بخش شصت و هشتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
«آمریکا شما را به کنار دیوار میکشاند و گونهای از فضیلت رواقی را تحمیل میکند: تمام تلاش خود را انجام دهید و همزمان فاصله مشخصی را حفظ کنید که از آگاهی از جهل، بچگی و ناکامل بودن همه مردم از جمله خودش برمیخیزد.» میلوش چیزهای زیادی میداند. او که میان «جهانها» گرفتار شده محکوم به بیگانگی و طعن بود؛ بسیار شبیه به هنری کیسینجر. در زندگی عمومی آمریکاییها، هیچگاه چهرهای کنایهآمیزتر از کیسینجرِ «خودتمسخرگر» نبوده است. وقتی دوستی مجبور شد ناهار خود را به دلیل بیماری لغو کند، کیسینجر - که در آن زمان وزیر خارجه بود - یادداشتی برای او فرستاد: «بسیاری از مردم پس از دیدار با من به بیمارستان میروند نه قبل از آن.» اما اگر میهنپرستی او عمیق و غیرقابل بحث باشد، فقط نیمی از ماجرا را نشان میدهد. نیم دیگر شامل تردیدها، ترسها، ناامنیها، حس کوری و محدودیتهای هموطنان جدیدش، ناراحتی او در مورد نوع بشر بهطور کلی و دلواپسیهای وحشتناک او میشود. اگر او با باور و اعتقاد یک مهاجر به آمریکا از همکاران دانشگاهیاش جدا میشد، با حس تراژدی هم از بیشتر آمریکاییها جدا میشد. هموطنان او از پایانهای خوشی برخوردار بودند؛ او باوری به آنها نداشت. او نهادهای سیاسی ایالات متحده را تحسین میکرد اما نمیتوانست اعتماد کاملی به آنها داشته باشد زیرا دیده بود که فرآیندهای دموکراسی چگونه به طرز فاجعهباری میتواند اشتباه به پیش رود. او پوپولیست نبود. در اوایل سال ۱۹۳۹، به یک دوستی نوشت: «برداشت شخصیام از آمریکا بسیار دوسویه و دوجانبه است: از برخی جهات آن را تحسین میکنم و از برخی جهات دیگر رویکرد به زندگی را در اینجا با دیده تحقیر مینگرم.»
قبل از سال ۲۰۱۶، وقتی هموطنان آمریکایی کیسینجر نابودی داخلی نهادهای لیبرال کشور را تصور میکردند (در مقابل تخریب از سوی دشمنان خارجی آمریکا، خواه کمونیستها باشند، خواه تروریستها، خواه بیگانگانی از سیارهای دیگر یا یک سیارک بزرگ)، آنچه آنها بهطور کلی تصور میکردند یک کودتای نظامی یا توطئه از سوی یک گروهک حریصِ پولدوست بود. با وجود نوشتههای توکویل، مفهوم اکثریت مستبد فقط در موارد نادر نفوذ کرده بود: برای مثال، «میتواند در اینجا رخ دهدِ» سینکلر لوئیس یا «توطئه علیه آمریکا»ی فیلیپ راث. پنتاگون یا سیا ممکن است تهدیدی بر آزادی باشند چنانکه ممکن است والاستریت چنین باشد اما به ندرت ممکن است «مِین استریت» چنین باشد. در آمریکای پیش از ترامپ، حتی نخبهگرایان هم پوپولیست بودند و اگر تضادی میان تعهد لفظیشان به «انسان معمولیِ» دموکراسی و تحقیر آنها نسبت به حیات واقعی آمریکاییهای متوسط وجود داشته باشد، این تناقضی بود که آنها هرگز نمیتوانستند حل کنند؛ زیرا غیرقابل حل بود. کیسینجر با تناقضی مخالف میزیست: ارج نهادن به فضایل انسان معمولیِ آمریکای میانه اما بدبینی نسبت به دموکراسی. ممکن است او به خاطر عشقش به کشورش نزد همکاران دانشگاهی فردی سادهلوح به نظر برسد اما نزد خودش، آنها هم سادهلوح بودند زیرا فاقد خیالپردازی برای درک این مساله بودند که اوضاع با وجود آزادی و انتخابات آزاد چقدر میتواند بد شود. زمانی که شرایط درست باشد، دموکراسی قابل تحسین است اما این دموکراسی نه روکشی امنیتی بود و نه نوشدارویی همهمنظوره. حتی زمانی که او در دهههای ۵۰ و ۶۰ به استخدام شورای روابط خارجی در آمد و با برخی از بهترین اندیشمندان در تشکیلات سیاست خارجی همکاری کرد، کیسینجر حس برتری «اروپایی» نسبت به آمریکاییهای خوشبین را داشت که مایل به این اعتقاد بودند که صلح، وضعی طبیعی در جهان است، که ایالات متحده نمایاننده یک کهنالگوی جهانی است که هر مشکلی راهحلی دارد، که راهحل همواره یکی است: دموکراسی و سپس، باز هم دموکراسی. کیسینجر یک خارجی بدبین اما خونگرم بود که میل به سوءظن و پارانویا داشت. دوستانش او را به مثابه فردی به خاطر میآوردند که «غمگین» و «مالیخولیایی» و مملو از حس سرنوشت یا مجازات قریبالوقوع بود.