بخش دویستم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
دتانت «نقطه کانونی سیاست خارجی نیکسون و کیسینجر» نامیده شده است. کیسینجر اذعان داشت که این سیاست «تلاشی خیالپردازانه برای صرف همکاری نبود بلکه روشی برای انجام یک رقابت ژئوپلیتیک بود» که نشاندهنده پیگیری غیراحساسی منافع ملی آمریکا بود درحالیکه همزمان درک میکرد که محدودیتهایی بر آن چیزی وجود دارد که واشنگتن میتوانست به لحاظ بینالمللی به آن دست یابد. («محدودیتها» کلمهای مطلوب در قاموس و در کلمات کیسینجر بود.) این استراتژی توازن قدرت رئالیستها با نامی دیگر بود. همانطور که نیکسون گفت، «ما باید تنها زمان در تاریخ جهان را بهخاطر آوریم که دوره طولانیتری از صلح را در زمانهای دارا بودیم که توازن قدرت وجود داشت.»
در درک کیسینجر از تاریخ جنگ سرد (و او در این امر چندان تنها نبود)، تا سال ۱۹۶۹ سیاست ایالات متحده استفاده از برتری بینظیر خود پس از جنگ جهانی دوم در راستای تلاش برای استیلا یافتن از طریق ثبات قدم و سرسختی تسلیمناپذیر بود. دلیلی وجود داشت که «جان وِین» به نماد آمریکای پس از جنگ تبدیل شد. تا جایی که ایالات متحده دارای قدرت نظامی عظیم بود، احساس راحتی میکرد تا هژمونی خود را اعمال کند و تنها زمانی عقبنشینی کند (مثلا در مجارستان در سال ۱۹۵۶ یا در پایان جنگ ویتنام) که فشارها آنقدر زیاد شود که حتی برای بزرگترین قدرت جهان هم تحمل آن سخت شود. در غیر این صورت، این فشار، فشار و فشار بود به نام آزادی و گاهی تا مرز جنگ. اما زمانی که اتحاد جماهیر شوروی قابلیتهای خود را افزایش میداد، فقط زمان لازم بود پیش از اینکه سیاست بیملاحظه قبول مخاطره، یک بنبست تهدیدکننده جهانی ایجاد کند. ایالات متحده و شوروی به طرز وحشتناکی به هولوکاست هستهای طی بحران موشکی کوبا در سال ۱۹۶۲ نزدیک شده بودند، زمانی که روسها بسیار ضعیفتر از سال ۱۹۶۹ بودند. بدون هیچ تغییری در اهداف سیاسی یا رفتار ابرقدرتها، آینده وعده دو، سه یا چند بحران موشکی را میداد و این تقابلهای آینده نهتنها شامل کشتیهای سرعت پایین که از آتلانتیک عبور میکردند، میشد درحالیکه کندی و مشاورانش در حال طراحی استراتژیهایشان بودند بلکه شامل تسلیحات مافوق صوت هم میشد که مستلزم تصمیماتی در لحظه بود. کیسینجر اصرار داشت که ضرورت همانا تبدیل این دو ابرقدرت به شرکایی برای احتراز از تقابل هستهای بود که او آن را «ضرورت اخلاقی، سیاسی و استراتژیک» مینامید.
اهریمنی جلوهدادن روسها هیچ نفعی برای دستیابی به این هدف نداشت. دتانت سیاستی بود که ضرورتا در نقاط خاکستریِ ناراضی رنگآمیزی و ترسیم میشد نه در نقاط سیاهوسفید متظاهرانه. همانطور که کیسینجر توضیح داد، نیکسون «روابط با اتحاد شوروی را بهمثابه فرضیه همه یا هیچ نمینگریست.» بیتردید، نکته و هدف «تظاهر به دوستی» نبود چنانکه بسیاری از مشتاقان صلح جهانی بهظاهر از آن حمایت میکردند. درگیریهای جنگ سرد واقعی بود و ادامه هم داشت. امیدها بر اساس چیزی بیش از خوشبینی احمقانه اعتماد به همنوع هیچ پاسخی نداشت زیرا - همانطور که کیسینجر اصرار داشت - «ما و شورویها مجبور به رقابت برای آیندهای قابلپیشبینی هستیم.» اما این به این معنا نبود که حوزههای درک متقابل نمیتواند وجود داشته باشد یا نمیتوان به توافقاتی دستیافت که به نفع هر دو طرف بوده و پیوندهای مضاعف در آینده را تسهیل سازد. در مجموع، این هدف دیپلماسی بود. تعامل با دشمن شوروی آنگونه که منتقدان متهم و البته ادعا میکردند مماشات یا تسلیم نبود؛ این تعامل الزامی بود برای جهانی بر اساس الزام دقیق هستهای.
کیسینجر بارها به عناصر تندرو در اجتماع کاخ سفید حمله میکرد که «دتانت» به معنای کنارگذاشتن سیاست بازدارندگی یا تضعیف قدرت نظامی آمریکا نیست. این یک فرآیند است نه هدف، «یک مفهوم عملگرایانه از همزیستی.» هیچ پایانی برای آن نبود؛ چنانکه هیچ پایانی برای انجام سیاست خارجی نبود. تعطیلی یا کنار گذاشتن گزینهای روی میز نبود. نه نیکسون و نه کیسینجر «اعتقادی به این نداشتند که دتانت بار دفاعیمان را تسهیل خواهد کرد» زیرا واشنگتن باید همچنان «خطی در برابر ماجراجویی شوروی ترسیم میکرد.» اما درک و تشخیص این هم مهم بود که «محدودیتی وجود داشت که فراتر از آن شورویها به خود اجازه عقبنشینی بیش از آن نمیدادند.»