بخش چهارم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
سپس هانس مورگنتاست که تنها میماند: ارزیابی تاثیر مفاهیم «سیاست واقعگرایانه» مورگنتا بر کیسینجر دشوار است. «نلسون راکفلر» شاید چهرهای در زندگی عمومی باشد که بسیار مورد ستایش کیسینجر بود اما هیچ متفکری وجود نداشت که به اندازه مورگنتا نزدیک به کیسینجر باشد. آنها وقتی با هم اختلاف پیدا کردند هم باز به یکدیگر نزدیک ماندند، چنانکه در مورد ویتنام چنین بود. در سال ۱۹۸۳، سه سال پس از مرگ مورگنتا، «کمیته ملیِ سیاست خارجی آمریکا» جایزه یادبود سالانه هانس مورگنتا را به هنری کیسینجر داد.
بر خلاف بسیاری از آمریکایی ها، کیسینجر بدون امید، بدون انتظارات و یقینا بدون اعتماد به عملکرد دموکراسی یا اجتنابناپذیریِ پیشرفت زندگی کرده است. استدلال او این است که سیاست باید از آن نقطه شوم آغاز شود. این الهام بخش ترین یا دلهره آورترین چشمانداز نیست اما آیا کسی وجود دارد که به جهان امروز بنگرد و بگوید که بدبینی او نسبت به خوش بینی اطمینان بخش کاندولیزا رایس یک مبنای معقول تر برای سیاست خارجی نیست؟ به همین دلیل است که با توجه به وضع فعلی روابط بینالملل، احمقانه – و حتی خطرناک- است که او را نادیده بگیریم. درسهایی که او میکوشد به ما بیاموزد ممکن است خوشایند بسیاریها نباشد اما آن درسها مهمتر از قبل هستند. از آنجا که این کتاب، کتابی در مورد ایدهها و اندیشه هاست و برای خوانندگانی که از تعامل ایدهها لذت میبرند، این کتاب کمتر به گاهشماری ارتباط دارد و بیشتر به مسائل فکری و الگوهای اندیشهای میپردازد. به این ترتیب، این کتاب از میانه داستان آغاز میشود- چنانکه همین گونه هم بود- با مشارکت آمریکا در شیلی در سال ۱۹۷۹ که موجب شد سالوادور آلنده چپگرا پیروز ریاست جمهوری شود. آلنده روابط نزدیکی با فیدل کاسترو داشت و نیکسون و کیسینجر نگران بودند که انتخاب او ممکن است موجب گسترش بی سابقه قدرت شوروی در نیمکره غربی شود. بحران شیلی مهم است زیرا یک نمونه کلاسیک است، شاید نمونه کلاسیکِ درگیری بالقوه میان انتخابات آزاد دیگر کشورها و امنیت آمریکا؛ یک مشکل آزاردهنده که هرگز از میان نخواهد رفت (یک نمونه اخیر و مشابه از چنین درگیریای همانا کودتای ارتش علیه دولت منتخب و دموکراتیک اسلامگرای محمد مرسی در مصر است). میتوانیم مطمئن باشیم که نمونههای بیشتری از این دست در آینده وجود خواهد داشت و اینکه پارسامنشیهای لیبرال دموکراتیک کمک چندانی به سیاستگذارانی که در تقلای اتخاذ تصمیمات دشوار در مورد چگونگی تضمین امنیت آمریکا هستند،نخواهد کرد. من از شیلی گریزی به آلمان وایماری میزنم تا دلایل این مساله را درک کنیم که چرا متفکران یهودی آلمانی به رویههای دموکراتیک مشکوک هستند. نکته محوری این فصل همانا ترسیم تصویری از آدولف هیتلر بهعنوان یک سیاستمدار دموکراتِ موفق با تمام تاثیرات فلاکت باری است که این حقیقت به دست میدهد. یک دوستی که این فصل را خوانده بود شکایت میکرد که من نسبت به هیتلر بسیار مهربان هستم. اما من نمیخواهم شرارت هیتلری را نشان دهم بلکه میخواهم دلایل جذابیت او را نشان دهم؛ جذابیتی که حتی - بله- به یهودیانی مانند لئو اشتراوس و هانس مورگنتا هم تسری یافت.