بخش هفتاد و سوم
تراژدی اجتناب ناپذیر: کیسینجر و جهان او
اشتراوس و آرنت، همچون کیسینجر، ضددموکرات [antidemocratic] نامیده میشوند که درست نیست. درستتر این است که آنها را «مستبد» [ademocratic or nondemocratic] یا در بدترین حالت «غیردموکرات» [undemocratic] بنامیم (که با ضددموکرات البته متفاوت است). مشکلی که آنها با آن دست و پنجه نرم میکردند- خواه در فلسفه باشد یا امور بینالمللی- ارزشها و نظریه دموکرتیک را به حاشیه میبرد. همانطور که آرنت نوشت: «مهمترین معیار سیاسی برای قضاوت در مورد حوادث زمانمان» این بود «که آیا آنها در خدمت استیلای توتالیتری هستند یا خیر.» آنها میدانستند که دموکراسی از قبل در این آزمون شکست خورده است. همچون یهودیان در آلمان وایماری، هر سه ناظر این بودند که «دموکراسی مدرن» راه ظهور آدولف هیتلر را تسهیل کرد درحالیکه لیبرالها ناامیدانه منکوب میشدند و بنابراین آنها هرگز نمیتوانستند آنگونه که منتقدان آمریکاییشان میخواستند به دموکراتهای عقیدهمند تبدیل شوند. آرنت میگفت: «لیبرالیسم، تنها ایدئولوژیای که تلاش داشت عناصر واقعی جامعه آزاد را پیکربندی و تفسیر کند، ناتوانی خود برای مقاومت در برابر توتالیتاریسم را نشان داده است بهطوری که شکست آن میتواند در زمره واقعیتهای تاریخی قرن ما محسوب شود». اشتراوس هم تقریبا همین حرف را زد. «همه مواضع فلسفی لیبرالی معقول، اهمیت و قدرت خود را از دست دادهاند. ممکن است کسی این را درک کند اما من شخصا نمیتوانم خودم را به مواضع فلسفی که نشان داده ناکافی است نزدیک کنم». او نوشت تجربه وایمار «چشماندازی تاسفآور از عدالت بدون شمشیر یا عدالتی که نمیتواند از شمشیر استفاده کند را نشان داد». آن تجربه «تاسفبار» وایمار در اندیشه هر سه این پناهندگان یهودی- آلمانی حیاتی بود. لئو اشتراوس در سال ۱۸۹۹ در یک خانواده یهودی-آلمانی طبقه متوسط در شهر کرشهاین در منطقه روستایی «هس» زاده شد. پدر او یک تاجر موفق در زمینه غلات بود. اشتراوسها ارتدوکس بودند؛ اشتراوس به خاطر میآورد که «قوانین مربوط به مراسم و تشریفات کاملا دقیق رعایت میشدند» اما این هیچ مشکل اجتماعی با همسایگان آنها ایجاد نمیکرد زیرا همانطور که اشتراوس به یاد میآورد، یهودیان آن منطقه «در صلحی کامل زندگی میکردند.» آنگاه که یهودستیزی نه از طریق تعصب آلمانی (از هر نوع) که در قالب برخی یهودیان روسی به آستانه [در] این خانه و خانواده رسید، اشتراوس پسری جوان بود؛ این یهودیان روسی که در حال عبور به استرالیا بودند قربانیان کشتارهای جدید بودند. او میگفت: «این لحظهای فراموش نشدنی بود». اشتراوس بهعنوان یک پسر خجالتی، اهل کتاب و باهوش آثار متفکران مهم - افلاطون، شوپنهاور و نیچه- را بهعنوان یک نوجوان میخواند اما اگرچه در حال جذب ایدههای بزرگ بود اما فقط رویاهای کوچک را در خواب میدید. در ۱۶ سالگی، یک برنامه زندگی برای خود تهیه دیده بود: او به پرورش خرگوش میپرداخت و افلاطون را میخواند؛ درحالیکه بهعنوان مدیر پست کار میکرد. او به یک صهیونیست تبدیل شد اگرچه صهیونیستی موقتی و مناقشه برانگیز؛ سرانجام، این مسائل آنقدر حاد و سنگین شدند که او آن تعهد را کنار گذاشت (هرچند وفاداری خود به اسرائیل را هرگز کنار نگذاشت). طی جنگ جهانی اول، او بهعنوان یک مترجم شفاهی به سرزمین پدری خدمت کرد و در سال ۱۹۱۹ وارد دانشکده محلی در «ماربورگ» شد و سپس در هامبورگ و فرایبورگ تحصیل کرد و از بزرگترین دانشمندان آلمانی - ارنست کاسیرر، ادموند هوسرل و مهمتر از همه مارتین هایدگر- درس آموخت. اشتراوس آموختن نزد این بزرگان را به مثابه «امکان بازگشت واقعی به فلسفه کلاسیک، به فلسفه افلاطون و ارسطو» میدید. او در ۲۲ سالگی دکترای خود را دریافت کرد. در سال ۱۹۲۵، در «آکادمی آلمانی تحقیقات یهودی» در برلین به کار مشغول شد تا نوشتههای «موسی مندلسون» را ویرایش کند و همزمان به مطالعه روی اسپینوزا هم میپرداخت. «نقد اسپینوزا از مذهب» بهعنوان اولین کتابش در سال ۱۹۳۰ منتشر شد. دو سال بعد، با کمک بنیاد مالی راکفلر به پاریس رفت؛ همان جایی که وقتی هیتلر به قدرت رسید وی در آنجا زندگی میکرد. اشتراوس کاملا آگاه بود که سعی در بازگشت به آلمان و نزد اقوامش (تقریبا همهشان نابود شده بودند) نداشته باشد اما واقعا گیر افتاده بود. در سال ۱۹۳۴ به لندن رفت تا در مورد هابز مطالعه کند و اگرچه پول زیادی نداشت- کمک مالی اعطا شده از سوی راکفلر به او تمدید شد اما او اکنون خانواده داشت و باید از پس تامین هزینه آنها هم بر میآمد- اما دریافت که روش زندگی بریتانیایی مناسب اوست. باید افزود که یک سال پس از اینکه هیتلر قدرت را در دست گرفت، او به طرز عجیبی نوشت که «اگر یک درآمد معمولی داشتم، میتوانستم خوشحالترین فرد در کره زمین باشم. من این کشور را دوست دارم». او شکسپیر، تاکرای و پی. جی. وودهاوس را بلعید، جین اوستین را بر داستایوفسکی ترجیح داد و حتی نحوه پختوپز انگلیسی را بر فرانسوی مرجح دانست. او به شوخی برای دوستی نوشت: «اگر ژامبونها با طعم گوشت خوک باشد بسیار خوشمزهتر میشود و بنابراین آنها بر اساس تفسیری ملحدانه از شریعت موسی مجاز میشوند». کتاب او در مورد هابز در سال ۱۹۳۶ منتشر شد. درحالیکه استقبال خوبی از آن شد اما یافتن شغل در انگلستان دوران رکود دشوار بود به ویژه برای یک متفکر یهودی- آلمانی که در حال پنجه افکندن با موضوعات ناشناختهای بود که نزد همسایگان انگلیسیاش چندان معنایی نداشت، مانند آنچه که اشتراوس «مخمصه سیاسی- الاهیاتی» مینامید و در سال ۱۹۳۷ پستی موقت را در دانشگاه کلمبیا پذیرفت. یک سال بعد، او پستی در «دانشکده جدید برای مطالعات اجتماعی» -که به «دانشگاه در تبعید» معروف بود، یافت زیرا آنجا محل استقرار گروهی از پناهندگان یهودی- آلمانی بود.