بخش پنجاه و هشتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
مشکل برای میلیونها محافظهکار آلمانی بهویژه حاد بود. نازیها و احزاب مختلف محافظهکار در یک پیوستار سیاسیای وجود داشتند که در آن تمایزات اغلب مبهم بود. همگی اول از همه ملیگرایان متعهدی بودند و هیچ حزبی نمیتوانست مدعی شود که ملیگراتر از نازیهاست و نیز محافظهکاران ملیگرایی (یا ملیگرایان محافظهکاری) بودند که از دل آنچه که «هرمان راوشینگ» آن را «بهترین انگیزهها» میخواند به نازی تبدیل شدند. راوشینگ در اوایل دهه ۱۹۳۰ به حزب پیوست و به شهردار نازی شهر «دانزیگ» تبدیل شد که به «ارزشهای ابدی ملت» و «نظم سیاسی ریشهدار در ملت» باور داشت. او روابطی شخصی با هیتلر داشت اما به زودی دریافت که اهداف او برای آلمان همان اهداف نازیها نیست و در سال ۱۹۳۴ حزب را ترک و به سوئیس گریخت. او به این نتیجه رسیده بود که ناسیونال سوسیالیسم یک جنبش محافظهکار نبود بلکه یک جنبش انقلابی بود؛ «ویرانکننده تمام نظم و تمام چیزهای ذهن.» این جنبش تنها چیزی که میفهمید زور بود و به هیچ باوری معتقد نبود جز دستیابی به قدرت و سپس قدرت بیشتر و بیشتر. راوشینگ به قدر کافی آگاه بود تا دریابد که هیچ چیز نمیتواند مانع هیتلرِ بیپروا و نیهیلیست از تشکیل ائتلاف با دشمن فرضیاش استالین شود. در یک کتاب بسیار مطرح به نام «انقلاب نیهیلیسم» که در سال ۱۹۳۸ منتشر شد، او هشداری صادر کرد که بسیاری میل به شنیدن آن نداشتند. او گفت، غرب باید آماده «یک نبرد آشکار، بیانتها و کاملا بیپروایانه باشد» که علیه نازیها سازمان داده شده است. به همین دلیل، «هیچ چیز، حتی تهدید جنگ جهانی هم، آنها را از مسیرشان باز نخواهد داشت.»
سپس محافظهکارانی مانند پاپن قرار داشتند که مسیر متفاوتی نسبت به راوشینگ را در پیش گرفتند. او بهعنوان نازی کار خود را شروع نکرد بلکه با خدمت به رژیم در تمام عمر آن به یک نازی تبدیل شد. همچنین محافظهکاران دیگری وجود داشتند که فاصله خود را حفظ میکردند و هرگز حزب را قضاوت نمیکردند بلکه تا حدی کم و بیش فکر میکردند میتوانند با هیتلر کار کنند؛ آنها در نهایت تاسف دریافته بودند که هیتلر با هیچ کس کار نمیکند. البته محافظهکارانی بودند که، اگرچه با اهداف ملیگرایانه هیتلر و تهدیدها و فحاشیهای ضد وایماری او همراهی میکردند اما با او مخالف بودند زیرا نمیتوانستند پوپولیسم او را محقق سازند؛ برای آنها، او بیش از حد دموکرات بود. این افراد در مخالفت خود میتوانستند به اندازه هر مارکسیستی، وحشی باشند. یک نمونه بارز از این نوع «فردریش رِک» بود که یک رماننویس محبوب و دوست «اُسوالد اشپنگلر» و «گریگور استراسر» بود. او یک مرتجعِ معتقد و متعصب بود؛ یک سلطنتطلب محزون و یک نخبهگرای بیپروا (او میگفت: «افزایش امید به زندگی تا حد زیادی به خاطر جوجهکشیِ اساسیِ کودکان ناجور بود»). اما برای او، هیتلر تجسم عامی یک «انسان تودهای» بود، «یک انسان عمیقا عقیم و سرخورده»، یک «شیطان ضعیفِزاده شده از دوزخ فضولات استریندبری.» [Johan August Strindberg: یوهان آوگوست استریندبری نویسنده داستان کوتاه، رمان و نمایشنامهنویس سوئدی که در طول زندگی خود به حرفههای گوناگونی همچون معلمی، بازیگری، روزنامهنگاری و کتابداری پرداخت. او از بنیانگذاران تئاتر مدرن شمرده میشود و در وطنش به شکسپیرِ سوئد معروف بود. او استاد مسلم اکسپرسیونیسم در تئاتر است] «رک» هم در بسیاری از خصوصیات هیتلر سهیم بود اما هیچکس در او انزجار «آن اسکیزوفرنی مست قدرت» و «خودِ شاهزاده تاریکی» را ندید. برای آن محافظهکارانی که با غُرولُند همراهی میکردند، نازیها تهدیدی بر قانون و نظم در زمان کودتا بودند نه پس از آن. بزرگترین تهدید، یا درازمدتترین تهدید، مارکسیسم بود. اگرچه هیتلر یک افراطی بود، اگرچه او فردی مبتذل بود، اگرچه یهودستیزی دغدغه اساسی او بود اما او همچنان یک ملیگرای آلمانی با استعدادی روشن و ابزاری مفید در نبرد با کمونیسم بود و بنابراین، او هرگز فاقد هوادار در مراکز قدرت - مانند قضات در دادگاه محاکمه او که به خیانت متهم شد - نبود اگرچه با دیده تحقیر به او مینگریستند و آنگونه که باید او را جدی نمیگرفتند. نفرت خودِ هیندنبورگ از هیتلر بیش از آنکه به ایدئولوژی ربط داشته باشد به فخرفروشی او مربوط بود؛ در اینجا یک ژنرال روحانی آلمانی وجود داشت که مجبور بود با یک سرجوخه ناشناخته آلمانی هم بهصورت برابر رفتار کند. این مدارای محافظهکارانه با نازیها (که همواره این پتانسیل را داشت - که وقتی شرایط بدتر میشود - به ملیگرایی افراطی و سپس به جرائم جنگی بینجامد) در مشاهده «یوآخیم فست» طنین مییابد که [میگفت] تا سال ۱۹۳۸ هیتلر یک دولتمرد بزرگ آلمانی تلقی میشد. او نیز همچون اندیشه کیسینجر معتقد بود که نیات هیتلر مبهم بود تا زمانی که از ابهام درآمدند. به همین اعتبار، ناکامی در کنترل هیتلر پس از آزادی وی از زندان تنها با اطمینان از عقاید غیرمنطقی به نظر میرسد. در تمام نیمه دهه ۱۹۲۰، او از سخنرانی در بیشتر ایالتهای آلمانی ممنوع شد اما با گذشت زمان و فراموشی یا به تاریخ سپردن خاطرات کودتا، آن ممنوعیتها به تدریج برداشته شدند. در مجموع، هیتلر اکنون متعهد شده بود که تابع قوانین مشروعیت باشد و اینکه چگونه میتوان - در دموکراسی - یک سیاستمدار را از حق شنیده شدن منع کرد (مهم نیست پیام او چقدر موذیانه باشد) البته اگر او در چارچوب مرزهای قانون مانده باشد؟ چه کسی – و با چه اقتداری- از حق اِسکات او برخوردار بود؟ ساکسونی در آغاز سال ۱۹۲۷، اولین دولت بزرگی بود که ممنوعیت سخنرانی را برداشت و به دنبال آن باواریا و دیگران هم این محدودیتها را برداشتند. آخرین دولتی که چنین کرد دولت بسیار مهم پروس بود که تاکنون بزرگترین دولت در این فدراسیون بود (گوبلز میگفت: «هر کسی پروس را در دست داشته باشد، کل رایش را در دست دارد»). اوضاع چنین بود تا پس از انتخابات سپتامبر ۱۹۲۸ یعنی زمانی که نازیها ۶/ ۲ درصدِ جزئی از آرا را به دست آوردند اما پس از آن، نمایش مبهمِ ممنوعیت دیگر غیرقابل دفاع به نظر میرسید؛ محدودیتی که مبتنی بر سوءنیت و سیاست حزبیِ محض بود.