بخش نود و دوم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
آرنت میگفت: «تناقض بنیادین کشور همانا همزیستی آزادی سیاسی و ستم اجتماعی است». نتیجه همانا یک تنش ناخوشایند و احتمالا ناپایدار بود. آرنت با اشاره به یکی از فیلسوفان سیاسی مورد علاقه و محبوبش یعنی مونتسکیو، خاطرنشان کرد که تمام جوامع ترکیبی هستند از قوانین و آداب و رسوم. دولت حامی و مدافع قانون [law] است و ضامن «حقوق [rights] هر فرد در کشور به عنوان یک انسان است، ضامن حقوق هر فرد به عنوان شهروند است و ضامن حقوق فرد به عنوان عضوی از کشور یا یک عضو ملی است».
آداب و رسوم قلمروی از جامعه، مبنایی برای اجتماع و سنت و احساسات مشترک، وراثتی و نه کاملا منطقی است که یک ملت را ملت میکند بلکه نیرویی برای انطباق سرکوبگرانه سختگیری نسنجیده است. به خاطر سلامت عمومی، دولت و جامعه یا قانون و آداب و رسوم باید متوازن باشند. اما مساله همواره این نیست. در آن زمانهایی که عقلانیت قانون تضعیف میشد یا مشروعیت خود را از دست میداد، جامعه میتوانست دولت را در هم شکند، آن هم با بانگ «مردم»ی که اقتدار قانون و آزادیهایی که قانون مدافع آن بود را خاموش کند. قوانین «همواره در خطر نسخ شدن با قدرت اکثریت است و در تعارض میان قانون و قدرت، این قانون است که به ندرت به مثابه پیروز ظهور مییابد.» در چنین شرایطی، حقوق فردی در راستای آنچه که خیر مشترک است و با اراده اکثریت تعریف میشود، تار و مار میشود. آرنت خاطر نشان میساخت که در آلمان دهه ۱۹۳۰ هیتلر با افتخار اعلام کرد که «حق همان چیزی است که برای مردم آلمان خوب است».
در ایالات متحده، جایی که نهادهای سیاسی کشور در تضاد با توهمات تودههای غیرمتفکر و بی اندیشه است، مردم همواره تهدیدی بالقوه بر آزادی هستند و در اوایل دهه ۱۹۵۰ آن تهدید در قالب جوزف مک کارتی تجلی یافت. آرنت میگفت، مک کارتیسم جنبشی بود که خارج از قانون و به مثابه «نوعی دولت موازی» گسترش مییافت. این جنبش در حال فائق آمدن بر خدمات دولتی و صنعت سرگرمی و حتی بر کالجها و دانشگاهها بود. سلاحش ارعاب و خودسانسوری بود و هیچ بخشی از جامعه در امان نبود. نهادهای سیاسی آمریکا از آن چالش خاص جان به در بردند اما آرنت بدون اطمینان از اینکه مردم آمریکا ضرورتا کار درست را انجام میدهند از سالهای مککارتی لرزان و شکننده بیرون آمد. این قانون اساسی و دادگاهها بودند که ناجی جمهوری بودند و تا زمانی که قانون اساسی – آن «سند مقدس»- دست نخورده باقی ماند، جمهوری و آزادیهای فردیای که آن جمهوری حامیاش بود احتمالا در برابر شر و شور اوباش ایمن بود. اما تهدید بر نهادهای لیبرال آمریکا همواره وجود داشت:«تعداد زیادی از مردم، که گرد هم جمع شدهاند، تمایل تقریبا مقاومت ناپذیری در برابر استبداد نشان دادهاند، خواه این استبداد، استبداد فردی باشد خواه استبداد اکثریت حاکم». به همین ترتیب، «جنبشهای توتالیتر هر زمانی امکانپذیر میشوند که تودههایی وجود داشته باشند که به دلیل یا به دلایلی میلی برای سازماندهی سیاسی کسب کردهاند.» افزون بر این، یک «جامعه مصرفی» مانند جامعهای که در ایالات متحده توسعه یافته، با برافروختن لذت شخصی و بی تفاوتی در برابر قلمرو عمومی «موجب خرابی هر آن چیزی میشود که به آن دست میزند».
در مشاهدهای که تاثیراتش زمانی آشکارتر شد که وی در دادگاه محاکمه آیشمن حضور یافت، آرنت همچنین نوشت که آمریکا «جامعهای از صاحبان مشاغل» است و تجربه نازی به او آموخته که به آنها اعتماد نکند، هرچند آنها معمولا نیکو خصال تلقی میشدند. همان طور که در مورد آیشمن گفت، «آنچه او با اشتیاق به آن باور داشت موفقیت بود، معیار اصلی «جامعه خوب»ی که او میشناخت.» در زمانهای عدم اطمینان، شهروندان معمولی طبقه متوسط، که توجهشان به ندرت بر خانوادهها و کارهایشان متمرکز بود و آگاهی مدنی یا اخلاقی اندکی برای صحبت در مورد آن داشتند، «مشتاقانه هر کاری، حتی کار یک مامور اعدام را، انجام خواهند داد» تا موقعیتهای شخصی خود و آرامش نسنجیده شان را حفظ کنند. آدم معمولی با مراقبتهای معمولی خود یک تهدید غنوده برای آزادیهای جمهوری خواهی بود. حتی اشتباه بود که او را «شهروند» بنامیم. او یک «اوباش» بود و در شرایط درست و مناسب (که باید بگوییم در شرایط اشتباه)، او «کاملا مایل بود که به هر چیزی ایمان بیاورد». ما راه درازی از آمریکا میانه کیسینجر و خربزه کاران «چسلاو میلوس» داریم.
طبق معمول، با توجه به پیچیدگی احساسات آرنت، این آخرین کلام او در مورد این موضوع نبود. برای آرنت، هرگز کلمه آخری وجود نداشت. او همواره در دیدگاههای خود به عقب و جلو رفتن و نوسان داشتن ادامه داد، توده مردم آمریکا را به مثابه فاشیستهای اولیه در یک برهه تحقیر میکرد و در برههای دیگر از حس سیاسی خوب آنها در عجب میماند. اما از یک جهت کاملا ثابت قدم باقی ماند و این ثبات قدم در انکار وی برای استقبال از ایدهآلهای دموکراتیک بود، آنگونه که بیشتر آمریکاییها آن را درک میکردند. در اینجا باید گفته شود که عالمان متبحر و آگاهی وجود دارند- هواداران آرنت- که او را به مثابه قهرمان دموکراسی توصیف میکنند، درست همان طور که هواداران اشتراوس به شدت به ارزشهای دموکراتیک او معترفند. اما همچون اشتراوس، کلمات آرنت غالبا نافی این ادعاست. او نوشت:«یک دموکراسی که با تصمیمات اکثریت اداره میشود اما با قانون کنترل نمیشود درست به اندازه یک حکومت مطلقه، استبدادی است». آرنت میگفت:«یک اقتدار دهشت آور و کاملا مستبد همانا استبداد اکثریت است». او به یاسپرس میگفت، جامعه تودهای ظاهرا جمهوری را در هم میشکند و اگرچه نهادهای دولت باید دستورات مردم را مهار و محدود کنند اما جمهوری آمریکا- چنانکه تجربه مک کارتی نشان داد- «از درون و با دموکراسی در حال منحل شدن بود.»