بخش پنجاه و هفتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
یک محقق بزرگ حتی به «تصرف تروریستی قدرت» اشاره میکند اما چنین زبانی تصویری گمراهکننده- اگر تسلیبخش باشد- از چیزی خلق میکند که به واقع در آلمان در ژانویه ۱۹۳۳ رخ داد که نشان میدهد- چنانکه نشان هم داد- گروه کوچکی از توطئهگران کودتایی را برای واژگونی قانون اساسی آغاز کردند و به شکل غیرقانونی، قدرت را از مقامهای خوشنام تصاحب کرده و از اراده مردم سرپیچی کرده و روی برتافتند. این ممکن است زبانی باشد که مناسب آن چیزی بود که هیتلر میکوشید در سال ۱۹۲۳ با کودتای خود انجام دهد اما نتوانست مسیر اتخاذشده از سوی هیتلر دموکرات را توصیف کند. هیتلر قدرت را «تسخیر» و «تصرف» نکرد. قدرت او به گونه قدرت عریانی نبود که با زور مناصب و ارکان دولتی را در دست گیرد؛ قدرت او به مثابه دستی بود که به آرامی به درون دستکش فرو میرفت. به این دلیل به هیتلر قدرت داده شد که اگر هر سیاستمدار آلمانی دیگری دلیل یا انگیزه داشت تا بگوید که او نماینده اراده مردم است، بتوان گفت که خیر، این هیتلر است که قدرت دارد و نماینده اراده مردم است.
در اینجا «فرانز فونپاپن» است که نهتنها صدراعظم آلمان از می تا دسامبر ۱۹۳۲ بود بلکه چهره اصلی در ترغیب هیندنبورگ بود تا هیتلر را یک ماه بعد معرفی کند. او احتمالا معتبرترین شاهد برای ماههای حساس منتهی به ژانویه ۱۹۳۳ نبود (بعدها، او بسیار خوشحال بود که به رایش سوم خدمت کند و پس از جنگ بهخاطر فعالیتش به نمایندگی از رژیم برای مدتی زندانی شد). بسیاری از منتقدانش ارزیابی مناسبی از او نداشتند. یکی میگفت که او «وجدان و حس افتخار یک سگ درنده را با حماقتی بسیار ویرانگر درمیآمیخت که نه توجیه بلکه جرم بود.» اما در یک نکته اساسی، شهادت او باید به دقت مورد تامل قرار گیرد. او[پاپن] میگفت: «اولین دولت هیتلر در تطابقی سفت و سخت با رویه پارلمانی شکل گرفت. او با تعامل طبیعی فرآیندهای دموکراتیک به قدرت رسید.» هیچچیز ناگزیری در مورد مسیر هیتلر برای قدرت وجود نداشت، اگرچه روشن نبود که چگونه او میتوانست بدون نقض محدودیتهای قانون اساسی یا ایدهآلهای دموکراتیک متوقف شود. همچون همیشه، افراد تصمیماتی میگیرند که بر مسیر تاریخ تاثیر میگذارد و در اواخر ۱۹۳۲ و اوایل ۱۹۳۳ آنها میتوانستند گزینههایی را غیر از گزینههایی که داشتند، برگزینند. مهمترین تصمیم از سوی هیندنبورگ اتخاذ شد که مجبور به انتخاب هیتلر بهعنوان صدراعظم نبود اما این کار را بر خلاف عقل سلیم خود انجام داد.
مثال دیگر را میتوان یک ماه قبلتر ذکر کرد. در دسامبر ۱۹۳۲، به نزدیکترین متحد و همپیمان هیتلر در ساخت حزب نازی- یعنی گریگور استراسر- پیشنهاد معاونت صدراعظمی از سوی اشلایشر داده شد تا به این وسیله موجب شکاف در میان نازیها شده و هیتلر را تضعیف کند. این طرح شانس خوبی برای عملیشدن داشت. نازیها احتمالا دو شاخه میشدند، هیتلر با مانع مواجه میشد و آینده آلمان (و جهان) بسیار متفاوتتر از نتیجهای میشد که همه میدانیم. اما استراسر، نازی دستچپی، ترجیح داد که قبول نکند، در عوض، از حزبی که او در خلق آن نقشی اساسی داشت استعفا داد و کلا از سیاست کناره گرفت. این بدین معنا بود که هیندنبورگ میتوانست بر مواضع خود پافشاری کرده و از نام بردن هیتلر خودداری ورزد. استراسر میتوانست معاونت صدراعظمی را بپذیرد. هیچیک از گزینههایی که آنها مطرح کردند اجتنابناپذیر نبود و با این حال، هریک در متن خود معقول و منطقی بودند.
هیندنبورگ میخواست از یک جنگ داخلی احتمالی جلوگیری کند و استراسر وفاداری به معاملات پشتپرده و جاهطلبیهای شخصی را ترجیح میداد. در انتخابهایشان یک نوع افتخار وجود داشت (با این حال، آنچه در مورد استراسر نمیتواند مورد اغماض قرار گیرد این بود که او میترسید که از سوی هواداران هیتلر ترور شود؛ سرنوشتی که در هر صورت، وی نتوانست از آن بگریزد). به همین ترتیب، در هر مرحله از مسیر، تصمیماتی میشد گرفت که احتمالا هیتلر را از دور خارج میکرد. با این حال، تمام گزینههای واقعی که مسیر را برای پیروزی هموار کرد به دلایل کاملا قابل درک مطرح شدند. «فست» مینویسد «بیتردید، روش هیتلر را میشد تا آخرین لحظه سد کرد» اما «معجزه واقعی تصمیم برای مقاومت در برابر نازیسم بود.» ظهور رایشسوم غیرقابل اجتناب بود اما کاملا «منطقی» بود.
بعد از اینکه نازیها در جولای ۱۹۳۲ به محبوبترین حزب آلمان تبدیل شدند، احتمالا خیلی دیرهنگام بود. اقدامات تند و خطرناکی همراه با آیندهنگری خارقالعاده - شاید بگویید غیرانسانی- میطلبید تا هیتلر متوقف شود. اگر قرار بود جلوی او گرفته شود، بیتردید باید بسیار زودهنگامتر رخ میداد. بیشک بهترین فرصت زمانی پیش آمد که محاکمه هیتلر به اتهام خیانت در سال ۱۹۲۴ رقم خورد. او هنوز به یک چهره ملی تبدیل نشده بود و هیچ حزب سیاسیای هم برای رهبری نداشت. قضاتی که مجازات زندان ۵ ساله را برای هیتلر بریدند بهطور رسواییانگیزی در آن زمان مورد انتقاد قرار گرفتند و از آن زمان به دلیل اینکه اجازه دادند هیتلر از مرگ بگریزد مورد انتقاد واقع شدند. اما در هر حال، بدون انکار اعتدال کاملا آشکار قضات، حقیقت این است که آنها به همان شیوهای رفتار میکردند که میلیونها محافظهکار آلمانی که ضرورتا نازی نبودند، در کل دوران وایمار رفتار میکردند. در تصمیم ناخوشایندی که آنها اتخاذ کردند، یک منطقی وجود داشت. یهودیان و مارکسیستها- بهمثابه اهداف همیشگی هیتلر- نیازی نداشتند که در مورد مخالفت با نازیها دوباره بیندیشند. آنها دشمنان او بودند و او هم دشمن آنها. اما برای دیگر آلمانیهای آن زمان، یک تلاش واقعی فکری یا اخلاقی- که با قدرت اندیشه مستقل حمایت میشد- لازم بود تا در برابر آنها بایستند بهویژه از زمانی که یهودستیزی آنگونه که سالها پس از هولوکاست رخ داد، خط قرمز روشنی نبود.