بخش صد و هشتاد و دوم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
کیسینجر هدایتگر این برنامه بود و مشارکتجویان را برمیگزید و بهعنوان مربی خدمت میکرد. او در حال توسعه شبکهای از ارتباطات تاثیرگذار بود که در شغل آیندهاش برایش بسیار ارزشمند تمام میشد. به همین ترتیب، او شروع به انتشار مجله Confluence در سال ۱۹۵۲ کرد. برخی از متفکرترین نویسندگان و روشنفکران عرصه سیاست خارجی - هانس مورگنتا، هانا آرنت، ریموند آرون، رینهولد نیبور- در آن مینوشتند و اگرچه انتشار آن قرین موفقیت نبود اما در سال ۱۹۵۹ نشان داد که آشنایانی را برای کیسینجر فراهم آورده که در آینده میتوانستند به کمک او آیند. او خود را بهمثابه استاد شبکهسازی جا انداخته بود.
همکارانش در هاروارد، اگرچه همواره از انرژی او شگفتزده بودند اما هیچگاه متقاعد نشدند که او همکاری قابل اعتماد خواهد بود، بهویژه با توجه به پرفروش بودن کتابش و اینکه این عنوان را با خود یدک میکشید، این تصور را به جا گذاشت که نگرشهای او فراتر از هر پاداشی است که ممکن است بهعنوان استاد دانشگاه بهدست بیاورد یا نصیبش شود. آن تصور درست بود. از آنجا که وفاداری او به دنیای آکادمیک محل تردید بود، زمانیکه پستی به او پیشنهاد شد، برخی از کسانی که دارای رای بودند به مخالفت با او پرداختند. آنها [مخالفان] استدلال میکردند که کتابهای کیسینجر استانداردهای دانشگاهی هاروارد را رعایت نکرده و بیش از آنکه عالمانه باشد، سیاسی است. کیسینجر پست را بهدست آورد اما کسب آن بدون دامن زدن به اختلافنظر نبود. رئیس دپارتمانش، «ساموئل بیر»، میگفت: «نبرد بر سر پست، مبارزهای فوقالعاده بود.»
ممکن است کسی تصور کند که عطش کیسینجر برای موفقیت زمانی مرتفع میشد که او به مشاورت امنیت ملی (به دنبال پیروزی انتخاباتی نیکسون در سال ۱۹۶۸) و سپس در سال ۱۹۷۳ به وزارت امور خارجه دست یابد. کیسینجر خودش میگفت تصور میکردم بیشترین کاری که میتوانم آرزوی آن را داشته باشم این است که روزی رئیس ستاد برنامهریزیهای سیاسی در وزارت خارجه یا دستیار وزیر دفاع شوم و اصلا خواب مشاور امنیت ملی یا وزیر امور خارجه شدن را نمیدیدم. اما حتی پس از آنکه بدون اصلاح قانون اساسی تا بالاترین درجات صعود کرد- که مقیاس اوجگیری او غیرقابل تصور بود- جاهطلبیاش کمرنگ نشد؛ بلکه شکل دیگری گرفت. اشتیاق او به سلطه [بر دیگران] جایگزین تلاشی خام دستانه شد و اکنون با قدرتی که در نوک انگشتان خود داشت، کیسینجر به دنبال شکلدادن به رویدادها بر اساس اصول سیاست واقعگرایانه خود بود. گفته شده او به یک دوست چنین گفت: «آنچه مرا به حرکت درمیآورد آگاهی از ارزش ایدههایم و امید به تاثیرگذاری آن بر جامعه است.» کیسینجر این را در خاطرات خود به شکل دیگری هم بیان کرد. او گفت: «هیچ نقشی مهمتر و به لحاظ شخصی رضایت بخشتر از خدمت عمومی وجود ندارد. هیچ وظیفهای خارج از این حوزه به لحاظ اهمیت نمیتواند قابلقیاس با آن باشد.» در هر صورت، او همچنان به جلو میرفت و به حرکت خود ادامه میداد. در مصدر قدرت، او نیرویی بود که آزاد شد. قشقرق و لجبازیهای او به افسانه تبدیل شد. او بیرحمانه نیروهایش را سرزنش میکرد، با عصبانیت و ناامیدی دور اتاق میچرخید، کاغذها را به دیوار پرتاب میکرد و گاهی با پا روی آن کاغذهای روی زمین میکوفت. کارکنانش چه میگفتند؟ واقعیت این است که خیلیها چیزی نمیگفتند اما کسانی که اعتراض میکردند میدانستند که به کرسی قدرت نزدیک هستند و اگر آنها استدلال درستی مطرح میکردند از سوی فردی با قابلیت بهراحتی شنیده و درک میشد.
کیسینجر در برابر همکارانش در داخل کاخ بیضی شکل بیشتر مقهور و حتی مطیع و رام بود اما «باب هالدمان» به «وسواس او تا سر حد کمال» اشاره میکند. کیسینجر که خواستار کنترل کامل و تمام عیار بود از اینکه از جلسات کاخ سفید طرد شود بیزار بود. از آنجا که هر چیزی که از دفتر او بیرون میآمد باید از زیر دست خودش رد میشد، گلوگاهها به یک مشکل دائمی تبدیل شد. یکی از کارمندانش مسیر خارج از دفتر او را با یک «فاحشهخانه مراکشی» مقایسه کرد. وقتی «جان ارلیچمان»، دستیار رئیسجمهور، از ناکارآمدی این نمایش یک نفره شکایت کرد، کیسینجر منفجر شد و سر او نعره زد؛ نعرهای که تا زمانی که در دولت مشغول بهکار بود، هیچکس جرات نداشت دور و بر کیسینجر بپلکد. فردی که از اراده کیسینجر برای کسب قدرت بدترینها نصیبش شد کسی نبود جز وزیر امورخارجه «ویلیام. پی. راجرز» [ William Pierce Rogers: او پنجاه و پنجمین وزیر امور خارجه آمریکا بود که از ۲۲ ژانویه ۱۹۶۹ تا ۳ سپتامبر ۱۹۷۳ وزیر امور خارجه ایالاتمتحده بود]. مناقشات میان این دو مقامی که مسوول نظارت بر سیاست خارجی کشور بودند اجتنابناپذیر بود و به مجرد روی کار آمدن نیکسون (اگر نگوییم قبل از او) آغاز شد. در اینجا «تیم رقبا» وجود داشت اما بدون اینکه مفهومی از «تیم» وجود داشته باشد. روابط نیکسون با راجرز به سالها قبل بازمیگشت. راجرز نزدیکترین دوست رئیسجمهور شناخته میشد در حالی که کیسینجر تازه وارد بود و یک «غیرخودی» دانشگاهی با لهجه خارجی بود. افزون بر آن، او یک یهودی بود. روایت است که روزی دستیار کیسینجر یعنی «الکساندر هیگ» گفت که یهودیبودن کیسینجر باعث شده «او آمریکایی نباشد.»
اما نیکسون و کیسینجر نهتنها چشماندازی واقعگرایانه در مورد رویدادهای جهانی داشتند بلکه به بوروکراسی مستقر اما تنبل وزارتخارجه هم بیاعتماد بودند؛ مسالهای که راجرز معتدل با خلق و خوی آرام در جایگاه مخالفت با آن نبود. مخالفت با این بوروکراسی به فردی عبوس مانند کیسینجر نیاز داشت. وزارت اصلا کار راجرز نبود و وظیفهای نبود که او بتواند انجام دهد و از پس آن برآید. کیسینجر به دستور رئیسجمهور، کانالهای پنهانی با روسها را بهکار گرفت، سفرهای مخفیانه به چین رفت و روشهای دیگری را هم بهکار گرفت تا وزارتخارجه سنگین و حجیم را دور بزند.