلایی هلند (بین سالهای ۱۶۳۴ تا سال ۱۶۳۷ میلادی) گفته میشود که قیمت برای پیاز تازه معرفی شده گل لاله به سطح فوقالعاده بالا ترقی کرد و سپس بهطور ناگهانی سقوط کرد. جنون گل لاله اولین حادثه حباب اقتصادی و یکی از سه حباب اقتصادی بزرگ در تاریخ معاصر اروپا بهشمار میآید] یا دیگر حبابهای مالی برخوردار بود. همان ملتی که از او به شکلی احساسی استقبال کرد، بهزودی از صبحی سرد از خواب برخاست و او را بهعنوان مماشات کننده یا فردی بیکفایت یا شرور یا جنایتکار جنگی رد کردند و دست رد به سینهاش زدند.