بخش صد و ششم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
این حقیقت که شوراها در شرایط متفاوتی در بسیاری از کشورهای متفاوت ظهور یافتند - یگانه و منحصربهفرد- به آرنت نشان داد که آنها تجلی یک انگیزه سیاسی اساسی بودند، نه «دموکراسی» (اگر منظور، رایگیری گسترده و حاکمیت اکثریت بود) بلکه یک فرآیند افقیتر که در آن هر کسی باید نظر خود را ابراز کند، تبادلنظر کند و شخصا در تصمیمات گروه دخیل شود. جای تعجب نیست که نظریهپردازان «دموکراسی مشارکتی» در دهه ۶۰ در مورد آرنت بسیار میاندیشیدند.
اما سیستمهای شورایی برای جوامع مدرن چقدر واقعگرایانه بودند و وقتی ترتیبات حکم رسمی به اجرا گذاشته شوند چقدر میتوانند دوام آورند؟ اندیشههای آرنت غیر از آن رادیکالهای دهه۶۰ حامیان و پیروان زیادی نیافت و آنها هم در یکی از سطلهای نادیده گرفتهشدهتر تاریخی ناپدید شدند. همانطور که یکی از محققان گفته است: «برای بیشتر خوانندگان آرنت، دیدگاههای او در این زمینه یک جورهایی خجالتآور است؛ یک تعهد کنجکاوانه غیرواقعی به کسی که فشار ویژهای به واقعگرایی در سیاست وارد میآورد.» خود آرنت هم تردیدهایی داشت. او اذعان کرد که هر بار شوراهایی در گذشته ظهور یافتند، تار و مار شدند «خواه مستقیم به دست بوروکراسی دولت-ملتها خواه با ماشینهای حزبی.» آرنت میگفت، شاید ایده او «یک مدینه فاضله ناب» باشد و خودش پذیرفت که در زمان حاضر شانس بسیار اندکی برای اجرایی شدن دارند. با این حال، او هنوز مایل نبود که از آن دست بردارد. یک نظام شورایی امید به جایگزین کردن مشورت مساواتگرایانه به جای حاکمیت از بالا به پایین سیاست حزبی را میداد. «در این مسیر، من احتمال تشکیل مفهوم جدیدی از دولت را میبینم.» در پایان، باید گفته شود که شوراها، کمونها، محلات یا هرچه که آنها را بنامیم، واقعا اندکی بیش از دریچه فرار برای آرنت بودند؛ وسیلهای برای جلوگیری از نتیجه غمانگیز ایدههایش در مورد مشارکت عمومی ظاهرا به اجباری بر خودش تبدیل شد. همیشه چیزی بداهه و ساختگی در مورد ایده شورا وجود داشت که انتقاد از آن را به مثابه امری بیتاثیر و بیارتباط با آمریکای مدرن آسان میساخت، درست مانند تصورات اشتراوس از فیلسوفان غیرسیاسی که آنها را «جنتلمن» مینامد ظاهرا به اندازه جهانی که در آن زندگی میکنیم دور از ذهن به نظر میرسد. یا چنانکه یک محقق در مورد اشتراوس و آرنت گفت: «توانایی آنها برای ادغام خودشان در آمریکا... شامل ساختن آمریکایی بود که آنها میتوانستند دوست داشته باشند نه اینکه آمریکایی را بپذیرند که واقعا یافتهاند.» اما برای این هم دلیلی وجود داشت. آنها واقعا نتوانستند عاشق آمریکایی باشند که آن را یافتند. این باعث نگرانی آنها میشد.
به همین دلیل، حتی معتبرترین انتقادات به اندیشه آنها به نوعی نامربوط هستند زیرا این انتقادات به مشکلی نمیپردازد که یکی از فوریترین مشکلات برای دو یهودی آلمانی هنگام بازدید از ایالات متحده بود: یعنی مشکلِ خودِ دموکراسی. به همین ترتیب، بیشتر خوانندگان آمریکاییشان نمیتوانستند نگران نباشند. کاملا برعکس. دموکراسی برای آنها مسالهای نبود که بخواهند به آن بپردازند؛ دموکراسی امری مسلم بود - اقیانوسی ماندگار که همگان میتوانستند در آن شنا کنند - و حتی بیش از آن بود: یک امر خوب، یک فضیلت، یک الهام، یک سنگ محک، یک متر و معیار، یک علت، یک تعویذ، یک بنیاد و یک ایمان. با جست و جوی سخت و طولانی هم هرگز چهرهای عمومی را در ایالات متحده نخواهد یافت که آشکارا خود را مخالف با گسترش دموکراسی در داخل یا خارج نشان دهد. (این برای کیسینجر که میکوشید سیاستهای خود را برای مردم آمریکا توضیح دهد به معضل تبدیل شد). اما این دو خارجی نمیتوانستند در آن باور اشتراک نظر داشته باشند. دموکراسی برای آنها یک پرسش بود نه یک پاسخ، و حتی اگر راهحلهایی که آنها مطرح میکردند و آن را برای جهان واقعی ایالات متحده - یا شاید هر جهان دیگری- نامطلوب یا نادرست میپنداشتند، لااقل آرنت و اشتراوس میکوشیدند تا راهحلهایی برسازند زمانی که بسیاری از هموطنانشان حتی نمیتوانستند مشکل را ببینند. این همین چالش بر راستکیشیِ ملی [national orthodoxy] از سوی دو خارجی بود که به نوشتههایشان در مورد آمریکا چنین عمق و غنا و چنین برجستگیای میبخشید. این همچنین - بهطور حتم - همان چیزی است که موجب خصومتی میشود که هر کدام با معتقدان واقعی به دموکراسی و به شیوه آمریکایی مواجه بودند. روشن است که با گرایش میهندوستانه، دوست ندارند که بدون تامل بیندیشند.
دموکراسی آمریکایی برای بیش از ۲۰۰ سال یک موفقیت بزرگ بوده است اما چرا چنین است؟ آیا همچنان به «موفقیت» و «موفق بودن» ادامه خواهد داد؟ سیستم آمریکایی چه چیزی برای ارائه و عرضه به جهان دارد؟ این مهاجران یهودی-آلمانی (نه فقط آرنت و اشتراوس بلکه کیسینجر هم) به آن پرسشها با ابهام و پیچیدگی پاسخ دادند، [یعنی] بر اساس تجربه ناخوشایندشان از آلمان وایماری و ظهور آدولف هیتلر. نازیسم به آنها درسهای سختی آموخت که بیشتر آمریکاییها هنوز در مورد آموختن آن مقاومت میورزند و همین درسها آنها را در برابر ابتذالهای استاندارد و کلیشههای شادیآور در مورد دموکراسی که هر گاه که دشواریهای سیاسی رخ مینمود به نمایش کشیده میشدند، ایمن میساخت. این بهویژه با عنایت به سیاست خارجی مصداق مییابد. حکومت مردم، به وسیله مردم و برای مردم چیز خوبی است البته زمانی که کارگر باشد. اما حقیقت این است که – چنانکه کیسینجر آن را خوب میدانست- غالبا این طور نیست.