بخش شصت و نهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
کیسینجر مدتها پیش از این زمان و بهعنوان یک جوان، در راستای پژواک میلوشِ پیر و محزون، نوشته بود: «زندگی آمیخته با رنج است.» این دورنمایی نبود که احتمالا موجد نوعی «سخاوتمندی روحی» شود که کیسینجر در جرالد فورد و بسیاری از «مید وِستِرنِرهای» شهرستانی بسیار تحسین کرده بود یا نوعی از انتظار شادی که باید در چهرههای شهروندان جدید کشور در مراسم سوگندشان دیده شود، نبود. این بیشتر شبیه به استعفای یک فرد خسته از زندگی بود. برای هر یهودی آلمانی که از سوی نازیها مجبور به تبعید شد، نمیتوان از آنها انتظار تعهدی نامحدود و خوشبینانه به سرزمین تازه پذیرفته داشت جز یک تعهد دمدمیگونه، قدردانی یا حتی تحسین زیرا آنجا «بهشتی» بود که زندگی او را نجات داده بود و حتی او را از بیگانه شدن و حتی مقاومت نجات داده بود زیرا آمدن به آمریکا گزینهای نبود که خودش انتخاب کرده باشد. پناهندگان یا آوارگان هیتلری مانند مهاجران دیگر به آمریکا نبودند. آنها با وعده زندگی بهتر که از سوی مجسمه آزادی ندا داده میشد به آمریکا کشیده نشده بودند بلکه به واسطه تهدیدی مرگبار از سوی اردوگاههای نابودسازی هیتلری از آلمان رانده شده بودند. به همین دلیل، غیریهودیهایی در میان آنها مانند «توماس مان» و بسیاری دیگر از هنرمندان و مخالفان سیاسی راستی و چپی، آنها میتوانستند بمانند اگر میخواستند، هرچند به قیمت فدا کردن کارشان، باورهایشان، وجدانشان و صداقت شخصیشان. مسلما، این انتخاب زیادی نبود اما به هر روی یک انتخاب بود که مستلزم تبعید داخلی به جای تبعید خارجی بود. خوب یا بد، بسیاری از آلمانیها چنین کردند، اگرچه برخی مانند «فردریش رک» با از دست دادن زندگی خود به آن رسیدند. برای یهودیان آلمان، حداقل کسانی که فهمیده بودند ظهور رایش سوم برایشان چه معنایی در بر دارد، همان گزینه یا انتخاب وجود نداشت. مجبور به فرار شدند نه به خاطر آنچه نوشته بودند یا به آن باور داشتند بلکه به خاطر آن چیزی که «بودند». آنها تبعیدیهای ناخواسته بودند که به تعبیر لوئیس کیسینجر، «هیچ کاری برای هیچ کسی انجام نداده بودند.»
از جمعیت نیم میلیون نفری یهودیان آلمان، حدود ۳۰۰ هزار نفر توانستند به موقع خارج شوند، هرچند آنها هیچ تعهد خاصی به مقاصد اعزامی نداشتند خواه آمریکا باشد، خواه بریتانیا، آمریکای جنوبی یا دهها مکان دیگر در اطراف و اکناف عالم یعنی جاهایی که شانس یا بخت با آنها یار بود. فقط کمونیستهایی که به اتحاد شوروی گریخته بودند واقعا در اولویت بودند (اگرچه شاید نه برای مدت زیادی از زمان رسیدنشان). داستانی در مورد مردی آلمانی که در یک آژانس مسافرتی کار میکرد ورد زبانها بود که امیدوار بود سرزمین مادری خود را به سوی جهانی دیگر ترک کند؛ گویا او انگشت خود را به سوی استرالیا، آفریقای جنوبی و سپس شانگهای نشانه رفته بود. در نهایت، او کره زمین را دور زد و از دفتردار پرسید: «آیا چیز دیگری ندارید؟» فلسطین هم یک ایستگاه یا مکان توقف در میان سایر مکانها بود. صهیونیسم انگیزهای اثرگذار برای یهودیان تبعیدی نبود - در آلمان، یهودیان مستحیل به احتمال زیاد بیشتر از آنکه رویای حضور در بیت المقدس در سال بعد را داشته باشند میل به خرید درخت کریسمس داشتند - و از آن ۷۰ هزار نفری که به فلسطین رفتند، فقط اقلیتی تعهد راستین به ساخت دولت یهودی را از خود بروز دادند. صهیونیستهای واقعی نگاه بدبینانهای به تازهواردان جدید داشتند و اینگونه شوخی میکردند که «آیا آنها با اتهام آمدهاند یا واقعا از آلمان آمدهاند؟»
آن ۱۳۲ هزار یهودی آلمانی که در ایالات متحده اسکان یافتند، آنقدر که آلمانیها در فلسطین به آرمانهای صهیونیسم متعهد بودند، آنها در آمریکا به آرمانهای آمریکایی متعهد نبودند. در واقع، آنها میل داشتند که در باورهایشان به آمریکا هیچ تفاوتی با پناهندگان غیریهودی نداشته باشند و آن باور یک باور مثبت نبود. چنانکه یک محقق تبعیدی مینویسد: «فرهنگ آمریکایی برای اکثر مهاجران ساده و خام به نظر میرسید.» ایالات متحده احتمالا سرزمین آزادی بوده اما همچنین سرزمین مادیگرایی، هرزگی و زمختی هم بوده است. عرضه عادات تمدنی در آنجا اندک بود. هیچ قهوهخانه مناسبی در آنجا وجود نداشت. آبجو هم چندان خوشطعم نبود. حتی نان هم مزه بدی میداد. برای هنری کیسینجر جوان، مساله همانا کمعمقی و عدمجدیت بود: «آن ویژگی آمریکایی که بیشترین نفرت را از آن دارم همانا رویکرد اللهبختکی و سهلانگارانه آنها به زندگی است. هیچ کس به پنج دقیقه بعدتر نمیاندیشد و همه فقط نوک بینی خود را میبینند و هیچ کس جرات نداشت که چشم در چشم زندگی بدوزد.» مارکسیستها در میان مهاجران بهویژه مورد تحقیر بودند و مجبور به آوارگی در – همهجا - مرکز کاپیتالیسم بودند و آنها آگاهانه خود را از محیط پیرامونشان جدا کرده بودند. اگر تبعیدیها اساسا احساس وفاداری میهندوستانه داشتند، این احساس به آلمان کهنِ پیش از هیتلر بود. تعدادی از پناهندگان حتی زحمت یادگیری زبان انگلیسی را به خود هم نمیدادند و انتظار داشتند که در اولین فرصت به سرزمین آبا و اجدادی خود بازگردند؛ در مجموع، هیتلر «خطای تاریخ» بود. یک نویسنده که به سختی زحمت فراگیری انگلیسی را بر خود هموار کرد احساس میکرد که با کنار گذاشتن زبان آلمانی، او «زبان رویاهای خود» را از دست داده است. «الیاس کانِتتی» برنده آینده جایزه نوبل، اظهار کرد: «اگر - با وجود هر اتفاقی - زنده بمانم، در این صورت، آن را مدیون گوته هستم.» به طرز حیرتانگیزی، یک پناهنده برجسته آلمانی-یهودی، به نام «فرانز نومان» میگفت که یهودستیزی در آمریکا بیشتر از آلمان بود. در راستای بدتر کردن اوضاع برای تبعیدیها و تقویت انزوایشان، هیچ کس در آمریکا نمیخواست چیزی در مورد تهدیدی بشنود که هیتلر به جهان تحمیل میکرد. آنها به مکانی خودمحور و خودشیفته پا گذاشته بودند که به هیچ چیز خارج از خود و غیر از خود اهمیت نمیداد.